+ قدیمیترین نقشی که بازی کردی؟
- وجود نداشتن
از آدمها درباره اولین بازیگری زندگیشون بپرسید.
+ قدیمیترین نقشی که بازی کردی؟
- وجود نداشتن
از آدمها درباره اولین بازیگری زندگیشون بپرسید.
بیشتر اوقات حس میکنم توی یه قفس طلایی هستم. یه زندون نسبتا لوکس از توقعات و انتظارات که فراری ازشون نیست. هر چی هست ملاله و ملال. یه وقتایی آرزو میکنم کسی منو از این قفس نجات میداد و بقیه روزها با خودم میگم کاش یه نفر کلید رو بهم بده، یا هر چیزی شبیه اون و باقیش رو من انجام میدم. فقط یه فلز که اونقدر توی قفل بچرخونمش تا در رو باز کنه، فقط یه ضربه که میلهها رو تکون بده و من ازش بیرون بیام. یه وقتایی برام مهم نیست نیت دیگران چیه. برای نجات به اطراف نگاه میکنم تا شاید یه شاخه، قوطی دورانداخته یا کلید گمشدهای روی زمین ببینم و برش دارم. همهی این آرزوها وقتی دردناکتر میشن که میدونم ناجی احتمالی اون بیرونه و میلههای تنگ قفس اجازه نمیدن دستمو برای برداشتنش دراز کنم.
من کاملا، عمیقا و بدون شک یخ بستم. فقط خدا میدونه چقدر برای داشتن دوستهای صمیمیم دلتنگم و چقدر زندگی بیرنگی رو میگذرونم
شاید بهتر باشه اسم وبلاگ رو به frozen تغییر بدم! یا مثلا بنویسم «ببر بنگال و سالهای بیرنگیاش»
شایدم همهی چیزی که نیاز دارم یه لیوان چای با نگاره، یا نشستن پشت بوم باغ کتاب و دیدن غروب آفتاب با زینب
شاید از بیثمری زندگیم خسته شدم
شاید توی بیست و هشت سالگی به خودم اومدم و دیدم هیچکدوم از کارهای مورد علاقهمو انجام ندادم
شاید هم کاملا، عمیقا و بدون شک تنهام، اما نمیخوام قبول کنم
شاید صبر کردن رو بلد نیستم
شاید تولدم نزدیکه و برای همین اخلاقم مگسی شده
شاید یه مرگیم هست و نمیفهمم چیه
مگه ممکنه کسی بهخاطر نداشتن یه دوست نزدیک اینقدر با خودش غریبه بشه؟
مگه زندگیم قبلا جور دیگهای بوده؟
ممکنه یه گوشهای، جایی از ذهنم بدونم چمه؟
دیگه جای شکی نیست. من حتما راه جنگلم رو گم کردم
همیشه خودمو آدمی دونستم که از کثیف کردن دستهاش نمیترسه. نمیدونم کی و کجا به این نتیجه رسیدم که حرف درشت رو تو بزن، تصمیم سخت رو تو بگیر، گوشهی کثیف دستشویی رو تو بشور، کاری که هیچکس جرئتشو نداره تو انجام بده، حقیقت تلخ رو تو بگو، بعیدترین احتمالات رو تو بسنج، قسمت سوختهی غذا رو تو بخور و اگه لازم شد دوباره و دوباره و دوباره، دستهات رو تا آرنج داخل کثافت فرو کن.
منی که مشتاقانه نقش سنگدل قصه رو پذیرفتم، چرا تیزی دندونهام برای خودم نیست؟ چرا پنجههام به نفع خودم خونی نمیشه؟ چرا همیشه بدترین زخمها رو به تن خودم میزنم؟ چرا غریدن برای ترسوندن آدمای خودخواه و خودبین دوروبرمو یاد نگرفتم؟
وقتشه یاد بگیرم حیوون وحشی درونمو نه صرفا برای ترسوندن بقیه، که برای دفاع از خودم بیرون بکشم
وقتشه بفهمم غرش برای دفاع از قلمروت بد نیست و همیشه نباید رابین هود بقیه باشی
وقتشه ببینم با پنجه دنیا اومدن، به این معنی نیست که جنگیدن رو بلدی...
سلام به جنگلیهای عزیزم
از آخرین مرتبه که برایتان چیزی نوشتم مدت زیادی مىگذرد. چند بار دست به قلم شدم ولی میدیدم که ای داد! لپتاپ عزیزم، یار غار و عصای جادویی زندگیام که از ارائه دانشگاهی گرفته تا بهترینهای IMDb را در حافظهاش جای داده به کما رفته است و خب... احتمالا هم قیمت روز خریدش باید برای تعمیر خرج کنم!
این یعنی فعلا از فونت آشنای قدیمی خبری نیست. فکر کنم پای ویراستاریم هم بلنگد. پیوست عکس و آهنگ هم که اصلا حرفش را نزنید. همین امشب برای لپتاپهای سالمتان اسپند دود کنید. نازشان را بکشید و هر چقدر پیامتان را دیر سین کرد ناراحت نشوید که خدای نکرده به پر قبای حضرت بر میخورد و بلاک شدن همانا و دنبال یار جدید گشتن هم همان.
میمون عزیزم، سلام
مدتهاست که برای تو نامهای ننوشتم. بیخبری از دوستان ناب میتواند واقعا آدم را شکنجه کند و امیدوارم همین اندوه را برای متنبه شدنم کافی بدانی!
سکوتی که در این زمان بین ما حکمفرما بود باعث شد به محتوای نامههایمان بیشتر فکر کنم. چرا روابط بیسرانجامم در قلب نامهها قرار دارند؟ چرا هربار که عزم نوشتن دارم به یاد کسانی میافتم که نیستند؟ بیرون کردن بعضی فکرها از ذهن بهنظر غیرممکن میآید. انگار بخش کوچک اما سمجی از قلبم مدام گذشته را مرور میکند. این قسمت سرسخت گاهی فریاد میزند: «هر شخصی که روزی به من نزدیک بود حالا کیلومترها دورتر سرنوشتی را زندگی میکند که هیچ جایگاهی در آن ندارم» و نمیتوانم جوابی به حرفهایش بدهم. سعی میکنم امیدوار باشم ولی در این کار همانقدر موفقم که در سورتمهسواری!
راستش میمون جان فهمیدن اینکه چرا همیشه تنهاییها و غمهایم را به نامههایمان میآورم کار سختی نیست؛ مخصوصا وقتی که میدانی غلط یا درست همه این احساسات را در خودم نگهمیدارم.
فعلا بدرود دوست عزیز. میخواهم زمان بیشتری را در غارم بگذرانم و امیدوارم در نامه بعد حرفهای جدیدی برای گفتن داشته باشم.
به چیزی که بینمون گذشته بود فکر نمیکردم. بودن باهاش چطور و کی ممکن میشه یا حتی اینکه آیندهای برامون وجود داره یا نه، توی ذهنم نبود. فقط نشسته جلوی مانیتور پونزده اینچی، کالین رو تماشا میکردم که وارد سالن رقص شد تا دست پنهلوپه رو بگیره و به قول لرد دبلینگ چیز ناتمومی که بینشون هست رو پایان بده. دستهای لرزان رو میدیدم که انکار واقعیت رو سخت رو میکرد؛ قدمهای پریشونی که از جمعیت فاصله میگرفت و صحنهی گفتگویی که ختم شد به اعترافهای مورمورکننده اما لبریز از حس رهایی و آزادی. من داشتم اونا رو میدیدم و این فکر نکردن به محبوب فراریم رو غیرممکن میکرد. دیدم که نگاه به کلمه ختم شد، صداقت به شجاعت و محبت به شراره و شور. من اونها رو میدیدم و نشد به پرندهای فکر نکنم که هرگز در خونهام فرود نیومد، جوری که انگار دستهام قفسی برای نگهداشتنش بودن. نمیشد دور شدن بیوقفهاش رو مرور نکنم در حالی که همهی خواستهام این بود وقتی از پروازهای طولانیش خسته میشه، مقصد امنی برای آسودنش باشم...
اگه رویاهایی که در ذهنمون داریم هرگز محقق نشن چه اتفاقی میافته؟ اگه فردا روزی بفهمیم هیچوقت قرار نبوده به آرزومون برسیم چی؟
کامران باش و روان را از طرب، با بهره دار
شادمان باش و جهان را بر مرادِ خویشْ خور
همچنین نوروزِ خرمْ صد هزاران بگذرانه
مچنین ماهِ مبارکْ صد هزاران بر شمر
فرخی سیستانی