+ منو به بودنت عادت دادی
- میگذره. به نبودنم هم عادت میکنی
تا حالا شده بخواین از چیزی بنویسین ولی حتی فکرش بهتون حس عدم کفایت بده؟ این موضوع برای من روز جهانی عصای سفید بود. میدونستم به عنوان یه غریبه که تموم عمرش با آدم های بینا سروکار داشته راحت میتونم سطرها بنویسم ولی به عنوان کسی که عزیزش نابیناست؛ در لحظه لال شدم. نمیفهمیدم چه احساسی رو تجربه میکنم یا اسم این حالم چیه. حتی الانم نمیفهمم غمگینم یا عصبانی و گلهمند؛ شاید چون مواجهه با هر چیزی که تصوراتمون از زندگی رو بهم میریزه شوکهکننده است: «دیدن، شنیدن، چشیدن و لمس کردن همه از بدیهیات زندگیان. نعمت دیگه چیه؟ مگه داشتن چشم و گوش تشکر میخواد؟ چرا برای چیزی که داشتنش حقمونه باید سپاسگزاری کنیم؟ اصلا کی فکر شادی برای چیزی انقدر پیش پاافتاده و بدیهی رو توی ذهنمون کاشته؟»
اما تجربهی زندگی و تحصیلاتم بهم میگه اگه فقط یه چیز در دنیا نادر و تصادفی باشه، اون سلامته. شما بدن کاملا سالمی دارید؟ هیچ ناراحتی جسمی یا روحی رو تجربه نکردید/نمیکنید؟ آیا هیچکدوم از آدمایی که میشناسید در طول عمرشون بیمار نشدن؟ در این صورت باید بهتون تبریک بگم. آسیبپذیری ژنهای ما که راهی هزار ساله برای رسیدن بهمون طی کردن بیشتر از تصور بیشتر آدماست. حالا اگه شرایط محیطی رو کنار ارثیهی زیستی قرار بدیم، عجیب نیست اگه نتایج غافلگیرکنندهای ببینیم.
بعضی افراد با شرایط جسمی نامساعد چون در یک محیط غنی زندگی میکنن و به منابع مختلف* دسترسی دارن خوشبختانه سالمن. اینها معمولا جز بیماریهای رایج مثل سرماخوردگی یا همهگیریهای ناگریزی شبیه کرونا گرفتار آسیبهای جدی نمیشن.در کنار این گروه آدمایی رو داریم که آسیبپذیری ژنتیکی اونها به دلیل شرایط محیطی دائما گسترش پیدا میکنه، تا جایی که به نقص ماندگار یا درد مزمن تبدیل میشه، چیزی که چند دهه پیش برای خالهی من اتفاق افتاد. این دختر که اولین فرزند خانواده بود با شبکوری مادرزاد در روستا دنیا اومد. معاشی که از راه دامداری و کشاورزی تامین میشد چشمهاش رو در معرض آلودگیهای محیطی قرار میداد، بیسوادی پدربزرگ و مادربزرگم درباره سلامت باعث شد نشانهها رو تشخیص ندن، نبود مرکز پزشکی-درمانی به معنی محرومیت از معاینه و بررسی حرفهای بود، فرهنگ عشایری-روستایی ناتوانی و ترس این دختر رو با جنسیتش توجیه میکرد، مدرسهای نبود که فکر تحصیل رو به ذهن والدین و حتی خودش بندازه، محیط زندگیش خدمت بدون توقع میطلبید و جمع آسیبها اونقدر ادامه داشت که زمانی حدود چهل سالگی بیناییش رو کاملا از دست داد.
وقتی به اطرافم نگاه میکنم بهنظر میاد کمتر نقصی اندازهی نابینایی آدم رو ناتوان کنه. ندیدن یعنی آسیبپذیری بالا در مقابل محیط و خدا نکنه محرومیت هم باهاش قاطی بشه! خاله الان نزدیک شصت سال سن داره اما هنوز همراه مادربزرگم دستشویی میره و نمیتونه تنهایی حموم کنه. کسی که عاشقانه اطرافیانش رو دوست داره حالا به آدمی خجالتی و گریزون از جمع تبدیل شده که موقع مهمونیها هیچوقت توی پذیرایی نمیاد. بزرگترین بچه خانواده در برابر تنش یا بحرانهای زندگی ضعیفترین عضوه چون هیچچیز از دنیای بیرون نمیدونه که بهش قدرت تحلیل بده و دادهای جز شنیدههاش نداره، پس همون تحلیلهای ابتداییش اشتباه یا ناقصن ....
نمیخوام تصویر زشت و زنندهای از این وجود پاک و معصوم نشون بدم. باور دارم نابینایی الزاما ناتوانی نیست اما برای درک همهی ابعادش به دوربین مخفی نیاز داریم، مخصوصا وقتی که رسانه به شکلی افراطی روی دستاورد اقلیتها تمرکز کرده. اینها رو نوشتم چون به نظرم گفتنشون ضروری بود وگرنه خاله یکی از عزیزترین اشخاص در زندگی اطرافیانشه و همه سعی دارن از عزت نفس و حرمت انسانیش مراقبت کنن. ما رابطهی خوبی با هم داریم مخصوصا چون اولین نوه این خانواده هستم و من رو دیده، همجنسیم پس کنار من راحتتره تا بقیه نوهها و خونهی ما تنها جاییه که راضیه چند روز بمونه. تمام اطرافیان بهش محبت دارن و برای حضور در جمع بهش فشار نمیارن. همینطور اگه به دلیلی مادربزرگم خونه نباشه حتما یکی از دخترها راهی روستا میشه تا جاش رو پر کنه. هر کدوم از بچههای خانواده که سفر میره اولین سوغاتی رو برای اون میخره و ما نوهها، ما یاد گرفتیم از خالهی بزرگمون مواظبت کنیم چون بیدفاعتر از اینه که توی دنیا تنهاش بذاریم ... .
*حجم و کیفیت کافی مواد غذایی؛ بهداشت مناسب محیط زندگی و کار؛ حمایت خویشان و دوستان؛ ثبات شرایط بیرونی مثل آبوهوا؛ دسترسی به خدمات درمانی، بهرهمندی از آموزش و ...
وضعیتی در نوشتن هست که تصویرهای گذرای خاطرات، کلمهها، احساسات مدفون و دژاووهای تمومنشدنی جسته و گریخته سراغت میان. وسط انجام کار اداری یا پوست کندن پیاز برای پخت سوپ یه دفعه لبریز از الهام میشی. کلمهها مثل آب محبوسی که از قید سد رها شده ذهنت رو پر میکنن و میدونی اگه فقط چند دقیقه بتونی چاقو یا کیبورد رو کنار بذاری شاید نابترین نوشتهی عمرت رو شکل بدی...
اما نمیتونی.
واقعیت زندگی روزمره ترمز تخیلت رو میکشه تا یهبار دیگه جنین زودرس الهام به دست خودت سقط و از تنت جدا بشه. دندوناتو روی هم فشار میدی و لبخند میزنی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، در حالی که ریشهی بریده و خونی افکارت عمیقا سوز میزنه. خودت رو دلداری میدی: «عیبی نداره، بعدا کاملش میکنم» یا «دوباره هم سراغم میاد» ولی خوب میدونی به روح زودرنج الهام نمیشه بیتوجهی کرد. کافیه یکبار اومدنش رو نادیده بگیری تا با مهربونی ازت دور شه و بعد با قهر ناجوانمردانهاش غافلگیرت کنه. سعی میکنی با توضیح ددلاینها و عرفهای اجتماعی دلیل نبودنت رو توضیح بدی اما نمیخواد چیزی بشنوه. دستت رو جلو میبری تا پیشنهادش رو در آغوش بگیری اما رفتارش طوریه که انگار تو رو نمیشناسه.
نوشتن حساسترین و بیتابترین معشوق دنیاست که اگه وقت و اشتیاق کافی صرفش نکنی راحت سرشو برمیگردونه و راه خودش رو میره. حالا اینکه قلبهای ما چقدر تند میزنه، دلمون چندبار عاجزانه برای آغوش گرمش تنگ بشه و صادقانه ازش بخوایم که برگرده فایدهای نداره. باید نشست، صبر کرد و انتظار کشید تا دفعهی بعد که در نامناسبترین زمان ممکن سراغت اومد بهترین میزبان دنیا باشی و شما که غریبه نیستین، این نقشیه که تکرارش خیلی زود من رو خسته میکنه.
در روزهایی که گذشت دفاع کردم، Fleabag دیدم، یه کار پاره وقت یافتم، چیزی رو شروع کردم که برای اولینبار میشه بهش گفت رابطه، برای موضوع بنیادی و مهم پایاننامهم که توی سیستم فشل دانشگاه به چخ رفت اشک ریختم، با آدمای جدید دوست شدم، پشت دخل وایسادم و با مشتری شیاد سروکله زدم، کرکرهی مغازه رو بالا دادم، فهمیدم نوشتن علمی رو هم خوب بلدم، از مامانم پول قرض گرفتم تا بدهیم به یه غریبه رو تسویه کنم، از کف بازار بودن لذت بردم، جوری از اینستا فاصله گرفتم انگار انسان عصر پارینهسنگیام، از کار به خونه برگشتم در حالی که آدمایی اونجا منتظرم بودن، با استاد راهنمام دعوا کردم، تریکوبافی یاد گرفتم، گریزی به سینمای جدید هند زدم و نتیجه رو دوست داشتم، خمیر پیراشکی پفکی و ترد درست کردم، وبلاگهای شما رو خوندم و بیشتر از قبل خودم بودم. حالا شما بگین، روزایی که گذشت چکار کردین؟
- Why are you so mean?
+ No reason... Fun?
- That's fun for you?
+ What? To point out the very thing everyone's thinking but doesn't have the spin to own and say? Yes, I find that amusing.
- Well… I think that's cruel.
+ That's why I don't do it to you.
Quote from Yellowstone
پی نوشت:
میرابل مادریگال با اون عینک گرد همون چیزیه که به نظر میام اما وقتی حرف اخلاق باشه... خب، واقعیتش پشت موهای فرفری و چشمهای قهوهایش بث داتون انتظارتون رو میکشه.
سوال روز: تا حالا بدنت برای چیزی تاوان پس داده که به خاطر نمیاری؟ شده از سلامتی که نمیدونستی داری برای پوشوندن ضربهای که ازش خبر نداشتی استفاده کنی و روزی جریان رو بفهمی که دیگه نمیتونی این معامله رو ادامه بدی؟ هیچوقت شده بدن رو شبیه کارت اعتباری ما برای زندگی ببینی؟ اگه جوابت آره است بهم بگو، تا حالا به برداشت بیحساب آدمها از جسمشون فکر کردی؟
I'm gonna tell you something my mother told me, and you're not gonna like it. Everything is different now. All of the boys you used to outrun and out wrestle, that's all done, and they're gonna look at you differently, see you differently. And they're gonna look at you like you're less; like you're somehow weaker today than you were yesterday. You're not due. You're stronger than all of them because if men were responsible for giving birth human race wouldn't last two generations. But after treating you like you're weaker long enough, you start to believe it too. It's why I'm gonna hard on you, honey. I have to turn you into a man, that most men will never be, and I'm sorry in advance for doing it because you gonna hate it, sweetheart. I know I did. But I look back, and I know my mother was right. It was the best gift she ever gave me, now I have to give it to you.
Yellowstone
روزی در پاییز سال گذشته پشت سیستم شرکت نشسته بودم. کتابی از معروفترین انتشارات حوزه کودک مقابلم بود و باید با خوندن چند صفحه از کتاب و جستجوی اینترنتی حرف حسابش رو میفهمیدم. باید عصارهی داستان رو از این داشتههای اندک بیرون میکشیدم، کفشهای شخصیت اصلی رو میپوشیدم و مدتی در دنیای غریبش قدم میزدم. قرار بود هوای سرزمین جدیدی رو نفس بکشم در حالی که گوگردهای تهران هر روز پوستم رو خرابتر و فکر «شام چی بپزم» بیشتر از صیانت اینترنت عصبیم میکرد. این گریز روزانه همیشه من رو سرحال میآورد ولی با در نظر گرفتن صدای بیوقفهی گلولهها در روز مذکور، فرار به دنیای خیالات ممکن نبود. صدای فشنگهایی که به ماشینها، مغازهها، سطلهای زباله و آسفالت برمیخوردند حتی زیبای خفته رو هم هوشیار میکردند. تحت فشار بودیم بدون اینکه کلمهای برای توصیفش داشته باشیم. دیگه نمیدونستیم کجا نشستیم. خبری از صدای گوشخراش میوهفروش سر چهارراه نبود و فکر دود کردن سیگارهای زنونه توی کوچه پشتی، حتی به خستهترین نورون مغزم خطور نمیکرد.
توی همون روز پاییزی، به همکار/دوستم نگاه کردم که مقابلم نشسته بود. لبهای توپرش بیشتر از قبل میلرزید و بیشتر از همیشه پاش رو تکون میداد. این حرف رو میگم چون همه از سابقهی حملات عصبیاش خبر داشتیم. قبلا یکبار توی شرکت پنیک سراغش اومده و حالا من با تکتک سلولهای بدنم نگرانش بودم. دوستش داشتم، خیلی زیاد. وقتی به چشمهای حواسپرت، موهای بلند و چهره شرقیش نگاه میکردم عشقی توی دلم دستوپا میزد که خیلی فراتر از جسم بود. خصوصیات ظاهریش با هر چیزی که از زنها میپسندم متفاوت بود اما برام اهمیتی نداشت، چون چیزی که من رو سمتش میکشید حتی الان هم واسم ناشناخته است.
اون روز همهی همکارام توی ذهنم بودن اما گمونم معلومه که اون رو فراتر از یه کارمند ساده میدیدم. به سالهای طولانی تحمل افسردگیاش فکر میکردم و مدام از خودم میپرسیدم: «چجوری میشه این فشار کوفتی رو کمی سبکتر کنم؟ چطور علائم اولیهی پنیک رو بفهمم؟ چرا شمارهی هیچکی از اعضای خانوادهاش رو ندارم؟ چجوری میشه اونو آروم کنم وقتی خودم فقط کلهامو بیرون آب نگه داشتم؟»
صدای تفنگها کمکم محو شد. بوق ماشینها جای گاز موتور رو گرفت و حتی یه ماشین میوهفروش با بلندگوی دستی رد شد. بعد از تلاش بیفرجام برای نپرسیدن حالش پیام دادم: «از صورتت میفهمم روبهراه نیستی. چی اذیتت میکنه؟» میدونستم راهی برای رفع این وضع ندارم ولی نمیخواستم فکر کنه تنهاست. نمیخواستم با خودش بگه من دارم زیر فشار له میشم و حتی یه نفر حالمو نمیپرسه. میخواستم بدونه یکی اینجا، توی این پادگان مثلا استارتاپی بهش اهمیت میده در حالی که میدونستم مرهمی برای اضطرابش ندارم. اما جملهای که در جوابم نوشت حتی از وحشیترین تصوراتم، هولناکتر بود: «همهچیز. همهچیز اذیتم میکنه.»
حالا در یه شب تابستونی، صدها کیلومتر دورتر از اون نقطه نشستم. سرم درد میکنه، اسید معده زخمهای جدیدی به گلوم میاندازه و برای اولینبار در عمرم به یه غریبه چند میلیون بدهکارم. چند هفتهای میشه که خودم نیستم اما اگه ازم بپرسید چی بیشتر اذیتم میکنه جوابی ندارم. واقعیت اینه که امشب، حتی زنده بودن هم اذیتم میکنه... .
پینوشت: افکار خودکشی ندارم، نگران نباشید :))