Looking for freedom

هرچه تبر زدی مرا، زخم نشد جوانه شد

۵ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

سنگی بر قلبی

دردهای بسیاری در من وجود داره که نمی‌تونم بدون نوشتن از اون‌ها خلاصی پیدا کنم. عاجزانه محتاجم اون‌ها رو به زبون بیارم و به همون اندازه می‌ترسم به دام کلیشه بیافتم. نگرانم وقتی از رنجم می‌گم - چیزی که تا پونزده دقیقه پیش از خودم پنهان بود - کلمه‌های اشتباه به‌کار ببرم و شما، خواننده‌ای که برحسب گذر مسیرتون به اینجا افتاده یا از معدود دنبال‌کننده‌های باوفا هستین معنی حرفم رو درک نکنید.

من از حقیر به‌نظر رسیدن دردم می‌ترسم و شاید برای همین ماه‌ها درموردش سکوت کردم. احتمالا برای همین ناتوانیم در تحمل قضاوت‌هاست که دم نزدم و در بنگال،‌ امن‌ترین پناهگاه نویسندگیم هیچ چیز ننوشتم. برای هزارمین‌بار از عشق گفتم و دکمه‌های کیبورد رو در وصف لذت‌های دلدادگی به صدا درآوردم درحالی که قفسه‌ی سینه‌ام از تحمل باری هم‌وزن سرنوشت اطلس سنگین بود.

چند ساعت قبل با عزیزترین همرازم صحبت می‌کردم. از شرم می‌گفتیم. من بابت احساس نیازم به محبوب شرمسار بودم و اون بیزار از دلتنگیش برای یار دور، انگار می‌خواست همه پیوندها رو دور بریزه. بهش جواب دادم: «یادت باشه عشق قدرته، نه ضعف.» و اون گفت: ‌«همیشه به این جنبه‌ی تو حسادت می‌کردم.» بعدتر پای هزار و یک ماجرای دیگه رو وسط کشیدیم و با خنده خداحافظی کردیم.

خیلی طول نکشید. شاید دو ساعت بعد وقتی ظرف‌های کثیف رو بغل زدم تا توی سینک بشورم، همونطور که با کمک توصیه‌هاش سعی داشتم کلاف بی‌سامان فکرهامو باز کنم ریشه‌ی همه‌چیز روشن شد: من تقریبا دو سال پیش، وقتی بعد از مدت‌ها مردی رو به حریم امنم راه دادم و بهش اعتماد کردم طعم تعرض رو چشیدم.

دلم نمی‌خواد مزه‌ی این حقارت گریزناپذیر رو براتون توصیف کنم. تحملش اونقدر سخت بود که در لحظه فکرش رو مسدود کردم. نه، این تجاوز نیست اون فقط بیشتر از من مشتاقه؛ اون فقط نمی‌تونه صبر کنه؛ اون فقط خیلی منو دوست داره؛ اون هیچ‌کاری رو به زور انجام نداد و از همه فکرها بدتر: من می‌تونستم بهش نه بگم و نگفتم پس مقصر منم. این یعنی خودم می‌خواستم که.... .

صد سال گذشت. فهمیدم وقتی در برابر کسی چندین مرتبه قوی‌تر از خودت قرار داری زور تقریبا هیچ معنایی نداره. فهمیدم وقتی در آسیب‌پذیرترین حالت جسمی و روانی هستی نمی‌تونی مثل همیشه از خودت دفاع کنی. فهمیدم بهش نه گفتم اما بی‌توجهی‌اش رو اینجور توجیه کردم که حتما اندازه کافی قاطع نبودم. فهمیدم اون غفلت کوچک دراصل زیر پاگذاشتن تمام عزت، شخصیت و روان من بوده. فهمیدم در چند ثانیه همه‌ی اعتمادم به مردهای دنیا از بین رفته و نمی‌تونم به آدم‌های عزیز زندگیم اعتماد کنم. فهمیدم شاید هیچ‌وقت خودمو به دستای کسی نسپرم. فهمیدم یه سنگ به وزن کره زمین روی سینه‌ام حمل کردم و عجیب نیست اگه درنهایت از پا افتادم. فهمیدم من لایق بهترین‌ها بودم اما با پست‌ترین آشنا شدم و همه‌ی باورهای معصومانه‌م در لحظه‌ای برباد رفت. فهمیدم دیگه نمی‌تونم به کسی عشق بورزم یا همون آدم همیشه دلباخته و خوش‌خیالی باشم که دوست داشتن رو قدرت خودش می‌دونه. من در اون لحظه قوی‌ترین آدمی که در تموم زندگیم می‌شناختم، یعنی خودم رو از دست دادم و روزهایی هست که انگار هرگز پیداش نمی‌کنم. 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

پی‌نوشت:

It's not about sex, it's about power

ببر بنگال

به خانه رفتم و بازنگشتم :)

ببر بنگال

یک ورق کتاب - چهار

لیلیان فکر می‌کرد که بوها برای او مثل کلمات چاپ شده برای دیگران‌اند، یعنی چیزی که رشد می‌کند و تغییر می‌یابد. مثلا بوی رزماری در باغچه یا حتی عطر آن روی دستانش پس از چیدن آن گیاه برای مادر الیزابت؛ رایحه‌ی آن که با بوی غلیط روغن مرغ و سیر در فر می‌پیچد، بوی باقی‌مانده آن روی کوسن‌های مبل در روز بعد. از آن به بعد برای لیلیان رزماری یادآور الیزابت بود؛ به یاد می‌آورْد زمانی که شاخه‌ی کوچک و تندوتیز رزماری را کنار دماغ او فشار می‌داد، چطور صورت گرد او پر از خنده می‌شد.

لیلیان از اینکه به بوها فکر کند خوشش می‌آمد. همان‌قدر که از نگه داشتن ماهیتابه‌ی سنگین مادر مری در دست‌هایش یا از آمیختگی وانیل با طعم شیر گرم لذت می‌برد. اغلب مادر مارگارت را به یاد می‌آورْد که اجازه داد در تهیه‌ی سس سفید به او کمک کند. یا آن اتفاق را مثل بچه‌هایی که سعی می‌کنند لحظات یک جشن تولد را با جزئیات به خاطر آورند در ذهنش مرور می‌کرد. مارگارت اخم کرده و قاطعانه گفته بود که او هرگز اجازه ندارد در آشپزی کمک کند. اما لیلیان حس آنیِ عذاب وجدان و بی‌وفایی برای دوستش را نادیده گرفت و روی صندلی رفت و ایستاد و تماشا کرد. آب شدن کره در تابه شبیه فرو رفتن آخرین موج دریا در ساحل شنی بود؛ سپس نوبت آرد بود مه در ابتدا با آن شکل زشت انبوهش قبل از آنکه هم زده شود،‌ تصویر تابه را به‌هم ریخته بود.

مادر مارگارت دستش را روی دست لیلیان گذاشته بود که می‌خواست با قاشق چوبی آرد گوله‌شده را له کند. به‌جای آن دست لیلیان را به‌آهستگی و نرمی به‌شکل دایره‌وار به حرکت درآورد تا جایی که آرد و کره همسطح و یک‌دست شدند و این بار تصویر با ریختن شیر به داخل تابه تغییر کرد. سس درون تابه، شیر را در بر گرفته بود و لیلیان هربار فکر می‌کرد که سس بیش از این گنجایش شیر ندارد و ممکن است خراب شده و جامد یا مایع شود، اما این اتفاق نیفتاد. لحظه‌ی آخر، مادر مارگارت فنجان شیر را از طرف دور کرد و لیلیان به سس نگاه کرد که مثل زمینی پر از برف دست‌نخورده بود و بوی آن حس خاموشی و سکونی داشت که در دوره‌ی نقاهت بیماری به آدمی دست می‌دهد، همان زمانی که در نظرش، دنیا بار دیگر با مهربانی پذیرای او می‌شود.

 

لیلیان و موزه‌ی مزه‌ها؛ نوشته‌ی اریکا بائورمایستر

ببر بنگال

بسیار سفر باید؟

| علاقه‌ام به دانستن ارتباط بین سیر زندگی مرد با مراحلی که زن در زندگی طی می‌کند موجب شد در سال 1981 با نویسنده‌ی «ژرفای مرد بودن»* یعنی جوزف کمپل صحبت کنم. می‌دانستم که مراحلی از این مسیر برای زنان در مسیر مردان نیز هست اما تمرکز روی رشد معنوی زنانه برای درمان و ایجاد آشتی بین زن و طبیعت زنانه‌اش صورت گرفت. مشتاق بودم نظر کمپل را در این مورد بدانم و او در کمال ناباوری پاسخ داد که زنان مجبور به طی کردن چنین مراحلی در زندگی نیستند: «در سنت اساطیری زن حاضر است. تنها کاری که باید انجام بدهد درک این مطلب است که او در جایگاهی قرار دارد که باقی مردم می‌خواهند به آن برسند. زمانی که زن بداند چه موجود شگفت‌انگیزی است به اشتباه درگیر پیروی از الگویی شبه‌مردانه نمی‌شود.»

 

تقریبا یک سال پیش در همین روزها راهی سفر شدم تا از زندگی کسالت‌بار و پوچم فرار کنم. من مقابل دوراهی قرار داشتم: زندگی طبق دلخواه خانواده و حمایت مالی آن‌ها، زندگی طبق انتخاب‌های خودم و طبیعتا محرومیت از رفاه خانوادگی. خسته بودم. نه دل سرپیچی داشتم، نه هنری برای کسب درآمد و تنها چیزی که مجبورم کرد تکان بخورم، سرخوردگی‌ای بود که می‌دانستم با زندگی آکادمیک گرفتارش می‌شوم. اینطور شد که بعد از دودلی‌های بسیار برای شغلی وسوسه‌انگیز رزومه فرستادم.

خیلی زود برخلاف انتظارم برای مصاحبه دعوت شدم. با پولی که از وام دانشجویی داشتم یک لباس نو خریدم، بلیط اتوبوس رزرو کردم و از فامیلی دور خواستم تا زمان جواب مصاحبه مهمانش باشم. از خانه بیرون زدم. باید با دو میلیون موجودی که نصفش قرض بود یک هفته در پایتخت زندگی و شش دانگ از جیبم مراقبت می‌کردم. اگر رد می‌شدم که راه معلوم بود و درصورت قبولی باید ضمن اجاره محلی برای ماندن، خودم را تا اولین حقوق می‌کشاندم. راستش را بخواهید مطمئن نبودم برای چه جوابی دعا کنم!

 

| این پاسخ برایم غیرمنتظره بود و به هیچ‌‌وجه قانع‌کننده به‌نظر نمی‌آمد. زنانی که پای حرف‌هایشان نشسته بودم نمی‌خواستند فقط در جایی که همه آرزوی رسیدن به آن را دارند صرفا حاضر و درانتظار باشند. آن‌ها نمی‌خواستند مانند پنه‌لوپه در بردباری و انتظار تا ابد به بافتن و شکافتن بپردازند. آن‌ها نمی‌خواهند کنیزانی در فرهنگ سلطه‌گر مرد و در خدمت خدایان اساطیری باشند و با توصیه‌ی کاهنان به خانه‌های خود بازگردند. آن‌ها نیازمند الگویی هستند که به چیستی زن پاسخ بدهد.

 

من چاره‌ای جز رفتن نداشتم. بیایید با هم روراست باشیم؛ در استانی که همیشه صدرنشین بیکاری، خودکشی و سومصرف مواد مخدر بوده چه شانسی برای استقلال آن هم با مدرک جامعه‌شناسی داشتم؟ اگر اختلاف‌نظرهای خانوادگی را با مشکلات محل زندگی ترکیب کنید، راحت می‌فهمید چرا تغییر را بیرون از زادگاهم جستجو کردم. من رفتم و حالا به تازگی پس از یک سال به خانه‌ی مادرم برگشته‌ام. امروز شباهت کمی به دختر درمانده‌ی بهمن 1400 دارم ولی خوب می‌دانم بیشتر از همیشه به نسخه‌ی موفرفری و کنجکاو پنج سالگی‌ام نزدیکم، یک مکاشفه‌ی غیرمنتظره که در ظهر پنج‌شنبه - وقتی بعد از مدت‌ها اقوامم را دیدم - اتفاق افتاد.

 

| من در غار زنانگی‌ام احساس راحتی می‌کنم و هرگاه به آن بازمی‌گردم این حس که درجایی که باید باشم هستم، چنان حس آسودگی به من می‌بخشد که با کلمات قابل توصیف نیست. احتمال می‌دهم که مردان نیز در غاری مردانه چنین حسی را تجربه کنند. منطق محکمی در پذیرفتن تفاوت‌های بین مرد و زن به‌عنوان نمک زندگی هست؛ اما اینکه زنانگی** برای من حکم «خانه» را دارد به این معنی نیست که دلم می‌خواهد همیشه در خانه بمانم. اگر هرگز از آن خارج نشوم غار من متعفن خواهد شد. انرژی، کنجکاوی و نیروی زیادی در درون من هست که نمی‌توانم محدود و منحصرشان کنم و اگر این کار را بکنم تمام ابعاد آنچه هستم سست و بی‌بنیه خواهد شد. اگر بخواهم در قبال خود مسئولانه رفتار کنم که می‌خواهم، باید به دنبال آرزوهای خود نیز بروم.»

 

پاراگراف بالا نقل‌قولی از «آن تروت»*** در کتاب «کمال زن بودن» بود. من با تک‌تک کلماتش موافق نیستم، اما دو روز قبل مضمونش را با استخوانم حس کردم. من کنار آدم‌هایی نشسته بودم که مجوز استقلال را فقط به پسرها می‌بخشند یا حداقل وانمود می‌کنند فرزندان پسر برای کشف دنیای بیرون به اجازه‌ی والدین نیاز دارند. آن‌ها مومن به این باورند که تجربه‌طلبی مرد را پخته می‌کند و زن را فاسد؛ ماجراجویی -از هرنوعش- انسان مذکر را یک طبقه در سلسله‌مراتب اجتماعی بالاتر می‌برد و انسان مونث را چندین درجه پایین‌تر. به عقیده‌ی این مردم سفر از پسر مرد می‌سازد و دختر اگر کارش به رسوایی نکشد... . خب جواب آخری را واقعا نمی‌دانم چون بی‌اغراق همچین شخصی را سراغ ندارم! مگر حالت دیگری هم داریم؟ فرهنگ ایرانی چند زن را به رسمیت شناخته که برای تحقق اهداف خودشان -نه حفاظت از وطن و فرزند یا اطاعت از همسر- عرف را زیرپا گذاشته و همچنان مورد احترام باشند؟

من از لحظه‌ی برگشت به خانه ناخوشم. با این که سال گذشته را با نترسی و ریسک‌پذیری کودکی‌ام زندگی کرده بودم و از هر ثانیه‌اش لذت بردم، قلبم از حسی که نمی‌شناختم سنگین بود تا اینکه مثل همیشه نوشته‌های «مورین مورداک» سرنخی دستم داد. بله، ببر بنگالی که همیشه به هنجارشکنی‌اش می‌نازید دوباره پایش را آنور خط دخترهای خوب گذاشته و با اینکه پشیمان نیست هنوز درست‌وحسابی سرحال نیامده. درست که هیچ‌کس جملات نامهربان بالا را به من نگفت، اما آن‌ها را لابه‌لای تمام نگاه‌های سنجشگر یا اظهار احساساتی مثل خدا رو شکر با عزت و سربلندی برگشتی شنیدم. من بین تمام تعریف‌ها، قربان صدقه‌ها، احسنت‌ها و آفرین‌ها قضاوت‌هایی را تشخیص دادم که تنها با عکسی نامربوط یا شایعه‌ای درباره‌ی رابطه‌ای نامتعارف نصیبم می‌شد و دروغ چرا دوست من، حتی با تصور تیغی که سرمویی با گردنم فاصله داشت تنم از سرما لرزید.

 

* با «مرد مرد» نوشته‌ی رابرت بلای اشتباه نشود.

** مردانگی و زنانگی دو اصطلاح رایج با معانی متغیر هستند که توافقی در تعریفشان وجود ندارد اما ریشه‌ی آن‌ها را می‌توان در تفاوت‌های جسمی دو جنس جستجو کرد.

*** Anne Truitt

ببر بنگال

به آنجا رفتم و بازگشتم - دو

ببر بنگال