من کاملا، عمیقا و بدون شک یخ بستم.  فقط خدا می‌دونه چقدر برای داشتن دوست‌های صمیمیم دلتنگم و چقدر زندگی بی‌رنگی رو می‌گذرونم 

شاید بهتر باشه اسم وبلاگ رو به frozen تغییر بدم! یا مثلا بنویسم «ببر بنگال و سال‌های بی‌رنگی‌اش»

شایدم همه‌ی چیزی که نیاز دارم یه لیوان چای با نگاره، یا نشستن پشت بوم باغ کتاب و دیدن غروب آفتاب با زینب

شاید از بی‌ثمری زندگیم خسته شدم 

شاید توی بیست و هشت سالگی به خودم اومدم و دیدم هیچکدوم از کارهای مورد علاقه‌مو انجام ندادم

شاید هم کاملا، عمیقا و بدون شک تنهام، اما نمی‌خوام قبول کنم

شاید صبر کردن رو بلد نیستم 

شاید تولدم نزدیکه و برای همین اخلاقم مگسی شده 

شاید یه مرگیم هست و نمی‌فهمم چیه

مگه ممکنه کسی به‌خاطر نداشتن یه دوست نزدیک اینقدر با خودش غریبه بشه؟ 

مگه زندگیم قبلا جور دیگه‌ای بوده؟ 

ممکنه یه گوشه‌ای، جایی از ذهنم بدونم چمه؟

 

دیگه جای شکی نیست. من حتما راه جنگلم رو گم کردم