Looking for freedom

هرچه تبر زدی مرا، زخم نشد جوانه شد

۳ مطلب با موضوع «۵ دقیقه‌» ثبت شده است

تعادل

تمایل به کار، رابطه، سفر، انزوا، معنویت و ورزش همه در تعادل عجیبی قرار گرفتن. اگه کسی ازم بپرسه مهم‌ترین بخش زندگیم چیه، نمیتونم جواب مشخصی بدم. کدوم مهم‌تره؟ نبود چه چیز زندگی رو بی‌معنا می‌کنه؟ متاسفانه یا خوشبختانه نمی‌دونم. چند وقت یه‌بار به این پیچ می‌رسم و ناچارم انتخاب کنم. سه سال پیش اولویت با خانواده بود، قبل‌ترش تحصیل، مدت‌ها پیش از اون عشق و حالا ...؟

برام سواله که آیا فقط منم که مدام با این پرسش روبه‌رو می‌شم یا بقیه آدما هم هر از گاهی این چند راهی‌ها رو مقابل خودشون می‌بینن؟

ببر بنگال

درون‌زاد یا برون‌زاد، مسئله این است

 

یکی از دسته‌بندی‌هایی که برای افسردگی وجود داره: درون‌زاد و برون‌زاد.

تشخیص این موضوع راهنمای خوبی برای درمانه. اما تفاوتشون چیه؟

افسردگی برون‌زاد به دنبال وقایع بیرونی اتفاق می‌افته: ورشکستگی، از دست دادن عزیزان، رابطه شکست‌خورده عاطفی یا کاری. اما نوع درون‌زاد به ژنتیک مربوطه و کمکی نیاز داره که بتونه بدن رو دوباره بالانس کنه و اون رو از سیکل معیوبی که گرفتارش شده خارج کنه.

من درگیر کدومم؟

احتمالا نوع اول. دوره تسلی بخشی‌های نوشتن یاد گرفتم چطور به بدنم گوش بدم. حافظه جسمانی رو یادآوری کنم و دوباره هر چیزی که قبلا خاک کردم یا نادیده‌اش گرفتم رو از سر بگذرونم. که من واقعا یه جاهایی نتونستم. شاید این بهم ریختگی نتیجه این تمرین‌ها باشه. البته به مدرس دوره مربوط نیست چون من از امکانات کمک گرفتن در رفتم و خواستم تنهایی با خودم رو به رو شم (شما از این کارها نکنین). غافل از این که خوددرمانی حدی داره. هر چقدر هم که جراح ماهری باشین نمی‌تونین معده خودتون رو بشکافین و چیزی رو درمان کنین. بعضی مشکل‌ها رو باید به دوش یکی دیگه انداخت، تا وقتی که بتونین روی پای خودتون اون وزن رو تحمل کنین. یأس و شرمی که از درون خودم بیرون کشیدم، این وضع جسمانی رو به وجود آورد. الان اینجا هستم، و برای اولین بارآگاهانه شکست‌خوردم. چیز عجیبیه. قابل بیان نیست یا من نمی‌تونم. نمی‌خوام از پروسه مشاوره رفتن بگم چون تا اینجاش مزخرف بوده. برنامه‌هایی که نوبتشون اعتبار نداره، منشی‌هایی که جواب تلفن نمیدن، کلینیک‌هایی که باید سر ظهر بری تا نوبت بگیری و به همه میگن یه ساعت بیان. نمی‌خوام بنویسم. حتی فکر کردن بهش حس ناتوانی‌ام رو تشدید می‌کنه.

 

 

* لطفا لطفا یادتون باشه نوشته‌هایی که اینجا می‌خونین به هیچ‌وجه جای مراجعه یا مشورت با یک متخصص رو نمی‌گیره و صرفا مکالمه‌ای دوستانه بین من و شماست. اگه قصد دارین برای وضعیت روانی یا زندگی‌تون تصمیمی بگیرین، این پست‌ها رو صحبتی بین خودتون و یک غریبه تلقی کنین. کسی که ممکنه بعضی حرفاش درست و بعضی غلط باشه.

 

** در پست‌های با موضوع ۵ دقیقه‌ از مسیرم برای بهبود زخم‌هام می‌نویسم.

 

*** نام کاربری بیان (که باهاش کامنت میذاریم) رو به ببر بنگال تغییر دادم. حالا که نوشته‌ها خیلی شخصی‌تر شدن اسم مستعار گزینه عاقلانه‌تریه.

 

ببر بنگال

اولین خط داستان

این هم از برنامه های درمانه. روزی ۵ دقیق نوشتن. سه نوبت صبح، ظهر و شب.

 

سریال ایزل یادته؟ از اولین خفن‌های جم تی وی که کلی جایزه درو کرده بود و تا مدت‌ها از شبکه‌ها پخش می‌شد و عاشق‌های خودش رو داشت؟ من عاشقش بودم. اون مونولوگ‌های دایی، اون درد و ودل های بازیگرا که فقط صدا رو می‌شنیدی و داستانشون رو روایت می‌کردن. جز اینه که هر آدمی داستان خودش رو داره؟ هر آدمی یه کتاب تاریخه و فقط بلندگویی برای گفتنش نیست؟ خیلی وقت‌ها از خودم می‌پرسن داستان تو ارزش تعریف داره؟ یاد یه جمله از آیسان خطاب به ایزل می‌افتم: «بابای من وقتی بچه بودم من رو تو یه قفس گذاشت و کلیدش رو دور انداخت». این برای من هم صدق می‌کنه. آدمی که بدترین رنج‌ها و آزارها رو از نزدیک‌ترین آدم‌های اطرافش دید و با این حال وقتی دردت رو به زبون میاری کوچیک جلوه می‌کنه و فکر می‌کنی اونقدر هم چیز بزرگی نیست‌ ها! مثل یه پوست کنار ناخن که کشیده شده و هرچقدر می‌خوای کوتاهش کنی زخم رو عمیق‌تر می‌کنی. این رو فهمیدم که تا حالا خودم راوی قصه نبودم. همیشه می‌گفتم فلانی اینو گفت منم همونطورم، یا به قول فلان آدم، یا مثل فلان کتاب. شاید این وبلاگ و این ۵ دقیقه‌ها راهی باشن برای پیدا کردن راوی درون. راهی برای پیدا کردن خط داستان خودم و حرف‌هایی که یا گفته می‌شن یا مثل خیلی آدم‌های دیگه با خودم توی گور می‌برم یا فراموششون می‌کنم.

 

پ.ن:‌ کسی از آشناها اینجا رو می‌خونه؟‌ فکر نکنم. ولی اگه شما فامیل یا دوست هستی، یه ندا بدین تا تکلیف کارم دستم بیاد. پ.ن2: نوشته‌های «۵ دقیقه» عمدا ویرایش نمی‌شن.

 

ببر بنگال