یه جایی می‌فهمیم که ما توی نمایش زندگی ماکسیموس دسیموس مریدیوس نیستیم. شاید اون سرباز مرده‌ای باشیم که توی جنگ با فرانک‌ها کنار ژنرال زمین افتاد و هرگز به خونه برنگشت، شاید سربازی باشیم که بعد قطع پا زنده موند و جز خاطره گذشته حرفی برای گفتن نداره، شاید یه سیاهی لشکر معمولی باشیم که با شروع جنگ خودش رو خیس کرد و هیچکس نفهمید، شایدم یه آشپز تدارکاتچی ساده‌ایم که فرقی نمی‌کنه ما سوپ گوشت رو هم می‌زنیم یا دیگری. صادقانه چندان مهم نیست که ما کی هستیم و چی، وقتی که هیچوقت ماکسیموس دسیموس مریدیوس نمی‌شیم.