به چیزی که بینمون گذشته بود فکر نمی‌کردم. بودن باهاش چطور و کی ممکن میشه یا حتی اینکه آینده‌ای برامون وجود داره یا نه، توی ذهنم نبود. فقط نشسته جلوی مانیتور پونزده اینچی، کالین رو تماشا می‌کردم که وارد سالن رقص شد تا دست پنه‌لوپه رو بگیره و به قول لرد دبلینگ چیز ناتمومی که بینشون هست رو پایان بده. دست‌های لرزان رو می‌دیدم که انکار واقعیت رو سخت رو می‌کرد؛ قدم‌های پریشونی که از جمعیت فاصله می‌گرفت و صحنه‌ی گفتگویی که ختم شد به اعتراف‌های مورمورکننده اما لبریز از حس رهایی و آزادی. من داشتم اونا رو می‌دیدم و این فکر نکردن به محبوب فراریم رو غیرممکن می‌کرد. دیدم که نگاه به کلمه ختم شد، صداقت به شجاعت و محبت به شراره و شور. من اونها رو می‌دیدم و نشد به پرنده‌ای فکر نکنم که هرگز در خونه‌ام فرود نیومد، جوری که انگار دست‌هام قفسی برای نگه‌داشتنش بودن. نمی‌شد دور شدن بی‌وقفه‌اش رو مرور نکنم در حالی که همه‌ی خواسته‌ام این بود وقتی از پروازهای طولانیش خسته می‌شه، مقصد امنی برای آسودنش باشم...