Looking for freedom

هرچه تبر زدی مرا، زخم نشد جوانه شد

۶ مطلب با موضوع «گنبد دوار خیال» ثبت شده است

the way we discover ourselves

اگه رویاهایی که در ذهنمون داریم هرگز محقق نشن چه اتفاقی می‌افته؟ اگه فردا روزی بفهمیم هیچوقت قرار نبوده به آرزومون برسیم چی؟ 

ببر بنگال

سایه‌ها

استادی می‌گفت پول، سکس و قدرت جهانی‌ترین موضوع سایه‌ها هستن. مدتیه که فکر می‌کنم باید خدا رو هم به این لیست اضافه کرد. (لینک توضیح درباره سایه)

 

پی‌نوشت: اگه متوجه‌اش نشدین، باید بگم صفحه کتاب‌های پیشنهادی به‌روزرسانی شده  ^-^

پی‌نوشت 2: شوخی شوخی شد چهار سال! تقریبا نصف یه دهه است که اینجا می‌نویسم و برگام!

ببر بنگال

شادی

اینجا از چیزهایی که تو فکرم می‌گذره خیلی کم نوشتم. نمی‌دونم شاید به دلیل غریب بودنم اینجا باشه، اینکه اینجا کسی من رو نمی‌شناسه و دوست و آشنایی خواننده نیست باعث شده غر و دردودل هام رو اینجا بیارم.

مدتیه به مفهوم شادی فکر می‌کنم. چه آدمی شاده؟ چجور آدمی رو میشه شاد خطاب کرد و چه کسی غمگینه؟ آهنگ‌های تند، صدای بلند، رقصیدن به دنبال هر صدای موزونی که شنیده میشه و قهقه‌های بلند نماد شادی هستند؟ به نظر من شادی یه حس درونیه که نماد بیرونیش آرامش و صلحه. آدمی که وقتی می‌بینیمش حالمون خوب میشه، حس می‌کنیم اتفاق‌های خوب قراره بیافته، انگار که همه چیز خوبه. چون آدم‌هایی رو دیدم که با وجود همه سر و صدا و هیاهویی که به پا می‌کنن، درون غمگینی دارن. وقتی نقاب لحظه‌های شلوغ کنار میره، با یه آدم خسته رو به رو میشی که انگیزه‌ای برای ادامه دادن نداره. نمی‌تونه زیبایی‌های زندگی رو ببینه و از چیزی لذت نمی‌بره. اگه دور و برتون از این آدمهای شلوغ دارین که شما رو به دلیل همراهی نکردن با سر و صداشون افسرده خطاب می‌کنن، تمرین کنین که پشت ظاهر آدما رو ببینین، و به خودتون یادآوری کنین که مهم حس درونی شماست نه آهنگ‌هایی که گوش می‌دین یا بلندی صدای خندتون.

ببر بنگال

دهان خالی یک ببر

مدت‌‌ها قبل وقتی توله ببری بودم، دندان هایم را کشیدند. چنگال‌هایم تیز بود، پوست طلایی‌ام هنوز خط‌هایش را داشت و هر جانداری را از صد متری بو می‌کشیدم، اما دهانم روز به روز پژمرده‌تر می‌شد. شبیه آلوی زودرسی که باد زیر درخت انداخته و خورشید هر روز, آن را کمی بیشتر می‌رنجاند.

رقت‌بار بود. وقتی لثه‌های خالی‌ام بقیه ببرها را ناامید کرد، راه گله‌های دیگر را پیش گرفتم. با موش‌ها دوست شدم. موجوداتی که حریصانه جمع می‌کردند و دوستانه می بخشیدند. در جستجوهای شبانه‌شان راه مخروبه‌ها و زباله‌ها را یادم دادند. کنارشان غذا می‌خوردم و به حرف‌هایشان گوش می‌دادم. هرگز مصاحب هم نبودیم اما من شنونده آرامی بودم و همینطور مترسک خوبی. هیچ جانور گیاهخوار یا گوشتخواری به ما نزدیک نمی‌شد و از این بابت بخت یارمان بود. چون هیکل درشت من دهان پژمرده‌ای در خود جا داده بود که ترحم هر بیننده را برمی‌انگیخت.

گردش‌های شبانه و ادای قلندرها را درآوردن روزهایم را آزاد می‌گذاشت. هر صبح قبل از طلوع به شرق می‌رفتم، سمت روستایی در حاشیه جنگل که جلاد آنجا زندگی می‌کرد. همان مردی که دندان‌هایم درب خانه‌اش با باد می‌رقصیدند. درمانده بین درخت‌ها می‌خزیدم و در دل دشنام می‌دادم. آنقدر آنجا می‌ماندم تا اولین سگ روستا بویم را حس کند و بعد در می‌رفتم.

یک شب مرد را در خواب دیدم. تلخی درد طوری درونم پیچید که حرف‌هایم یادم رفت. از سر دشنام‌ها پریدم و بی‌مقدمه غریدم. غرش‌هایم آنقدر از ته دل بود که گلویم درد گرفت. وقتی فکر می‌کردم چیزی نمانده تا زبانم هم از دست برود متوقف شدم. اما مرد حضورم را حس نمی‌کرد. صدایم را نمی‌شنید و انگار که در خانه‌اش تنهاست با چاقوهایش سرگرم بود. شروع کرد به یکی یکی بالا انداختن چاقوها و اینطور شد که سرش را بالا آورد و برای اولین بار چهره‌اش را در روشنی دیدم.

مسلم شد که سال‌ها انتظار من بی‌دلیل بود. دهان مرد، مثل من، پوچ بود. پژمرده و رنجور. گونه‌هایش در گودی صورت فرو رفته و نیرویی لب‌هایش را به درون دهان می‌کشید. مرد رقت‌بار بود، صاحب هدیه‌ مشابه‌ای که سال‌ها قبل مرا به آن مفتخر کرده بود.

وقتی از خواب پریدم این بار جای شرق، به جنوب رفتم. حاشیه جنگل جایی که درخت‌ها تنک می‌شدند، رود پیشروی می‌کرد. هوا بوی سبزی داشت. زمین از لمس موج نمناک بود و پنجه‌هایم کامل در گل فرو میرفت. شب را آنجا خوابیدم. و وقتی صبح بیدار شدم، سفتی خوشایندی بین لثه‌هایم رشد می‌کرد.

 

ببر بنگال

بازی ابرها و آبی‌ گذرا

اجازه بده حرف قشنگه رو اولش بگم: دلیل بخش بزرگی از دلمردگی‌های ما اتفاق‌های بد نیستند، بلکه اتفاق نیفتادن هیچ اتفاقی هستند.

بیشتر روزها نهایت تحرک من رفتن از اتاق تا آشپزخونه و بعضی وقت‌ها دستشویی حیاطه. از این مدل زندگی‌های حوصله سر بر و معمولی که همه ازش بدشون میاد ولی زیرپوستی دارن زندگیش می‌کنن. من دلیل بزرگی مثل کنکور ارشد دارم تا خودمو قانع کنم همه چی طبیعیه، اما اون عقب عقبا یادمه اوضاع از کجا آب می‌خوره: نداشتن پول و بعد شهر کوچیک و سنتیم (به معنی نبودن امکانات نه باورهای مردم).

چکار می‌تونم کنم؟ هچ. فعلا هچ. همونطور که دنبال راهی می‌گردم ببخشید که یه فن جادویی تو آستینم نداشتم بعضی وقت‌ها میرم تو حیاط، لب سکو می‌شینم و ابرها رو می‌بینم. تعریف از خود نباشه دیار ما ابرهای نابی داره. از اونها که یه لحظه بشینی به خیال‌بافی قشنگ نیم ساعت رو دود کردی و هنوز می‌تونی تصویرهای جدید پیدا کنی. همون وقتایی که کوچک مهد کودکی بودم این تفریحو کشف کردم. یه زیرانداز می‌انداختم و لم می‌دادم رو موزائیک سفت. حواسم بود مورچه قرمزی نزدیک نشه، مورچه سیاه‌ها زیادی بزرگ نباشن و هیچ احد العنکبوتی تو چهار متریم نباشه. چشم می‌گردوندم تو ابرهای بزرگ و سنگین و داستانایی که خونده بودم رو توشون پیدا می‌کردم. سینوهه پزشک اعظم با موهای مشکی یا کاهن‌های شکم گنده حریص. بعضی وقت‌ها ایرانی‌های باستان و گاهی آمازون‌های یونان. و درگوشی بگم، یه وقتایی پسرهای جذاب کتاب‌های م.مودب‌پور. حالا قبل اینکه وبلاگو ببندین بگم چند ساله از اینجور کتابا پاکم! دوباره عقب گرد کردم به روحیه تاریخیم و حالا تو آسمون مشت تور و کلاهخود لوکی رو می‌بینم و یاد آخرالزمان نورس می‌افتم، البته با استغاثه به مارول و خاندان با برکتش...

الغرض.

این چند ماهه رو رفتم حیاط، به آسمون نگاه کردم، و زندگی تک تک آدمایی که زیر اون زندگی می‌کنن رو تصور کردم. از اون سوپراستارهای هالیوودی بگیر تا زاغه‌نشین‌های همینجا. وقتایی که ناامنی خرمو گرفته و شبیه یقه آخوندی نفسمو بند میاره، این مراقبه کوچیک وزنه بدبختی رو سبک می‌کنه. یادم میندازه از اون سوپراستار بگیر تا زاغه نشین اینجا، همه زیر یه سقف زندگی می‌کنیم و گاهی کافیه تا خاکی که روش هستیم رو عوض کنیم... یادم میندازه زندگی بزرگتر از منه. دنیا بزرگتر از منه و مرکزش هرجا باشه من نیستم و این یعنی لازم نیست بدبیاری‌هام مرکز دنیا باشن. یادم میاد میشه ناامیدی رو از زندگی روند. یادت باشه: روندن، نه خداحافظی موقرانه. نه اینکه با سخاوت و شرافت بگی ای غم نشسته در دل تو را می‌پذیرم و بعد سرتو خم کنی. بذارش کنار و درشو ببند. جعبه‌ش رو بنداز تو دریا و بذار هر بدشانس یا درمونده‌ای که هوس غصه کرده برش داره. آسمون رو ببین! بازی ابرها و آبی گذرا رو ببین! تو می‌تونی چیزهای بهتری رو دستچین کنی...

ببر بنگال

شورش گربه‌ها

تا به حال تجربه داشتی چیزهایی مدام جلوی چشمت تکرار بشن؟ سه تا صحنه هست که در هر خمیازه صبحگاه و خرناس شبانه حاضرن و پیش چشم‌هایم کش و قوس می‌روند:

 

۱- اینستا خلوت بود و توییتر شلوغ. نوشته های کوتاه از مسیر استادیوم رو میخوندم و فیلم اشک های شادی رو می دیدم. یه چشمم به عکس های مردم و یه چشمم به تلویزیون که چقدر رسانه ملی هست. خبری نبود. دو روز بعد عکس خانم ها تو پیاده روی کربلا و خانم ها تو راه استادیوم تیتر صفحه اول شد. وحدت و انسجام؟ دعا کردم یه فرصت دیگه براش پیدا شه.


۲- برف می اومد. می تونست یه روز عادی از ترافیک تهران باشه, ولی اینطور نشد. اینترنت های خونگی رو دیر قطع کردن, اونقدر که فیلم اشک خشم و فریاد اعتراض و اعتصاب های بامزه اصفهان و شیراز رو ببینم. بعد, نت قطع شد. فهمیدم حبس بودن چه احساسی داره. عزیزهامون اون شب محل کارشون موندن و تا صبح خبر زخم و قطع عضو شنیدیم. تلویزیون؟ یه نفر با رنگ پریده و دست های لرزون روز برفی رو تبریک گفت.


۳- چند روز پیش. جنگ ملموس و دیدنی تر میشد. اعصاب ها ضعیف, سیاست تنش زا و وضعیت بحرانی تر از همیشه. هواپیما که سقوط کرد نتونستیم زنگ بزنیم به دوست ها. اگه تو پرواز بودن چی..؟ لیست رو چک کردیم, سالم بودن. کمی که آروم شدیم سر و کله سوال ها پیدا شد. سه روز بعد, فهمیدیم سوال های اشتباهی پرسیدیم. اما یک بار دیگه چیزی که می دونستیم رو دوباره فهمیدیم: راهی نیست که به جواب سوال هامون برسیم، پس بهتره کمتر احساساتی بشیم و کمی به نمازهای بی کیفیتمون برسیم.

 

جنگل‌های بنگال این روزها حال خوشی ندارن. شاد نیستن، غمگین هم نیستن. عاجزم از گفتن اینکه چرا اینطور شدیم و آنطور نه... کمال این درخت‌های پیر و قطور به من هم سرایت کرده.

دوستدار تو، ببر بنگال 

 

ببر بنگال