این هم از برنامه های درمانه. روزی ۵ دقیق نوشتن. سه نوبت صبح، ظهر و شب.
سریال ایزل یادته؟ از اولین خفنهای جم تی وی که کلی جایزه درو کرده بود و تا مدتها از شبکهها پخش میشد و عاشقهای خودش رو داشت؟ من عاشقش بودم. اون مونولوگهای دایی، اون درد و ودل های بازیگرا که فقط صدا رو میشنیدی و داستانشون رو روایت میکردن. جز اینه که هر آدمی داستان خودش رو داره؟ هر آدمی یه کتاب تاریخه و فقط بلندگویی برای گفتنش نیست؟ خیلی وقتها از خودم میپرسن داستان تو ارزش تعریف داره؟ یاد یه جمله از آیسان خطاب به ایزل میافتم: «بابای من وقتی بچه بودم من رو تو یه قفس گذاشت و کلیدش رو دور انداخت». این برای من هم صدق میکنه. آدمی که بدترین رنجها و آزارها رو از نزدیکترین آدمهای اطرافش دید و با این حال وقتی دردت رو به زبون میاری کوچیک جلوه میکنه و فکر میکنی اونقدر هم چیز بزرگی نیست ها! مثل یه پوست کنار ناخن که کشیده شده و هرچقدر میخوای کوتاهش کنی زخم رو عمیقتر میکنی. این رو فهمیدم که تا حالا خودم راوی قصه نبودم. همیشه میگفتم فلانی اینو گفت منم همونطورم، یا به قول فلان آدم، یا مثل فلان کتاب. شاید این وبلاگ و این ۵ دقیقهها راهی باشن برای پیدا کردن راوی درون. راهی برای پیدا کردن خط داستان خودم و حرفهایی که یا گفته میشن یا مثل خیلی آدمهای دیگه با خودم توی گور میبرم یا فراموششون میکنم.
پ.ن: کسی از آشناها اینجا رو میخونه؟ فکر نکنم. ولی اگه شما فامیل یا دوست هستی، یه ندا بدین تا تکلیف کارم دستم بیاد. پ.ن2: نوشتههای «۵ دقیقه» عمدا ویرایش نمیشن.