پناه بردن به خنکای آشپزخونه، بهترین تصمیمی بود که میشه در یک ظهر تابستونی گرفت. ما دخترهای درخت هلو بودیم. هر روز صبح قبل از طلوع از خونه بیرون می‌رفتیم و زمانی که خورشید به نقطه اوجش در آسمون می‌رسید برمی‌گشتیم. امروز هم یکی از روزهای همیشگی بود. با گرم شدن هوا، هلوهای روی زمین رو جمع کردیم و سبدها رو روی شونه‌مون گذاشتیم. همونطور که به صف می‌شدیم، فریبا شروع کرد به خوندن اولین مصرع شعر. بلند و رسا، با صدایی گرم که احساسات عمیق و اصیلش رو به نمایش می‌گذاشت.

فریبا نفر اول صف بود. بزرگ همه ما. اون حق مادری به گردن خیلی از ما داشت. مایی که از ده سالگی به باغ‌ می‌اومدیم و تا وقتی که شوهری از شالیزارهای برنج پیدا می‌شد همینجا می‌موندیم. فریبا بزرگ ما بود ولی سن و سالی نداشت. موهاش هنوز مشکی بود، و دندون‌هاش یک دست و سفید. شوهر نکرده بود با اینکه چشمای سیاه درشت و لب‌های پرش خواستگارهای زیادی داشت. فریبا شعری که خوند رو دوباره تکرار کرد و نفر بعد جوابش رو داد. همینطور نفر بعد، و نفر بعد و زنجیره ادامه پیدا کرد تا به من رسید، نفر آخر صف. من کوچک‌ترین دختر جمع بودم. به قول فریبا هنوز سرم با دمم بازی می‌کرد و کاری بیشتر از جمع کردن هلوها و چیدن اونها توی سبدها از عهده‌ام برنمی‌اومد. این باعث می‌شد وقتی به باغ می‌رسیم کار خاصی برای انجام دادن نداشته باشم. پس من کفش‌هام رو درمی‌آوردم، با پای برهنه روی خنکی علف‌ها می‌دویدم تا هلوهایی که دخترهای بزرگتر با ملایمت روی پارچه رها می‌کردند رو جمع کنم. بوی سبز باغ هوش از سرم می‌برد. جمع کردن هلوها تبدیل می‌شد به رقص مبهمی که من رو از یک درخت به درخت دیگه می‌کشوند. در اون گرگ و میش صبح، سکوتی که بر باغ‌ها حاکم بود که جز من سر به هوا و کم سن، کسی جرئت شکستنش رو نداشت. دخترها زیر لب‌ اهنگ‌های محلی زمزمه می‌کردند. هر نفر به لهجه خودش می‌خوند و من به هر درخت که می‌رسیدم، قدم‌هام رو با آهنگ دختری که مسئول چیدن بود هماهنگ می‌کردم. شادترین لحظه روزهای من، همین رقص‌های فی البداهه بود و صدای تشویقی که گاهی از دخترهای کوچک‌تر بلند می‌شد. فریبا هیچوقت دست نمی‌زد و شعر نمی‌خوند، اما اینجور وقت‌ها، همیشه لبخندی محو روی لب‌هاش می‌نشست.

من عاشق فریبا بودم، شبیه دختری که خواهر بزرگترش رو تحسین می‌کرد. فریبا هم این رو می‌دونست. این رو می‌شد از سهمیه خورشتی که گاهی چند قاشق بیشتر از بقیه می‌شد، از گل‌های شب‌بو که پشت در خونه ‌کاشت و کسی جز من عاشقشون نبود و دست‌های پینه بسته‌اش فهمید که همیشه یه ترکیب از روغن گل برای خشکی دست‌ها و پاهام داشت. امروز هم یه روز عادی بود. به صف، در حال خوندن شعری محلی به سمت خونه می‌رفتیم. وظیفه ما چیدن، بسته‌بندی و نگهداری از هلوها بود که البته سهم کوچکی هم به ما می‌رسید. وقتی رسیدیم، فریبا مثل همیشه بهترین هلوها رو انتخاب کرد. اونها رو شست و روی پارچه کتان آبی رنگی گذاشت که برای ما حکم سفره داشت. گوشه دیگه‌ای از آشپزخونه، دختری هلوهای له شده رو جدا می‌کرد و بوی خوش اونها اتاق رو پر کرده بود. روی طاقچه کنار پنجره نشستم. ریه‌هام رو از عطر خوش هلو پر کردم و همونطور که به پاهای خسته‌ام استراحت می‌دادم، به رنگ‌های گرم هلوها خیره شدم.