مدتها قبل وقتی توله ببری بودم، دندان هایم را کشیدند. چنگالهایم تیز بود، پوست طلاییام هنوز خطهایش را داشت و هر جانداری را از صد متری بو میکشیدم، اما دهانم روز به روز پژمردهتر میشد. شبیه آلوی زودرسی که باد زیر درخت انداخته و خورشید هر روز, آن را کمی بیشتر میرنجاند.
رقتبار بود. وقتی لثههای خالیام بقیه ببرها را ناامید کرد، راه گلههای دیگر را پیش گرفتم. با موشها دوست شدم. موجوداتی که حریصانه جمع میکردند و دوستانه می بخشیدند. در جستجوهای شبانهشان راه مخروبهها و زبالهها را یادم دادند. کنارشان غذا میخوردم و به حرفهایشان گوش میدادم. هرگز مصاحب هم نبودیم اما من شنونده آرامی بودم و همینطور مترسک خوبی. هیچ جانور گیاهخوار یا گوشتخواری به ما نزدیک نمیشد و از این بابت بخت یارمان بود. چون هیکل درشت من دهان پژمردهای در خود جا داده بود که ترحم هر بیننده را برمیانگیخت.
گردشهای شبانه و ادای قلندرها را درآوردن روزهایم را آزاد میگذاشت. هر صبح قبل از طلوع به شرق میرفتم، سمت روستایی در حاشیه جنگل که جلاد آنجا زندگی میکرد. همان مردی که دندانهایم درب خانهاش با باد میرقصیدند. درمانده بین درختها میخزیدم و در دل دشنام میدادم. آنقدر آنجا میماندم تا اولین سگ روستا بویم را حس کند و بعد در میرفتم.
یک شب مرد را در خواب دیدم. تلخی درد طوری درونم پیچید که حرفهایم یادم رفت. از سر دشنامها پریدم و بیمقدمه غریدم. غرشهایم آنقدر از ته دل بود که گلویم درد گرفت. وقتی فکر میکردم چیزی نمانده تا زبانم هم از دست برود متوقف شدم. اما مرد حضورم را حس نمیکرد. صدایم را نمیشنید و انگار که در خانهاش تنهاست با چاقوهایش سرگرم بود. شروع کرد به یکی یکی بالا انداختن چاقوها و اینطور شد که سرش را بالا آورد و برای اولین بار چهرهاش را در روشنی دیدم.
مسلم شد که سالها انتظار من بیدلیل بود. دهان مرد، مثل من، پوچ بود. پژمرده و رنجور. گونههایش در گودی صورت فرو رفته و نیرویی لبهایش را به درون دهان میکشید. مرد رقتبار بود، صاحب هدیه مشابهای که سالها قبل مرا به آن مفتخر کرده بود.
وقتی از خواب پریدم این بار جای شرق، به جنوب رفتم. حاشیه جنگل جایی که درختها تنک میشدند، رود پیشروی میکرد. هوا بوی سبزی داشت. زمین از لمس موج نمناک بود و پنجههایم کامل در گل فرو میرفت. شب را آنجا خوابیدم. و وقتی صبح بیدار شدم، سفتی خوشایندی بین لثههایم رشد میکرد.