Looking for freedom

هرچه تبر زدی مرا، زخم نشد جوانه شد

۵ مطلب با موضوع «زیبایی‌های بنگال» ثبت شده است

خرداد پرحادثه

یکی از آخرین روزهای بهار بود. خورشید با زاویه‌ی قائم می‌تابید ولی سقف چوبی ما رو از گرما پناه می‌داد. دیوارهای شیشه‌ای کلبه، برگ‌های سبز درخت، موسیقی کم‌نظیر لودویکو اینائودی، تابی که در لحظه‌های گذرای سکوت می‌شد جیرجیرش رو شنید، صدای گنجشک‌های بازیگوش و دورافتادگی اون نقطه هاله‌ای جادویی اطرافمون می‌انداخت. حس می‌کردم یکی از خوشبخت‌ترین زن‌های تاریخم. به طعم قوی اما محجوب توجهش عادت نداشتم. گرمای پوستش خوشایند بود اما چیزی عمیق‌تر هم وجود داشت، چیزی که خیلی زود سروکله‌اش پیدا شد: «این حس افسارگسیخته‌ای که بهت دارم منو می‌ترسونه.» تعجبم اونقدر زیاد بود که نشد سرمو بلند کنم. نگاهمو روی برگ‌های درخت انجیر نگهداشتم در حالی که فکر می‌کردم: می‌شه خودمو به نشنیدن بزنم؟ چجوری می‌تونم از جواب دادن در برم؟ کاش یکی به گوشیش زنگ بزنه... خوشبختانه با ادامه‌ی حرفش نجاتم داد: «قبلا یه‌بار اینو تجربه کردم و خب... بذار بگم جزء تجربه‌های خوب زندگیم نبود. البته شخصیت تو خیلی با اون شخص فرق می‌کنه اما نمی‌خوام اون اتفاق دوباره تکرار شه.» سرعت قطار فکرهام کند شد. گفتم: «من هم تجربه‌ی مشابه‌ای داشتم...»

ببر بنگال

گفتن یا نگفتن؟ مسئله این نیست

خیلی سال پیش وقتی جوجه دانشجویی بیش نبودم، با یکی از خواننده‌های وبلاگم سر قرار رفتم. البته نه آدرسی که الان می‌نویسم و نه کسی که شما بشناسید. اون آدم یه غریبه تمام عیار بود که اینقدر سماجت داشت تا جدیش بگیرم و اونقدر آدم حسابی بود که زود بفهمم یه جوون خیالاتی احساساتی نیست. پس وقتی که دیدم دلم داره نرم میشه پیشنهاد دیدار دادم. جواب؟ نکنه منتظر چیزی جز بله بودید؟ :دی

یه مدت گذشت. آشنایی‌مون به دلایل مختلف طولانی نشد ولی از اون شخص ردپاهای زیادی توی زندگیم به جا موند: اولین کافه لوکسی که رفتم؛ اولین احوال‌پرسی بعد از زلزله‌هایی که توی شهرمون عادیه؛ اولین‌باری که توی سینما دوتا فیلم پشت سر هم دیدم؛ اولین گم شدن‌های دوتایی؛ اولین گوشی بلک‌بری که دستم گرفتم؛ اولین (و آخرین) دهه شصتی زندگیم که سعی داشت توی گیر و گور هم‌نسلی‌هاش گرفتار نشه؛ اولین کارت پستال عاشقانه؛ اولین قراری که هردوتا به لاکتوز حساسیت داشتیم و لازم نبود خیلی از مراعات‌های غذاییم رو بهش توضیح بدم؛ اولین شخصی که بدون رودربایستی گفت مجبور شده ترک موتور بشینه تا به موقع برسه؛ اولین‌باری که فهمیدم نمیشه به یه ایمیل بیشتر از صدبار رپلای زد، اولین کسی که نوشتن رو بلد بود؛ اولین کسی که باهاش اونقدر راه رفتم تا پاهام درد گرفت؛ اولین مردی که زیبایی چشم‌هاش منو دستپاچه می‌کرد؛ اولین آدمی که نشونم داد تکیه کردن به یه مرد یعنی چی؛ و در نهایت اولین آدمی که می‌دونستم منو می‌خواد و به همون اندازه بهم احترام می‌ذاشت...

لیست اولین‌ها احتمالا طولانی‌تره و همشون خوشایند نیستن، ولی دلیل یادداشتم اینا نیست. امشب یاد چیزی از اولین صحبت‌ها افتادم که کم‌کم به سنتمون تبدیل شد. چند روز یه‌بار آهنگ بی‌کلام برام می‌فرستاد، احتمالا چون نمی‌خواست احساساتش رو باز کنه و خب منم همینطور بودم. به جای گفتن از تردیدهام، حسی که آهنگ بهم می‌داد رو براش می‌نوشتم و در کمال تعجبم ازش استقبال شد. اون هم نویسنده بود اما تو یه حوزه کاملا متفاوت، پس نمی‌تونست درک کنه نت‌های موسیقی چطور توی دست‌های من به کلمات تبدیل می‌شن. برای کشف جواب‌هام قطعه‌های بیشتری از ژانرهای مختلف فرستاد و سنت «آهنگ بفرست، نوشته بگیر» اینطور شکل گرفت.

بین همه این رمانتیک‌بازی‌هایی که اصلا از ظاهر و جایگاه اجتماعیش قابل پیش‌بینی نبود، من ارزش صبر رو فهمیدم. منی که با سر توی همه روابطم شیرجه می‌زدم و تقریبا همیشه به سنگ خورده بودم، با کسی آشنا شدم که تکلیفش با خودش روشن بود اما جلوی منو می‌گرفت تا قبل از مطمئن شدن تصمیمی نگیرم. بین چت‌های کوتاه اما همیشگی فهمیدم استمرار مهم‌تره از آتش‌فشان احساسی که خیلی زود نیست میشه. بین اون همه آهنگی که ردوبدل شد فهمیدم ذره ذره شناختن دیگری یعنی چی و یاد گرفتم ازش لذت ببرم. به تک‌تک اون نت‌ها بارها گوش کردم. باهاشون غمگین یا شاد شدم ولی پیامی فراتر از عواطف شخصی همراشون بود که این‌ها رو به‌خاطرش نوشتم: کلمات شکننده‌ترین انتخابی هستن که برای گفتن «دوستت دارم» مقابلمون داریم.

 

Blue Banisters

ببر بنگال

War is a stupid violence

من یه‌بار کهکشان راه شیری* رو با چشم غیرمسلح دیدم. شب تاریکی بود کیلومترها دورتر از چراغ خونه‌های شهر و نقطه‌ای محصور بین تپه‌ها، جایی که قرار بود چراغ‌قوه‌ای کوچک رو بکاریم تا گرازها کِشت نخود رو حروم نکنن. وقتی صاحب زمین و مردی که ماشین داشت برای حرکت آماده می‌شدن، گفتم من هم میام. کمتر از یک ساعت بعد حیرون زیر سقف بزرگ و بی‌پایانی از ستاره‌ها بودم. راهی برای دیدن همزمان این گستردگی وجود نداشت به‌جز دائم چرخوندن سر و گیجی ناگزیر بعدش، پس به وسعت غریبش دل دادم. نورهایی از میلیون‌ها سال دورتر می‌دیدم؛ رشته‌های پیچ‌خورده و تفکیک‌نشدنی از روشنایی؛ خطی کشیده و زاویه‌دار که اگه با کشیدن دستم لمس می‌شد تعجب نمی‌کردم؛ دونه‌های درخشان در مرکز دایره‌هایی با مرزهای تار و ترکیب دلنشینی از چندین رنگ هارمونیک. دنیای عجیبی بود. کیلومترها دور از دسترس و با این حال، اونقدر نزدیک که می‌شد باور کنی توی مشتت جا می‌شه... .

سر ظهره. آفتاب موزاییک‌های حیاط رو داغ کرده و همه‌ی درها برای خنک شدن خونه بازن، اما من در شبی دور از خاطراتم سیر می‌کنم. یعنی یه‌بار دیگه اون صحنه رو می‌بینم؟

 

بشنویم:

War is a stupid violence

 

* یا دقیق‌تر بگم مرکز کهکشان راه شیری که توی صورت فلکی قوس (کماندار) قرار داره.

ببر بنگال

من، هشت‌پا، دریاچه و امواج سیاه

سلام میمون نازنینم. مدت‌هاست که برایت نامه‌ای ننوشتم. اگر لجبازی‌ات با دنیای دیجیتال را کنار می‌گذاشتی و یک گوشی هوشمند می‌خریدی یا برای خواندن وبلاگم بعضی وقت‌ها مهمان کافی‌نت می‌شدی خیلی بهتر بود. اما خب تو همیشه کله‌شق بودی و من هم نیت یا توان تغییرت را ندارم. پس بیا سراغ حرف‌های نگفته‌مان برویم!

روزی در تابستان پارسال که حالا شبیه صد سال پیش است، به تراپیستم گفتم: «دیگه نمی‌خوام ادامه بدم. احساس می‌کنم روی یه دریاچه‌ی یخ‌زده قدم برمی‌دارم و هر لحظه به قسمت‌های نازکش نزدیک‌تر می‌شم. می‌ترسم یخ بشکنه و توی بزرگترین کابوسم -آب‌های عمیق و سیاه- غرق بشم.»

حال خوشی نداشتم. به او گفتم وحشت‌زده‌ام و تک‌تک اجزای بدنم من می‌خواهد دیگر ادامه ندهم اما می‌دانستم که نباید رها کنم چون هر چیزی که به دست آورده‌ام از صدقه سری جلسات بوده.

پس تسلیم تنها راه‌حل مشکلات انسانی، درباره‌ی وحشتم حرف زدیم.

آن روز مرداد ماه برای اولین‌بار در طول درمان بغضم شکست. مهار احساسات از دستم در رفت و چیزهایی که از وجودشان خبر نداشتم شبیه فوران آتشفشان بالا آمدند. واقعیت دریاچه از تصورم دردناک‌تر بود اما به هر زحمتی که شده غرق نشدم.

چند ماه بعدتر به او گفتم: «لایه‌ی یخ شکسته و من از سطح پایین‌تر اومدم. حالا دارم توی آب شنا می‌کنم ولی هنوز می‌ترسم. وزن میلیون‌ها تن آب روی دوشم سنگینی می‌کنه. با هربار حرکت دست و پا انگار جونم درمیره. نفسم تموم شده. همه‌جا تاریکه. تا کجا باید پیش بریم؟ چقدر باید عمیق بشیم؟ نمیشه همینجا برگردیم؟»

همانطور که حدس می‌زنی، به هر دردسری شده از شنا در اعماق آب‌ها عقب‌نشینی نکردیم.

چند روز پیش دوباره روبه‌روی هم بودیم. گفتم: «استعاره‌ی دریاچه‌ی یخ‌زده رو یادته؟ حس می‌کنم حالا کف دریاچه قدم می‌زنم.» صورتش باز شد. پرسید: «یعنی اینقدر مسلط شدی و احساس کنترل داری؟»

جواب دادم: «این کلمه‌ی من نیست ولی شاید. فقط می‌دونم دیگه نمی‌ترسم و نگرانی ندارم. دیگه سطح آب و سیاهی موج‌ها مضطربم نمی‌کنه. دیگه منتظر اتفاقای بد نیستم. دیگه از شکستن یخ نازک نمی‌ترسم چون عجیبه، ولی بالا و پایین دریاچه واسم فرقی نداره!»

میمون جان، با این تفاسیر می‌توانی فکر کنی موقع نوشتن نامه چهارزانو کف دریاچه نشسته‌ام و بعد از وصل شدن به دم‌ودستگاه جناب اختاپوس نامه را برایت پست کردم. اینجا را به چشم گوشه‌ای جدید از بنگال می‌بینم و فعلا همینجا می‌مانم، پس می‌توانی روی آدرسم حساب کنی. تنها نگرانی‌ام بابت اتصالات دریایی است و امیدوارم جوابت قبل از بهم خوردن دوستی‌ام با هشت‌پا به من برسد!

ببر بنگال

Love & Other Drugs

صدای آرومی که گاه ریتم تندی می‌گرفت از خواب بیدارم کرد. ضربه‌هایی پراکنده، ضعیف اما مداوم که دوست داشتم ساعت‌ها ادامه پیدا کنه: قطره‌های بارون. می‌دونستم خورشید که به وسط آسمون برسه این آبی خوشرنگ کنار میره و خونه پر از نور میشه، برای همین دلم نیومد بلند شم. همونجا زیر پتو با هوای گرمی که از هیتر به صورتم می‌خورد جلوی پنجره دراز کشیدم و مثل یه شاگرد درس‌خون صدای خوشایند بارون رو دنبال کردم.

اگه هوا اینقدر سرد و خیس نبود با صدای قمری‌ها بیدار می‌شدم. یه بق بقوی بلند که با ضربه‌ی بالشون به پنجره، انگار ستاره‌های کوچیک دارن به سمت اتاقم سقوط می‌کنن. مدام در حال جابه‌جا شدنن، اوج می‌گیرن و بین تراس خونه‌ها می‌چرخن. سیاهی بدن درشتشون پشت شیشه پرجنب‌وجوشه انگار با قدرتشون میگن پاشو! یعنی زندگی برای تو از ما سخت‌تره؟

جواب اینه که سهم من هزاربار سنگین‌تره اما با قمری یا بارون، صبح‌های من در این خونه زیباست. من اقلیمی جدید از بنگال پهناورم رو کشف کردم.

 

 

پی‌نوشت:

عنوان پست رو از فیلمی با بازی آنا هاتوی برداشتم. مگی (شخصیت زن اصلی) در یه ساختمون تقریبا خرابه و قدیمی زندگی می‌کنه که با عکس‌ها و کارهای هنریش تزئین شده. فیلم یه اثر متوسطه که تا میانه چیزی جز هماغوشی نداره اما کم‌کم می‌فهمید اتفاق بزرگتری در جریانه. دیدن یا ندیدنش توصیه نمی‌شه و تصمیم خودتونه، اما اون خونه رو برای من بذارین. سرده، شیشه‌هاش زیادی بزرگه و دستشویی‌اش یه در نیاز داره اما همون چیزیه که اگه یه هنرمند/گارسون نیمه وقت بودم انتخابش می‌کردم. من از بی‌دروپیکری این خونه لذت می‌برم.

 

پی‌نوشت 2:

آیا متوجه شدید دسته‌ی جدیدی به موضوعات اضافه شده؟ ^_^

ببر بنگال