Looking for Freedom

My Favourite Faded Fantasy

یخ بسته

من کاملا، عمیقا و بدون شک یخ بستم.  فقط خدا می‌دونه چقدر برای داشتن دوست‌های صمیمیم دلتنگم و چقدر زندگی بی‌رنگی رو می‌گذرونم 

شاید بهتر باشه اسم وبلاگ رو به frozen تغییر بدم! یا مثلا بنویسم «ببر بنگال و سال‌های بی‌رنگی‌اش»

شایدم همه‌ی چیزی که نیاز دارم یه لیوان چای با نگاره، یا نشستن پشت بوم باغ کتاب و دیدن غروب آفتاب با زینب

شاید از بی‌ثمری زندگیم خسته شدم 

شاید توی بیست و هشت سالگی به خودم اومدم و دیدم هیچکدوم از کارهای مورد علاقه‌مو انجام ندادم

شاید هم کاملا، عمیقا و بدون شک تنهام، اما نمی‌خوام قبول کنم

شاید صبر کردن رو بلد نیستم 

شاید تولدم نزدیکه و برای همین اخلاقم مگسی شده 

شاید یه مرگیم هست و نمی‌فهمم چیه

مگه ممکنه کسی به‌خاطر نداشتن یه دوست نزدیک اینقدر با خودش غریبه بشه؟ 

مگه زندگیم قبلا جور دیگه‌ای بوده؟ 

ممکنه یه گوشه‌ای، جایی از ذهنم بدونم چمه؟

 

دیگه جای شکی نیست. من حتما راه جنگلم رو گم کردم

ببر بنگال

اندر مصیبت‌های چنگ و دندان

همیشه خودمو آدمی دونستم که از کثیف کردن دست‌هاش نمی‌ترسه. نمیدونم کی و کجا به این نتیجه رسیدم که حرف درشت رو تو بزن، تصمیم سخت رو تو بگیر، گوشه‌ی‌ کثیف دستشویی رو تو بشور، کاری که هیچکس جرئتشو نداره تو انجام بده، حقیقت تلخ رو تو بگو، بعیدترین احتمالات رو تو بسنج، قسمت سوخته‌ی غذا رو تو بخور و اگه لازم شد دوباره و دوباره و دوباره، دست‌هات رو تا آرنج داخل کثافت فرو کن.

منی که مشتاقانه نقش سنگدل قصه رو پذیرفتم، چرا تیزی دندون‌هام برای خودم نیست؟ چرا پنجه‌هام به نفع خودم خونی نمی‌شه؟ چرا همیشه بدترین زخم‌ها رو به تن خودم می‌زنم؟ چرا غریدن برای ترسوندن آدمای خودخواه و خودبین دوروبرمو یاد نگرفتم؟

وقتشه یاد بگیرم حیوون وحشی درونمو نه صرفا برای ترسوندن بقیه، که برای دفاع از خودم بیرون بکشم

وقتشه بفهمم غرش برای دفاع از قلمروت بد نیست و همیشه نباید رابین هود بقیه باشی

وقتشه ببینم با پنجه دنیا اومدن، به این معنی نیست که جنگیدن رو بلدی... 

ببر بنگال

عصای جادویی

سلام به جنگلی‌های عزیزم 

از آخرین مرتبه که برایتان چیزی نوشتم مدت زیادی مى‌گذرد. چند بار دست به قلم شدم ولی می‌دیدم که ای داد! لپ‌تاپ عزیزم، یار غار و عصای جادویی زندگی‌ام که از ارائه دانشگاهی گرفته تا بهترین‌های IMDb را در حافظه‌اش جای داده به کما رفته است و خب... احتمالا هم قیمت روز خریدش باید برای تعمیر خرج کنم!

این یعنی فعلا از فونت آشنای قدیمی خبری نیست. فکر کنم پای ویراستاریم هم بلنگد. پیوست عکس و آهنگ هم که اصلا حرفش را نزنید. همین امشب برای لپ‌تاپ‌های سالمتان اسپند دود کنید. نازشان را بکشید و هر چقدر پیامتان را دیر سین کرد ناراحت نشوید که خدای نکرده به پر قبای حضرت بر می‌خورد و بلاک شدن همانا و دنبال یار جدید گشتن هم همان.

 

ببر بنگال

بازگشت به غار

میمون عزیزم، سلام

مدت‌هاست که برای تو نامه‌ای ننوشتم. بی‌خبری از دوستان ناب می‌تواند واقعا آدم را شکنجه کند و امیدوارم همین اندوه را برای متنبه شدنم کافی بدانی!

سکوتی که در این زمان بین ما حکمفرما بود باعث شد به محتوای نامه‌هایمان بیشتر فکر کنم. چرا روابط بی‌سرانجامم در قلب نامه‌ها قرار دارند؟ چرا هربار که عزم نوشتن دارم به یاد کسانی می‌افتم که نیستند؟ بیرون کردن بعضی فکرها از ذهن به‌نظر غیرممکن می‌آید. انگار بخش کوچک اما سمجی از قلبم مدام گذشته را مرور می‌کند. این قسمت سرسخت گاهی فریاد می‌زند: «هر شخصی که روزی به من نزدیک بود حالا کیلومترها دورتر سرنوشتی را زندگی می‌کند که هیچ جایگاهی در آن ندارم» و نمی‌توانم جوابی به حرف‌هایش بدهم. سعی می‌کنم امیدوار باشم ولی در این کار همانقدر موفقم که در سورتمه‌سواری!

راستش میمون جان فهمیدن اینکه چرا همیشه تنهایی‌ها و غم‌هایم را به نامه‌هایمان می‌آورم کار سختی نیست؛ مخصوصا وقتی که می‌دانی غلط یا درست همه این احساسات را در خودم نگه‌میدارم.

 

فعلا بدرود دوست عزیز. می‌خواهم زمان بیشتری را در غارم بگذرانم و امیدوارم در نامه بعد حرف‌های جدیدی برای گفتن داشته باشم.

ببر بنگال

داستان‌های محله می‌فر

به چیزی که بینمون گذشته بود فکر نمی‌کردم. بودن باهاش چطور و کی ممکن میشه یا حتی اینکه آینده‌ای برامون وجود داره یا نه، توی ذهنم نبود. فقط نشسته جلوی مانیتور پونزده اینچی، کالین رو تماشا می‌کردم که وارد سالن رقص شد تا دست پنه‌لوپه رو بگیره و به قول لرد دبلینگ چیز ناتمومی که بینشون هست رو پایان بده. دست‌های لرزان رو می‌دیدم که انکار واقعیت رو سخت رو می‌کرد؛ قدم‌های پریشونی که از جمعیت فاصله می‌گرفت و صحنه‌ی گفتگویی که ختم شد به اعتراف‌های مورمورکننده اما لبریز از حس رهایی و آزادی. من داشتم اونا رو می‌دیدم و این فکر نکردن به محبوب فراریم رو غیرممکن می‌کرد. دیدم که نگاه به کلمه ختم شد، صداقت به شجاعت و محبت به شراره و شور. من اونها رو می‌دیدم و نشد به پرنده‌ای فکر نکنم که هرگز در خونه‌ام فرود نیومد، جوری که انگار دست‌هام قفسی برای نگه‌داشتنش بودن. نمی‌شد دور شدن بی‌وقفه‌اش رو مرور نکنم در حالی که همه‌ی خواسته‌ام این بود وقتی از پروازهای طولانیش خسته می‌شه، مقصد امنی برای آسودنش باشم... 

ببر بنگال

the way we discover ourselves

اگه رویاهایی که در ذهنمون داریم هرگز محقق نشن چه اتفاقی می‌افته؟ اگه فردا روزی بفهمیم هیچوقت قرار نبوده به آرزومون برسیم چی؟ 

ببر بنگال

نوروز مبارک رفقا

کامران باش و روان را از طرب، با بهره دار
شادمان باش و جهان را بر مرادِ خویشْ خور

 

همچنین نوروزِ خرمْ صد هزاران بگذران
همچنین ماهِ مبارکْ صد هزاران بر شمر

 

فرخی سیستانی

ببر بنگال

به آنجا رفتم و بازگشتم - هشت

ببر بنگال

با جنون در افتادن

نامه‌ای برای شما، خواننده‌های کم‌حرف ولی همیشه حاضر بنگال :)

 

هربار که به وبلاگ سر می‌زنم ستون «پربیننده‌ترین مطالب» چشمم رو می‌گیره. چطور ممکنه پستی که الان می‌دونم محتواش کاملا اشتباه است، اینقدر دیده شده باشه؟ می‌تونم امیدوار باشم این بازدید کار ربات‌هاست؟

حرف‌های اون پست درسته اما نه برای من. بعد از دو سال مصرف قرص افسردگی مطمئن شدم دیگه برون‌زاد نیست. این داستان برای من درون‌زاده، یه چیزی که نسل اندر نسل چرخیده تا به من برسه. تقریبا مهم نیست شرایط بیرونی چطوره، اگه می‌خوام با هر چیز کوچیکی پرخاش نکنم و صبح‌ها بتونم از تخت بیرون بیام به قرص نیاز دارم. اگه می‌خوام یادم بیاد چند ثانیه قبل به چی فکر می‌کردم به دوتا قرص سفید و کمی تلخ نیاز دارم. اگه می‌خوام از گرمای تن دوست‌پسرم به وجد بیام به سروتونین خیلی بیشتری از حال طبیعیم نیاز دارم. اگه می‌خوام شب‌ها قبل از یک بخوابم باید دوازده ساعت قبل قرصش رو بخورم و بعد گذروندن چند ماه عالی، وسوسه‌ی «تو دیگه خوب شدی» رو باور نکرده باشم. مدارهای مغزیم به فاک عظما رفته و باید خوشحال باشم که در 1402 زندگی می‌کنم؛ اما آیا واقعا خوشحالم؟ آیا می‌تونم خوشحال باشم؟ این امید به من تعلق داره یا شرکت سازنده‌ی آسنترا؟ کدوم حالم واقعیت داره؟

اینو می‌دونم که ما آدما از چیزای واقعی خوشمون نمیاد.

بابای من هرگز اونچه که بود رو نپذیرفت. در عوض عدم‌ثباتش رو کامل به ما فرافکنی کرد تا بایپولار، تزلزل و تردید رو به خودمون نسبت بدیم. خوب یادمه وقتی تشخیص‌های اختلال روانی یکی یکی خط می‌خوردن چه خوشحال بودم! فکر کردم: «افسردگی چه ناراحتی‌ای داره؟ غیر اینه میلیون‌ها و شاید میلیاردها آدم افسردگی دارن؟» اما اون موقع نمی‌دونستم گره زدن حال خوبت به چندتا قرص هم می‌تونه خسته‌کننده باشه!

 

می‌خوام چندتا تغییر که می‌تونن نشونه‌ای از افسردگی باشن رو باهاتون درمیون بذارم. تصویر رایجی از که گریه‌ی مداوم داریم الزاما همیشه درست نیست. چیزی که در ادامه می‌خونین بعضی از علائم کمتر معروف اما مهم افسردگیه:

مشکل تمرکز: اشتباهات مکرری که حتی وجود چک لیست رفعشون نمی‌کنه یا فراموشی‌های خیلی کوتاه. مثلا حین یه گفتگو مکث می‌کنید چون یادتون نمیاد جمله‌ی قبلیتون چی بود یا نمی‌دونین در قابلمه رو کجا گذاشتین. این با آلزایمر فرق داره پس اگر زیر شصت سال هستین، اول گزینه‌های اضطراب و افسردگی رو بررسی کنین.

کاهش میل و توان جنسی: این یکی توضیح بیشتر نمی‌خواد.

تغییرات خواب: ممکنه به شکل واضحی بیشتر از قبل بخوابین یا برعکس، خوابتون کم شده باشه. مشخصه‌ی افسردگی معمولا سخت خوابیدن و سخت بیدار شدنه.

تغییرات اشتها: پرخوری و بی‌اشتهایی هر دو می‌تونن نشانه‌ای از افسردگی باشن.

پرخاشگری: درست خوندین! این یکی از شایع‌ترین نشونه‌هاییه که می‌بینیم ولی متوجه‌اش نمی‌شیم. احتمالا دلیلش راحت‌تر بودن ابراز خشم نسبت به دیگر عواطفه. اگه این روزا یهویی و مکرر سر بی‌اهمیت‌ترین چیزها عصبانی می‌شین، بقیه علائم رو چک کنین.

تغییرات وزن: شاید در یه بازه کوتاه چند کیلوگرم وزن اضافه کنید یا برعکس، کاهش وزن محسوس داشته باشین.

احساس خستگی، کم بودن انرژی و بی‌تحرکی.

بی‌علاقگی: فرهنگ ما انتظار داره شور و اشتیاقمون رو پنهان کنیم. دیدن ذوق بقیه‌ی آدما معمولا معذب‌کننده است، مخصوصا چون نمی‌دونیم واکنش درست چیه! اما چه اهل ابراز کامل علایقتون هستین (مثلا ورزش، کتاب، دورهمی، باغبانی، سینما، خدمات زیبایی و ...) یا مخفیانه اون‌ها رو دنبال می‌کنین، مراقب سیر علاقه‌تون باشید. کاهش یه‌دفعه‌ای و بی‌دلیل انگیزه‌تون رو جدی بگیرین، مخصوصا وقتی که یادتون نمیاد کی نسبت بهشون بی‌تفاوت شدین!

 

دو پی‌نوشت مهم:

برای خودتون تشخیص و به دنبالش درمان تجویز نکنید. این‌ها فقط علائمی هستن که نباید نادیده‌شون بگیرین. اگه شاهد چند علامت بودین اول با پزشک عمومی مشورت کنین، معمولا سطح پایین بعضی ویتامین‌ها و املاح معدنی علائم مشابهی رو ایجاد می‌کنه. اگه چیزی عوض نشد، وقتشه نظر یه روان‌پزشک رو هم بپرسین.

 

افسردگی رو «سرماخوردگی روانی» صدا می‌کنن. دلیلش «شیوع» بالا در سطح جهانه. زن بودن، تجرد، بیکاری، مهاجرت، زایمان و داشتن والدینی با اختلال خلق‌وخو به شکل قابل‌توجهی احتمال ابتلای شما رو بالا می‌بره. خوشبختانه تعداد اونایی که تا آخر عمر سرماخورده می‌مونن خیلی هم زیاد نیست، پس توصیه می‌کنم با دیدن علائم مشابه یا حتی تشخیص متخصص وحشت‌زده نشین. یادتون باشه، چیزهای کمی توی دنیا وجود داره که نشه باهاشون مقابله کرد!

 

 

*عنوان پست از آهنگ چشمه‌ی طوسی، با صدای محسن چاوشی

ببر بنگال

به آنجا رفتم و بازگشتم - هفت

ببر بنگال