هر وقت که حالم بد می‌شود، مثل امشب- می‌آیم اینجا. نوشته‌های قبل را می‌خوانم. می‌بینم قبلا چه قشنگ به زندگی نگاه کردم. می‌بینم قبلا بلد بودم زخم‌هایم را ببندم. قبلا از خون‌های ناگهانی و چاه‌های عمیق نشسته بر جان نمی‌ترسیدم. می‌بینم یک روزی دست فرو کردم داخل همین چاه‌ها و پاکش کردم، آنقدر تمیز و خالی شد که همین چند وقت پیش با خودم گفتم ببین، دیگر کینه‌ای نداری، دیگر خشمی نداری. ببین، تو بخشیدی‌اش. تو از خشمت بزرگتر شدی دختر. و هی می‌گویم، هی می‌گویم، آنقدر که یک جایی از جانم دست بلند کند و بگوید این هم روی بقیه، غمش را نخور. این را هم بلد می‌شوی. اینجا برای من همچین حسی دارد. چیزهایی که اینجا گفتم را به  هیچ کس دیگر نگفتم، حتی در کلاس نویسندگی که باید ناآگاه‌ترین و مگوترین چیزها را ثبت می‌کردیم. سانسورچی من قوی‌تر از این حرف‌هاست. من یک سانسورچی دارم قد دیوار چین، آنقدر بلند که وسط‌هایش یادم می‌رود اصلا چرا این را ساختم؟ دشمن آنسوی دیوار مدت‌ها پیش نیزه و شمشیر را زمین انداخته و رفته، اما من هنوز پاسبان دیوار شب‌ها بیدارم. روزها... روزها؟ روزها را نمی‌دانم. از اینجا که من ایستادم همه جا شب است، همیشه شب است، هر روز شب است. از اینجا که من ایستادم هیچوقت فردا نمی‌شود، هیچوقت روز نمی‌شود و هیچوقت پایم را آنور غصه نمی‌گذارم.

غم ساکن است. سنگین و متین یک گوشه می‌نشیند. همانجا  آنقدر می‌ماند که جایش سوراخ شود، دیوار نم بزند، و کپک همه‌ اتاق را بگیرد. اما غصه، یک موجود اراده‌دار و محکم است که با دریل می‌افتد به جان دیوار، به جان سقف، به جان زمین. می‌زند پی و ریشه و خانه را از جا می‌کند و دقت می‌دهد. آره، غصه آدم را دق می‌دهد. و من امشب دارم دق می‌کنم. دق با یک دریل هزار ولت افتاده و جا به جای دلم را سوراخ می‌کند. از بیرون سیل می‌اید داخل، انگار که توی یک آکواریم بزرگ زندگی کرده باشم. و من دارم غرق می‌شوم. اینقدر سنگینم که دلم هیچ چیز نمی‌خواهد. امشب همان شبی است که هیچوقت صبح نمی‌شود.