Looking for Freedom

My Favourite Faded Fantasy

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

تمرین هفدهم - این تو بودی؟

 

music

 

دنیای بعد از زلزله، رنگی نداشت. شبیه قدم زدن در یک فیلم سیاه و سفید بود. از آن فیلم‌های صامت، که من دستم را بلند می‌کنم و از این سمت دره فریاد می‌کشم:‌ «آهای! من را ببین!» و تو از آن سمت دره دستانت را دور دهانت حلقه می‌کنی و داد می‌زنی:‌ «دیدمت! دارم میام!» همه جملات زیرنویس می‌شوند و تماشاچی‌ها هم موقع خواندن کلمات با ذوق دست می‌زنند و شادی می‌کنند. آخ که چقدر به آنها می‌خندیدیم اگر زندگی ما فیلم صامت بود! اما این زندگی صامت بود: سیاه و سفید، بی‌رنگ، بی‌صدا، بی‌حرکت...

پشت سرم در خانه‌های خراب و ساختمان‌های نیمه فروریخته، آدم‌هایی بودند که انتظار می‌کشیدند. زنانی با بچه‌های گریان، مردانی با پاهای شکسته که عاجزشان کرده بود، پیرزن‌هایی با عینک‌های گم شده و پیرمردهایی بدون عصا. این همه آدم تنها دو پرستار داشتند. من و یکی از همکلاسی‌های دانشگاه که همسایه هم بودیم، کار را بین خودمان تقسیم کردیم. شیفت‌های صبح و شب که با طلوع و غروب آفتاب تعیین می‌شد. یک پتو مشترک داشتیم که در فاصله هر شیفت لای آن می‌پیچیدیم و با اولین بازدم خوابمان می‌برد. خبری از آنتن نبود. برق و گاز نداشتیم. بعد از دو روز بی‌آبی دیشب یک لوله آب سالم پیدا کردیم. همه حریصانه نوشیدیم و صورت‌های خاک گرفته‌مان را شستیم. حالا گرسنگی فشار می‌آورد و ما چاره‌ای جز دعا برای رسیدن امداد نداشتیم...

این لحظه که من به لبه پرتگاهی از جنس آسفالت رسیدم، سومین طلوع بود. دیگر مریضی اورژانسی وجود نداشت. همه در خوابی عمیق بودند. پتوی بچه‌هایی که در خواب غلت می‌زدند را مرتب کردم. سرم زنی را بستم و تب مردی مجروح را اندازه گرفتم. همانطور که بین جمعیت خفته راه می‌رفتم، قدم‌هایم من را به سمت دره کشاند، نزدیک‌ترین خیابان محله که از وسط دو پاره شده بود. می‌دانستم خانه تو در آن مجتمع‌های بلند دولتی بود. همان‌هایی که دود از ویرانه‌هایشان بلند و در مه صبحگاهی گم می‌شد. لبه خیابان از هم پاشیده ایستادم. صبر کردم. سایه‌ای مبهم از میان غبار پیدا شد. این سایه می‌توانست تو باشی، یا هر مردی که لباس‌هایش شبیه تو بود. داشت می‌آمد؟ می‌رفت؟ اصلا من را دیده بود؟ این تو بودی؟  تشخیصش سخت بود...

ببر بنگال

تمرین چهاردهم: یک قطره آب سرد مخصوص پشت گردن‌های برهنه

 

 

از بدی های خانه بی حیاط، خشک کردن لباس های خیس در خانه است. گزینه اول اتاق خواب بود به خاطر پنجره بزرگ و آفتابگیرش. اما چون نمی‌خواستم موقع خواب یک ردیف سایه بی شکل بالای سرم آویزان باشد، من را یاد شهر اشباح بیاندازد و زهره ترکم کند، بند رخت را در آشپزخانه وصل کردم. یک سرش را به در کابینت بستم و یک سرش را به لوله گاز. شلوار جین را جلوی همه نزدیک پنجره و بالای گاز انداختم. فکر کردم شاید گرمای شعله‌ها و نور خورشید، آن را زودتر خشک کنند

ذهنم مشغول بود. فردا صبح قرار مهمی داشتم. باید خودم را در جلسه توجیهی امدادگرهای کوهستان نشان می‌دادم و اینجور جاها هرچقدر لباس اسپرت‌تر، آدم مقبول‌تر. آخرین لباس را که آویزان کردم به خودم آفرین گفتم. فکر بکری بود. هرچند هر از گاهی یک قطره آب از آنها می‌چکید و اگر پشت میز   می‌نشستی دقیقا روی گردنت می‌افتاد، اما در کل خوب بود. نگاهم از شلوارها به آشپزخانه افتاد. ظرف‌های این هفته روی هم جمع شده بودند و به جز قاشق و چنگال چیز‌ دیگری نشسته بودم. این منظره دلم را چنگ زد. آشپزخانه گوشه مورد علاقه ام از خانه بود و این روزها بس که بین خانه و مرکز امداد در رفت و آمد بودم فراموش شده بود. حس مادری را داشتم که دردانه اش را فراموش کرده و حالا عذاب وجدان یقه اش را گرفته. پس آستین‌هایم را بالا زدم، موهایم را دم اسبی بستم و زیر قطره‌های آبی که از شلوارها می‌چکید ظرف ها را جمع کردم. می‌خواستم فردا صبح وقتی خورشید به این کنج دوست‌داشتنی ام می‌تابید، همان پناهگاه گرم و مهربان همیشگی را ببینم.

ببر بنگال

تمرین دوازدهم: خودکشی در کمد

 

 

 

خودم را به کمد لباس سنجاق کردم، هوا آنجا تاریک بود و نمناکی‌اش وسوسه‌انگیز. داخل کمد خزیدم، دستانم را به سختی بالا بردم و موهایم را به میله آویز لباس بافتم. بعد، دستم راستم را کمی جلو بردم و در را بستم. این تنها تلاشی بود که می‌توانستم در آن سن برای خودکشی انجام دهم. فکر می‌کردم اگر همه هوای کمد را نفس بکشم، دیگر چیزی برای نفس کشیدن نمی‌ماند و تمام. به همین راحتی. می‌خواستم تمام شود، به هزار و یک دلیل که فقط یکی‌اش را می‌توانم برایتان بگویم. من آدم ترسویی هستم که از چیزهای جدید خوشش نمی‌آید. حتی فکر رفتن از این خانه مرا مضطرب می‌کرد و بیرون از این کمد، همه وسایل در کارتون‌های بزرگ جمع شده بودند. پس خودم را به کمد سنجاق کردم، همانطور که مادرم همیشه شکایت می‌کرد به او سنجاق هستم. با خودم فکر کردم عالی شد! بالاخره این موهای بلند که مادر اجازه کوتاه کردنش را نمی‌داد به کاری آمدند!

بعد، ذوق‌زده به تاریکی کمد زل زدم، دست‌ها را کنارم رها کردم و شروع کردم به شمردن. یک، دو، سه، چهار، پنج ... بیست یک، بیست دو....سی و هشت.... چهل و نه.... پنجاه و پنج... به شصت و هفت که رسیدم شماره نفس‌ها از دستم در رفت. آنقدر عمیق نفس می‌کشیدم که ریه‌هایم درد می‌کردند. فکر می‌کردم هرچه نفس‌ها عمیق‌ و سریع‌تر باشند هوای کمد زودتر تمام می‌شود، اما تمام شدنی در کار نبود. می خواستم به دیوار کمد تکیه بدهم اما گردنم تکان نمی‌خورد. خواستم سرم را پایین بیاورم اما آن هم نمی‌شد. دیگر کلافه شدم. مگر این کمد لعنتی چقدر هوا در خودش جا داده که تمام نمی‌شود؟ تصمیم گرفتم موها را باز کنم، اما دستانم در آن کمد کوچک بالا نمی‌آمد. در را با آرنج فشار دادم اما باز نشد. گریه‌ام گرفت. یعنی من اینجا می‌مردم؟ اگر گردنم انقدر بالا می‌ماند که می‌شکست چه؟ اشک از چشمانم پایین ریخت. انعکاس صدای هق هقم در آن کمد کوچک مرا ترساند. حالا تنها چیزی که می‌خواستم دیدن نور و نفس کشیدن در فضای باز بود. دیگر نمی‌خواستم بمیرم، می‌خواستم از کمد بیرون بیایم اما گردنم سنجاق شده به میله جرئتم را می‌گرفت. از ترس فلج شدم. چشمانم را بستم و سعی کردم یک مکان دیگر را تصور کنم. مثلا یک باغ، پارک بزرگ مرکز شهر یا جمعه بازار پر از رنگ و بو...

بدنم می‌لرزید. نفس‌هایم به شماره افتاده بود و با دندان‌هایی که از لرز بهم می‌خوردند شروع به زمزمه آهنگی کردم که مادرم برایم می‌خواند: یه روز آقا خرگوشه، پرید و رفت تو کوچه... . احساس تنگی نفس سراغم آمد. نفهمیدم نشانه تمام شدن اکسیژن بود یا ترس. حالا دستانم هم می‌لرزید. پاهایم قدرت ایستادن نداشتند. زانوی راستم یک لحظه خم شد و به دنبال آن گردنم شدیدا تیر کشید. دیگر تسلیم شدم. چشمانم را محکم‌تر فشار دادم و خودم را برای هرچه که در راه بود آماده کردم. ناگهان در باز شد و نور شدید چشمانم را زد. آنقدر که موهایم اجازه می‌داد سرم را برگردانم و به در پشت کردم. صدای وحشت‌زده مادرم آمد: دختره دیوانه! با خودت چکار کردی؟ و به  جان موهایم افتاد. نقشه‌ام برای تمام کردن اکسیژن کمد شکست خورده بود، اما تا به حال از شکست خوردن در چیزی انقدر خوشحال نشده بوده‌ام.

ببر بنگال

تمرین یازدهم: عطر هلو

 

 

پناه بردن به خنکای آشپزخونه، بهترین تصمیمی بود که میشه در یک ظهر تابستونی گرفت. ما دخترهای درخت هلو بودیم. هر روز صبح قبل از طلوع از خونه بیرون می‌رفتیم و زمانی که خورشید به نقطه اوجش در آسمون می‌رسید برمی‌گشتیم. امروز هم یکی از روزهای همیشگی بود. با گرم شدن هوا، هلوهای روی زمین رو جمع کردیم و سبدها رو روی شونه‌مون گذاشتیم. همونطور که به صف می‌شدیم، فریبا شروع کرد به خوندن اولین مصرع شعر. بلند و رسا، با صدایی گرم که احساسات عمیق و اصیلش رو به نمایش می‌گذاشت.

فریبا نفر اول صف بود. بزرگ همه ما. اون حق مادری به گردن خیلی از ما داشت. مایی که از ده سالگی به باغ‌ می‌اومدیم و تا وقتی که شوهری از شالیزارهای برنج پیدا می‌شد همینجا می‌موندیم. فریبا بزرگ ما بود ولی سن و سالی نداشت. موهاش هنوز مشکی بود، و دندون‌هاش یک دست و سفید. شوهر نکرده بود با اینکه چشمای سیاه درشت و لب‌های پرش خواستگارهای زیادی داشت. فریبا شعری که خوند رو دوباره تکرار کرد و نفر بعد جوابش رو داد. همینطور نفر بعد، و نفر بعد و زنجیره ادامه پیدا کرد تا به من رسید، نفر آخر صف. من کوچک‌ترین دختر جمع بودم. به قول فریبا هنوز سرم با دمم بازی می‌کرد و کاری بیشتر از جمع کردن هلوها و چیدن اونها توی سبدها از عهده‌ام برنمی‌اومد. این باعث می‌شد وقتی به باغ می‌رسیم کار خاصی برای انجام دادن نداشته باشم. پس من کفش‌هام رو درمی‌آوردم، با پای برهنه روی خنکی علف‌ها می‌دویدم تا هلوهایی که دخترهای بزرگتر با ملایمت روی پارچه رها می‌کردند رو جمع کنم. بوی سبز باغ هوش از سرم می‌برد. جمع کردن هلوها تبدیل می‌شد به رقص مبهمی که من رو از یک درخت به درخت دیگه می‌کشوند. در اون گرگ و میش صبح، سکوتی که بر باغ‌ها حاکم بود که جز من سر به هوا و کم سن، کسی جرئت شکستنش رو نداشت. دخترها زیر لب‌ اهنگ‌های محلی زمزمه می‌کردند. هر نفر به لهجه خودش می‌خوند و من به هر درخت که می‌رسیدم، قدم‌هام رو با آهنگ دختری که مسئول چیدن بود هماهنگ می‌کردم. شادترین لحظه روزهای من، همین رقص‌های فی البداهه بود و صدای تشویقی که گاهی از دخترهای کوچک‌تر بلند می‌شد. فریبا هیچوقت دست نمی‌زد و شعر نمی‌خوند، اما اینجور وقت‌ها، همیشه لبخندی محو روی لب‌هاش می‌نشست.

من عاشق فریبا بودم، شبیه دختری که خواهر بزرگترش رو تحسین می‌کرد. فریبا هم این رو می‌دونست. این رو می‌شد از سهمیه خورشتی که گاهی چند قاشق بیشتر از بقیه می‌شد، از گل‌های شب‌بو که پشت در خونه ‌کاشت و کسی جز من عاشقشون نبود و دست‌های پینه بسته‌اش فهمید که همیشه یه ترکیب از روغن گل برای خشکی دست‌ها و پاهام داشت. امروز هم یه روز عادی بود. به صف، در حال خوندن شعری محلی به سمت خونه می‌رفتیم. وظیفه ما چیدن، بسته‌بندی و نگهداری از هلوها بود که البته سهم کوچکی هم به ما می‌رسید. وقتی رسیدیم، فریبا مثل همیشه بهترین هلوها رو انتخاب کرد. اونها رو شست و روی پارچه کتان آبی رنگی گذاشت که برای ما حکم سفره داشت. گوشه دیگه‌ای از آشپزخونه، دختری هلوهای له شده رو جدا می‌کرد و بوی خوش اونها اتاق رو پر کرده بود. روی طاقچه کنار پنجره نشستم. ریه‌هام رو از عطر خوش هلو پر کردم و همونطور که به پاهای خسته‌ام استراحت می‌دادم، به رنگ‌های گرم هلوها خیره شدم.  

ببر بنگال