ذهن من شبیه صحنه نمایشه،
همیشه بوده.
دیالوگهایی که بین دو نفر یا چند نفر رد و بدل میشن دائما در جریانن. بعضی وقتا اونجا یه پارتیه، بعضی وقتا بحثه، بیشتر وقتا دادگاهاس
یه عده (معمولا ثابت) بقیه رو (معمولا دو سه نفر مشخص به بند میکشن و نوبتی نفرت پراکنی میکنن و میکوبن و فرصت دفاع هم نمیدن.
من سالهای زیادی رو تو این دادگاه گذروندم. اونجا بزرگ شدم، پیر شدم، بچهدار شدم، ازدواج کردم. اونجا مردم، به دنیا اومدم و باز هم مردم. ترتیب خاصی در کار نیست. فقط پیش میرفتم و هربار متهم میشدم.
اولا گوش میکردم. هر چیزی که میگفتن رو عمیقا گوش میکردم. بعد حرف زدن رو یاد گرفتم. داد زدم. صدام رو بلند کردم و بد و بیراه گفتم و جواب دادم. دفاع کردم ( اون دوره شغل مورد علاقهام وکالت بود)
اما الان،
استعفا دادم.
دیگه نمیخواستم تو اون دادگاه باشم. دیگه نمیخوام. فراخوانها پشت سر هم میان و من یاد گرفتم چطور نامهها رو باز نکنم. یاد گرفتم از در اون دادگاه رد نشم به جز وقتی که نیازه و مسئله برای من هم گنگه.
با این حال دادگاه همچنان آشناترین مکان عمارت منه و من هیچوقت آستینام رو برای ساختن یه مکان دیگه بالا نزدم.