لیلیان فکر می‌کرد که بوها برای او مثل کلمات چاپ شده برای دیگران‌اند، یعنی چیزی که رشد می‌کند و تغییر می‌یابد. مثلا بوی رزماری در باغچه یا حتی عطر آن روی دستانش پس از چیدن آن گیاه برای مادر الیزابت؛ رایحه‌ی آن که با بوی غلیط روغن مرغ و سیر در فر می‌پیچد، بوی باقی‌مانده آن روی کوسن‌های مبل در روز بعد. از آن به بعد برای لیلیان رزماری یادآور الیزابت بود؛ به یاد می‌آورْد زمانی که شاخه‌ی کوچک و تندوتیز رزماری را کنار دماغ او فشار می‌داد، چطور صورت گرد او پر از خنده می‌شد.

لیلیان از اینکه به بوها فکر کند خوشش می‌آمد. همان‌قدر که از نگه داشتن ماهیتابه‌ی سنگین مادر مری در دست‌هایش یا از آمیختگی وانیل با طعم شیر گرم لذت می‌برد. اغلب مادر مارگارت را به یاد می‌آورْد که اجازه داد در تهیه‌ی سس سفید به او کمک کند. یا آن اتفاق را مثل بچه‌هایی که سعی می‌کنند لحظات یک جشن تولد را با جزئیات به خاطر آورند در ذهنش مرور می‌کرد. مارگارت اخم کرده و قاطعانه گفته بود که او هرگز اجازه ندارد در آشپزی کمک کند. اما لیلیان حس آنیِ عذاب وجدان و بی‌وفایی برای دوستش را نادیده گرفت و روی صندلی رفت و ایستاد و تماشا کرد. آب شدن کره در تابه شبیه فرو رفتن آخرین موج دریا در ساحل شنی بود؛ سپس نوبت آرد بود مه در ابتدا با آن شکل زشت انبوهش قبل از آنکه هم زده شود،‌ تصویر تابه را به‌هم ریخته بود.

مادر مارگارت دستش را روی دست لیلیان گذاشته بود که می‌خواست با قاشق چوبی آرد گوله‌شده را له کند. به‌جای آن دست لیلیان را به‌آهستگی و نرمی به‌شکل دایره‌وار به حرکت درآورد تا جایی که آرد و کره همسطح و یک‌دست شدند و این بار تصویر با ریختن شیر به داخل تابه تغییر کرد. سس درون تابه، شیر را در بر گرفته بود و لیلیان هربار فکر می‌کرد که سس بیش از این گنجایش شیر ندارد و ممکن است خراب شده و جامد یا مایع شود، اما این اتفاق نیفتاد. لحظه‌ی آخر، مادر مارگارت فنجان شیر را از طرف دور کرد و لیلیان به سس نگاه کرد که مثل زمینی پر از برف دست‌نخورده بود و بوی آن حس خاموشی و سکونی داشت که در دوره‌ی نقاهت بیماری به آدمی دست می‌دهد، همان زمانی که در نظرش، دنیا بار دیگر با مهربانی پذیرای او می‌شود.

 

لیلیان و موزه‌ی مزه‌ها؛ نوشته‌ی اریکا بائورمایستر