Looking for freedom

هرچه تبر زدی مرا، زخم نشد جوانه شد

۱۰ مطلب با موضوع «یک ورق کتاب» ثبت شده است

نوروز مبارک رفقا

کامران باش و روان را از طرب، با بهره دار
شادمان باش و جهان را بر مرادِ خویشْ خور

 

همچنین نوروزِ خرمْ صد هزاران بگذران
همچنین ماهِ مبارکْ صد هزاران بر شمر

 

فرخی سیستانی

ببر بنگال

یک ورق کتاب - هشت

ما در زندگیمان آدم‌ها و روابطی را از دست می‌دهیم که برگشت‌ناپذیرند. اما می‌توانیم از سوگشان بهبود بیابیم، نه با پر کردن خلا، بلکه با تغییر شکل دادن خودمان به شکلی که دیگر نیازی نباشد خلا را پر کرد.

 

کتاب سوگ

نوشته‌ی مایکل چُلبی

 

ببر بنگال

یک ورق کتاب - هفت

پیش آوردن گونه‌ی دیگر برای سیلی، یعنی خاموش ماندن در برابر بی‌عدالتی یا بدرفتاری را باید با دقت بسیار سنجید. استفاده از مقاومت منفی به مثابه ابزار سیاسی آنطور که گاندی به توده‌های مردم می‌آموخت یک چیز است و اینکه زنان را تشویق یا وادار کنند که خاموش بمانند تا در وضعیت غیرقابل تحملی مانند وجود قدرتی فاسد یا ظالم در خانواده، جامعه یا جهان بتوانند زنده بمانند؛ کاملا یک چیز دیگر. در چنین وضعی زنان از طبیعت وحشیشان جدا می‌شوند و خاموشیشان نه از سر آرامش بلکه حاکی از دفاع در برابر آسیب دیدن است. مردم دراشتباهند اگر فکر می‌کنند سکوت یک زن همیشه به معنی رضایتش از زندگی اوست.

 

از کتاب «زنانی که با گرگ‌ها می‌دوند» با اندکی تغییر

ببر بنگال

یک ورق کتاب - شش

روزی روزگاری دختری بود که یک روز برخلاف میل پدرش کاری انجام داد. هیچکس یادش نیست آن کار چه بود اما پدر دختر به قدری عصبانی شد که او را بالای صخره‌ها برد و از آن بالا توی دریا انداخت. در آنجا ماهی‌ها گوشت تن دختر را خوردند، چشم‌هایش را درآوردند و به این ترتیب اسکلت او میان جریان‌های آب دریا می‌چرخید و می‌چرخید. روزی ماهیگیری برای گرفتن ماهی لب دریا رفت. درواقع زمانی ماهیگیران زیادی کنار این خلیج می‌رفتند اما این ماهیگیر راه زیادی را از خانه‌اش پیموده و به اینجا آمده بود و نمی‌دانست که ماهیگیران محلی از این مکان دوری می‌کنند و می‌گویند در این نقطه از ساحل روح دیده شده است. در آن روز قلاب ماهیگیر پایین رفت و به دنده‌های زن اسکلتی رسید. ماهیگیر با خودش فکر کرد: «ای! یک ماهی بزرگ گرفته‌ام! آره، واقعا یک واقعا ماهی بزرگ گرفتم!» و بعد با خودش فکر کرد که چه تعداد از مردم می‌توانند با خوردن این ماهی سیر شوند و چقدر طول می‌کشد تا آن را بخورند و تا چند وقت از ماهیگیری راحت خواهد بود...

 

ببر بنگال

یک ورق کتاب - پنج

عمو هوشنگ روزهای بارانی توی خانه بند نمی‌شد. دست از سر کتاب‌ها و سگ‌ها برمی‌داشت، بارانی‌اش را می‌پوشید، کلاه بیس‌بال آبی‌رنگش را روی کله‌ی بی‌مویش می‌گذاشت و لنگان‌لنگان راهش را می‌کشید و می‌رفت بیرون. من هم مجبور بودم راه بیافتم دنبالش و مواظب باشم دوباره سر از شهر دیگری درنیاورد؛ مثل باد و باران قبلی که عمو هوشنگ راهش را کشیده بود و رفته بود اهواز و خودش را به زندان کارون معرفی کرده بود. دکتر خرمی مشاور فامیلی هفت پشت ما می‌گفت آدم‌هایی که مدتی طولانی حبس بوده‌اند، تا مدت‌ها بعد از آزادی پای‌شان را از خانه بیرون نمی‌گذارند و به خیال‌شان هنوز هم پشت میله‌ها هستند. فکر می‌کنم مرض عمو هوشنگ هم همین است. البته به استثنای روزهای بارانی که دوست دارد برود قهوه‌خانه‌ی زایرنبی، کنار حمال‌های بارانداز بنشیند و سیگار کمل آمریکایی دود کند. درست مثل حالا که روبه‌رویم نشسته بود و از پشت جام بخارگرفته و چرب قهوه‌خانه دریا را نگاه می‌کرد.

 

موعود؛ نوشته‌ی سیامک ایثاری

ببر بنگال

یک ورق کتاب - چهار

لیلیان فکر می‌کرد که بوها برای او مثل کلمات چاپ شده برای دیگران‌اند، یعنی چیزی که رشد می‌کند و تغییر می‌یابد. مثلا بوی رزماری در باغچه یا حتی عطر آن روی دستانش پس از چیدن آن گیاه برای مادر الیزابت؛ رایحه‌ی آن که با بوی غلیط روغن مرغ و سیر در فر می‌پیچد، بوی باقی‌مانده آن روی کوسن‌های مبل در روز بعد. از آن به بعد برای لیلیان رزماری یادآور الیزابت بود؛ به یاد می‌آورْد زمانی که شاخه‌ی کوچک و تندوتیز رزماری را کنار دماغ او فشار می‌داد، چطور صورت گرد او پر از خنده می‌شد.

لیلیان از اینکه به بوها فکر کند خوشش می‌آمد. همان‌قدر که از نگه داشتن ماهیتابه‌ی سنگین مادر مری در دست‌هایش یا از آمیختگی وانیل با طعم شیر گرم لذت می‌برد. اغلب مادر مارگارت را به یاد می‌آورْد که اجازه داد در تهیه‌ی سس سفید به او کمک کند. یا آن اتفاق را مثل بچه‌هایی که سعی می‌کنند لحظات یک جشن تولد را با جزئیات به خاطر آورند در ذهنش مرور می‌کرد. مارگارت اخم کرده و قاطعانه گفته بود که او هرگز اجازه ندارد در آشپزی کمک کند. اما لیلیان حس آنیِ عذاب وجدان و بی‌وفایی برای دوستش را نادیده گرفت و روی صندلی رفت و ایستاد و تماشا کرد. آب شدن کره در تابه شبیه فرو رفتن آخرین موج دریا در ساحل شنی بود؛ سپس نوبت آرد بود مه در ابتدا با آن شکل زشت انبوهش قبل از آنکه هم زده شود،‌ تصویر تابه را به‌هم ریخته بود.

مادر مارگارت دستش را روی دست لیلیان گذاشته بود که می‌خواست با قاشق چوبی آرد گوله‌شده را له کند. به‌جای آن دست لیلیان را به‌آهستگی و نرمی به‌شکل دایره‌وار به حرکت درآورد تا جایی که آرد و کره همسطح و یک‌دست شدند و این بار تصویر با ریختن شیر به داخل تابه تغییر کرد. سس درون تابه، شیر را در بر گرفته بود و لیلیان هربار فکر می‌کرد که سس بیش از این گنجایش شیر ندارد و ممکن است خراب شده و جامد یا مایع شود، اما این اتفاق نیفتاد. لحظه‌ی آخر، مادر مارگارت فنجان شیر را از طرف دور کرد و لیلیان به سس نگاه کرد که مثل زمینی پر از برف دست‌نخورده بود و بوی آن حس خاموشی و سکونی داشت که در دوره‌ی نقاهت بیماری به آدمی دست می‌دهد، همان زمانی که در نظرش، دنیا بار دیگر با مهربانی پذیرای او می‌شود.

 

لیلیان و موزه‌ی مزه‌ها؛ نوشته‌ی اریکا بائورمایستر

ببر بنگال

بسیار سفر باید؟

| علاقه‌ام به دانستن ارتباط بین سیر زندگی مرد با مراحلی که زن در زندگی طی می‌کند موجب شد در سال 1981 با نویسنده‌ی «ژرفای مرد بودن»* یعنی جوزف کمپل صحبت کنم. می‌دانستم که مراحلی از این مسیر برای زنان در مسیر مردان نیز هست اما تمرکز روی رشد معنوی زنانه برای درمان و ایجاد آشتی بین زن و طبیعت زنانه‌اش صورت گرفت. مشتاق بودم نظر کمپل را در این مورد بدانم و او در کمال ناباوری پاسخ داد که زنان مجبور به طی کردن چنین مراحلی در زندگی نیستند: «در سنت اساطیری زن حاضر است. تنها کاری که باید انجام بدهد درک این مطلب است که او در جایگاهی قرار دارد که باقی مردم می‌خواهند به آن برسند. زمانی که زن بداند چه موجود شگفت‌انگیزی است به اشتباه درگیر پیروی از الگویی شبه‌مردانه نمی‌شود.»

 

تقریبا یک سال پیش در همین روزها راهی سفر شدم تا از زندگی کسالت‌بار و پوچم فرار کنم. من مقابل دوراهی قرار داشتم: زندگی طبق دلخواه خانواده و حمایت مالی آن‌ها، زندگی طبق انتخاب‌های خودم و طبیعتا محرومیت از رفاه خانوادگی. خسته بودم. نه دل سرپیچی داشتم، نه هنری برای کسب درآمد و تنها چیزی که مجبورم کرد تکان بخورم، سرخوردگی‌ای بود که می‌دانستم با زندگی آکادمیک گرفتارش می‌شوم. اینطور شد که بعد از دودلی‌های بسیار برای شغلی وسوسه‌انگیز رزومه فرستادم.

خیلی زود برخلاف انتظارم برای مصاحبه دعوت شدم. با پولی که از وام دانشجویی داشتم یک لباس نو خریدم، بلیط اتوبوس رزرو کردم و از فامیلی دور خواستم تا زمان جواب مصاحبه مهمانش باشم. از خانه بیرون زدم. باید با دو میلیون موجودی که نصفش قرض بود یک هفته در پایتخت زندگی و شش دانگ از جیبم مراقبت می‌کردم. اگر رد می‌شدم که راه معلوم بود و درصورت قبولی باید ضمن اجاره محلی برای ماندن، خودم را تا اولین حقوق می‌کشاندم. راستش را بخواهید مطمئن نبودم برای چه جوابی دعا کنم!

 

| این پاسخ برایم غیرمنتظره بود و به هیچ‌‌وجه قانع‌کننده به‌نظر نمی‌آمد. زنانی که پای حرف‌هایشان نشسته بودم نمی‌خواستند فقط در جایی که همه آرزوی رسیدن به آن را دارند صرفا حاضر و درانتظار باشند. آن‌ها نمی‌خواستند مانند پنه‌لوپه در بردباری و انتظار تا ابد به بافتن و شکافتن بپردازند. آن‌ها نمی‌خواهند کنیزانی در فرهنگ سلطه‌گر مرد و در خدمت خدایان اساطیری باشند و با توصیه‌ی کاهنان به خانه‌های خود بازگردند. آن‌ها نیازمند الگویی هستند که به چیستی زن پاسخ بدهد.

 

من چاره‌ای جز رفتن نداشتم. بیایید با هم روراست باشیم؛ در استانی که همیشه صدرنشین بیکاری، خودکشی و سومصرف مواد مخدر بوده چه شانسی برای استقلال آن هم با مدرک جامعه‌شناسی داشتم؟ اگر اختلاف‌نظرهای خانوادگی را با مشکلات محل زندگی ترکیب کنید، راحت می‌فهمید چرا تغییر را بیرون از زادگاهم جستجو کردم. من رفتم و حالا به تازگی پس از یک سال به خانه‌ی مادرم برگشته‌ام. امروز شباهت کمی به دختر درمانده‌ی بهمن 1400 دارم ولی خوب می‌دانم بیشتر از همیشه به نسخه‌ی موفرفری و کنجکاو پنج سالگی‌ام نزدیکم، یک مکاشفه‌ی غیرمنتظره که در ظهر پنج‌شنبه - وقتی بعد از مدت‌ها اقوامم را دیدم - اتفاق افتاد.

 

| من در غار زنانگی‌ام احساس راحتی می‌کنم و هرگاه به آن بازمی‌گردم این حس که درجایی که باید باشم هستم، چنان حس آسودگی به من می‌بخشد که با کلمات قابل توصیف نیست. احتمال می‌دهم که مردان نیز در غاری مردانه چنین حسی را تجربه کنند. منطق محکمی در پذیرفتن تفاوت‌های بین مرد و زن به‌عنوان نمک زندگی هست؛ اما اینکه زنانگی** برای من حکم «خانه» را دارد به این معنی نیست که دلم می‌خواهد همیشه در خانه بمانم. اگر هرگز از آن خارج نشوم غار من متعفن خواهد شد. انرژی، کنجکاوی و نیروی زیادی در درون من هست که نمی‌توانم محدود و منحصرشان کنم و اگر این کار را بکنم تمام ابعاد آنچه هستم سست و بی‌بنیه خواهد شد. اگر بخواهم در قبال خود مسئولانه رفتار کنم که می‌خواهم، باید به دنبال آرزوهای خود نیز بروم.»

 

پاراگراف بالا نقل‌قولی از «آن تروت»*** در کتاب «کمال زن بودن» بود. من با تک‌تک کلماتش موافق نیستم، اما دو روز قبل مضمونش را با استخوانم حس کردم. من کنار آدم‌هایی نشسته بودم که مجوز استقلال را فقط به پسرها می‌بخشند یا حداقل وانمود می‌کنند فرزندان پسر برای کشف دنیای بیرون به اجازه‌ی والدین نیاز دارند. آن‌ها مومن به این باورند که تجربه‌طلبی مرد را پخته می‌کند و زن را فاسد؛ ماجراجویی -از هرنوعش- انسان مذکر را یک طبقه در سلسله‌مراتب اجتماعی بالاتر می‌برد و انسان مونث را چندین درجه پایین‌تر. به عقیده‌ی این مردم سفر از پسر مرد می‌سازد و دختر اگر کارش به رسوایی نکشد... . خب جواب آخری را واقعا نمی‌دانم چون بی‌اغراق همچین شخصی را سراغ ندارم! مگر حالت دیگری هم داریم؟ فرهنگ ایرانی چند زن را به رسمیت شناخته که برای تحقق اهداف خودشان -نه حفاظت از وطن و فرزند یا اطاعت از همسر- عرف را زیرپا گذاشته و همچنان مورد احترام باشند؟

من از لحظه‌ی برگشت به خانه ناخوشم. با این که سال گذشته را با نترسی و ریسک‌پذیری کودکی‌ام زندگی کرده بودم و از هر ثانیه‌اش لذت بردم، قلبم از حسی که نمی‌شناختم سنگین بود تا اینکه مثل همیشه نوشته‌های «مورین مورداک» سرنخی دستم داد. بله، ببر بنگالی که همیشه به هنجارشکنی‌اش می‌نازید دوباره پایش را آنور خط دخترهای خوب گذاشته و با اینکه پشیمان نیست هنوز درست‌وحسابی سرحال نیامده. درست که هیچ‌کس جملات نامهربان بالا را به من نگفت، اما آن‌ها را لابه‌لای تمام نگاه‌های سنجشگر یا اظهار احساساتی مثل خدا رو شکر با عزت و سربلندی برگشتی شنیدم. من بین تمام تعریف‌ها، قربان صدقه‌ها، احسنت‌ها و آفرین‌ها قضاوت‌هایی را تشخیص دادم که تنها با عکسی نامربوط یا شایعه‌ای درباره‌ی رابطه‌ای نامتعارف نصیبم می‌شد و دروغ چرا دوست من، حتی با تصور تیغی که سرمویی با گردنم فاصله داشت تنم از سرما لرزید.

 

* با «مرد مرد» نوشته‌ی رابرت بلای اشتباه نشود.

** مردانگی و زنانگی دو اصطلاح رایج با معانی متغیر هستند که توافقی در تعریفشان وجود ندارد اما ریشه‌ی آن‌ها را می‌توان در تفاوت‌های جسمی دو جنس جستجو کرد.

*** Anne Truitt

ببر بنگال

یک ورق کتاب - سه

اگر روزی یا شبی، ‌اهریمنی در تنهاترین تنهایی‌ات بر تو ظاهر شود و بگوید: «این زندگی را که اکنون مشغول زیستنش هستی و آن را زیسته‌ای باید یک‌بار دیگر و بی‌شمار بار دیگر زندگی کنی و در آن هیچ‌چیز تازه‌ای نخواهد بود و همه رنج‌ها و خوشی‌ها و همه افکار و حسرت‌ها و همه چیزهای خرد و کلان زندگی‌ات دوباره به تو بازخواهد گشت، به همان ترتیب و تسلسل حتی این عنکبوت و این مهتاب میان درختان و حتی این لحظه و خود من. ساعت شنی جاودان وجود بلاانقطاع سروته می‌شود و تو هم همراهش، ای ذره غبار!» آیا خود را بر زمین نمی‌افکنی و دندان نمی‌سایی و نفرین نمی‌کنی اهمرینی را که این‌ها را بر زبان آورده؟

 

نقل قولی از نیچه

هرچه باداباد، نوشته‌ی استیو تولتز

ببر بنگال

یک ورق کتاب - دو

کسانی می‌توانند در تاریکی ببینند که بگذارند چشمانشان به آن عادت کند.

 

تلخ و شیرین؛ نوشته‌ی سوزان کین

ببر بنگال

یک ورق کتاب - اول

کهن‌الگوی زن وحشی نمادی است از نخستین موجود سلاله مادری. لحظاتی هست که ما او را تجربه می‌کنیم -هرچند به‌طور گذرا- و آرزوی تداوم این تجربه دیوانه‌مان می‌کند. برای برخی از زنان این «طعم وحش» حیات‌بخش در دوران بارداری پدید می‌آید، یا در دوران بزرگ‌کردن بچه، یا طی معجزه تغییری که هنگام پرورش فرزند در انسان رخ می‌دهد، و یا طی دوران مراقبت از رابطه‌ای عاشقانه، همان‌گونه که انسان از باغچه‌ای دوست‌داشتنی مراقبت می‌کند.

او از راه بینایی نیز حس می‌شود؛ از راه دیدن مناظر بسیار زیبا. من او را هنگام مشاهده آنچه غروبی شگفت‌انگیز می‌نامیم حس کرده‌ام. حرکت او را هنگام مشاهده ماهیگیرانی که پس از غروب آفتاب با فانوس‌های روشن از دریا بازمی‌گردند،‌ در درون خود احساس کرده‌ام. و نیز با دیدن انگشت‌های کودک نوزادم که همچون ردیفی از ذرت شیرین کنار هم چیده شده‌اند، حضورش را حس کرده‌ام. ما او را هرجا که هست می‌بینیم. یعنی همه جا او را می‌بینیم. او از راه صدا نیز به سراغ ما می‌آید؛ از طریق موسیقی‌ای که سینه را به ارتعاش درمی‌آورد و قلب را می‌لرزاند. او از راه طبل، سوت، صدا و فریاد می‌آید. از راه کلام مکتوب و ادا شده می‌آید. گاهی یک واژه، یک جمله یا یک داستان چنان طنینی دارد و چنان درست و بجاست که وادارمان می‌کند دست‌کم برای یک لحظه به‌خاطر بیاوریم که واقعا از چه ساخته شده‌ایم و خانه حقیقی‌مان کجاست.

 

پی‌نوشت:

پست‌های «به خانه بازمی‌گردیم» با محوریت گمشده‌ی عصر مدرن یعنی جنبه‌ی غریزی ما نوشته میشن، حلقه‌ی ارتباط ما و طبیعتی که زادگاه همه‌ی ماست.

ببر بنگال