اجازه بده حرف قشنگه رو اولش بگم: دلیل بخش بزرگی از دلمردگی‌های ما اتفاق‌های بد نیستند، بلکه اتفاق نیفتادن هیچ اتفاقی هستند.

بیشتر روزها نهایت تحرک من رفتن از اتاق تا آشپزخونه و بعضی وقت‌ها دستشویی حیاطه. از این مدل زندگی‌های حوصله سر بر و معمولی که همه ازش بدشون میاد ولی زیرپوستی دارن زندگیش می‌کنن. من دلیل بزرگی مثل کنکور ارشد دارم تا خودمو قانع کنم همه چی طبیعیه، اما اون عقب عقبا یادمه اوضاع از کجا آب می‌خوره: نداشتن پول و بعد شهر کوچیک و سنتیم (به معنی نبودن امکانات نه باورهای مردم).

چکار می‌تونم کنم؟ هچ. فعلا هچ. همونطور که دنبال راهی می‌گردم ببخشید که یه فن جادویی تو آستینم نداشتم بعضی وقت‌ها میرم تو حیاط، لب سکو می‌شینم و ابرها رو می‌بینم. تعریف از خود نباشه دیار ما ابرهای نابی داره. از اونها که یه لحظه بشینی به خیال‌بافی قشنگ نیم ساعت رو دود کردی و هنوز می‌تونی تصویرهای جدید پیدا کنی. همون وقتایی که کوچک مهد کودکی بودم این تفریحو کشف کردم. یه زیرانداز می‌انداختم و لم می‌دادم رو موزائیک سفت. حواسم بود مورچه قرمزی نزدیک نشه، مورچه سیاه‌ها زیادی بزرگ نباشن و هیچ احد العنکبوتی تو چهار متریم نباشه. چشم می‌گردوندم تو ابرهای بزرگ و سنگین و داستانایی که خونده بودم رو توشون پیدا می‌کردم. سینوهه پزشک اعظم با موهای مشکی یا کاهن‌های شکم گنده حریص. بعضی وقت‌ها ایرانی‌های باستان و گاهی آمازون‌های یونان. و درگوشی بگم، یه وقتایی پسرهای جذاب کتاب‌های م.مودب‌پور. حالا قبل اینکه وبلاگو ببندین بگم چند ساله از اینجور کتابا پاکم! دوباره عقب گرد کردم به روحیه تاریخیم و حالا تو آسمون مشت تور و کلاهخود لوکی رو می‌بینم و یاد آخرالزمان نورس می‌افتم، البته با استغاثه به مارول و خاندان با برکتش...

الغرض.

این چند ماهه رو رفتم حیاط، به آسمون نگاه کردم، و زندگی تک تک آدمایی که زیر اون زندگی می‌کنن رو تصور کردم. از اون سوپراستارهای هالیوودی بگیر تا زاغه‌نشین‌های همینجا. وقتایی که ناامنی خرمو گرفته و شبیه یقه آخوندی نفسمو بند میاره، این مراقبه کوچیک وزنه بدبختی رو سبک می‌کنه. یادم میندازه از اون سوپراستار بگیر تا زاغه نشین اینجا، همه زیر یه سقف زندگی می‌کنیم و گاهی کافیه تا خاکی که روش هستیم رو عوض کنیم... یادم میندازه زندگی بزرگتر از منه. دنیا بزرگتر از منه و مرکزش هرجا باشه من نیستم و این یعنی لازم نیست بدبیاری‌هام مرکز دنیا باشن. یادم میاد میشه ناامیدی رو از زندگی روند. یادت باشه: روندن، نه خداحافظی موقرانه. نه اینکه با سخاوت و شرافت بگی ای غم نشسته در دل تو را می‌پذیرم و بعد سرتو خم کنی. بذارش کنار و درشو ببند. جعبه‌ش رو بنداز تو دریا و بذار هر بدشانس یا درمونده‌ای که هوس غصه کرده برش داره. آسمون رو ببین! بازی ابرها و آبی گذرا رو ببین! تو می‌تونی چیزهای بهتری رو دستچین کنی...