music

 

دنیای بعد از زلزله، رنگی نداشت. شبیه قدم زدن در یک فیلم سیاه و سفید بود. از آن فیلم‌های صامت، که من دستم را بلند می‌کنم و از این سمت دره فریاد می‌کشم:‌ «آهای! من را ببین!» و تو از آن سمت دره دستانت را دور دهانت حلقه می‌کنی و داد می‌زنی:‌ «دیدمت! دارم میام!» همه جملات زیرنویس می‌شوند و تماشاچی‌ها هم موقع خواندن کلمات با ذوق دست می‌زنند و شادی می‌کنند. آخ که چقدر به آنها می‌خندیدیم اگر زندگی ما فیلم صامت بود! اما این زندگی صامت بود: سیاه و سفید، بی‌رنگ، بی‌صدا، بی‌حرکت...

پشت سرم در خانه‌های خراب و ساختمان‌های نیمه فروریخته، آدم‌هایی بودند که انتظار می‌کشیدند. زنانی با بچه‌های گریان، مردانی با پاهای شکسته که عاجزشان کرده بود، پیرزن‌هایی با عینک‌های گم شده و پیرمردهایی بدون عصا. این همه آدم تنها دو پرستار داشتند. من و یکی از همکلاسی‌های دانشگاه که همسایه هم بودیم، کار را بین خودمان تقسیم کردیم. شیفت‌های صبح و شب که با طلوع و غروب آفتاب تعیین می‌شد. یک پتو مشترک داشتیم که در فاصله هر شیفت لای آن می‌پیچیدیم و با اولین بازدم خوابمان می‌برد. خبری از آنتن نبود. برق و گاز نداشتیم. بعد از دو روز بی‌آبی دیشب یک لوله آب سالم پیدا کردیم. همه حریصانه نوشیدیم و صورت‌های خاک گرفته‌مان را شستیم. حالا گرسنگی فشار می‌آورد و ما چاره‌ای جز دعا برای رسیدن امداد نداشتیم...

این لحظه که من به لبه پرتگاهی از جنس آسفالت رسیدم، سومین طلوع بود. دیگر مریضی اورژانسی وجود نداشت. همه در خوابی عمیق بودند. پتوی بچه‌هایی که در خواب غلت می‌زدند را مرتب کردم. سرم زنی را بستم و تب مردی مجروح را اندازه گرفتم. همانطور که بین جمعیت خفته راه می‌رفتم، قدم‌هایم من را به سمت دره کشاند، نزدیک‌ترین خیابان محله که از وسط دو پاره شده بود. می‌دانستم خانه تو در آن مجتمع‌های بلند دولتی بود. همان‌هایی که دود از ویرانه‌هایشان بلند و در مه صبحگاهی گم می‌شد. لبه خیابان از هم پاشیده ایستادم. صبر کردم. سایه‌ای مبهم از میان غبار پیدا شد. این سایه می‌توانست تو باشی، یا هر مردی که لباس‌هایش شبیه تو بود. داشت می‌آمد؟ می‌رفت؟ اصلا من را دیده بود؟ این تو بودی؟  تشخیصش سخت بود...