Olafur Arnalds - Lost Song

 

سال 1920 میلادی بود. تابلوی کارگران مشغول کارند را همه جا می‌دیدی. پدربزرگتان را در یکی از همان روزهای سیاه و سفید ملاقات کردم. مهاجری بود از ایرلند با قد کوتاه و چشمان روشن که گذشتن از آنها سخت بود. وقتی دیدمش سیگاری گوشه لبش بود، کلاهی روی سرش و دو دستش را در جیب‌هاش فرو کرده بود. به رفقایش نگاه می‌کرد که مشغول بلند کردن یک تکه آهن و وصل کردن آن به جرثقیل بودند که یک نفر صدا زد:‌ آهای! تام! بیا اینجا و دیدن زدن را تمام کن. من که میخکوب سر و صدای آن گروه ناهمگن از مردان شده بودم، با این حرف سرخ شدم و برگشتم، اما نه آنقدر سریع که نگاهم به پدربزرگتان نیافتد که حالا او هم با گونه‌های سرخ شده به من نگاه می‌کرد. آن موقع دختر جوانی بودم. یک سال از مدرسه‌ام باقی مانده بود و در تابستان به بچه‌ها در استخر مک‌کلین شنا یاد می‌دادم. موهایم هنوز از آب استخر خیس بود و انگار باد بوی کلر آنها را به پدربزرگتان رساند چون نفس عمیقی کشید و سرفه مختصری کرد. دویدم تا از آن خیابان شلوغ دور شوم در حالی که دعا می‌کردم فردا باز هم در آن مکان مشغول کار باشند و اینطور بود که هر روز صبح پدربزرگتان را می‌دیدم. چون آن روز هفته اول تابستان بود، و ساختمانی که پدربزرگتان مشغول ساختنش بود یکی از برج‌های عظیم شهر بود و آنها مجبور بودند قبل از زمان بیدار شدن من کار را شروع کنند. پس منی که تا حالا با سر خمیده در پیاده‌روها می‌دویدم، حالا سرم را بالا گرفتم و قدم‌هایم را با طمانینه برداشتم. نگاهم خیابان را جستجو می‌کرد و برایم مهم نبود چند کارگر با صورت سیاه از دود و گوش‌های پهن من را خوشگله صدا می‌کنند. هفته دوم تابستان بود که بسته ناهارم را با او تقسیم کردم:‌ یک ساندویچ مرغ با ریحان و خامه که مورد علاقه خودم بود. چی؟ بله، بله عزیزم. این ساندویچ از همان روز غذای مورد علاقه من و پدربزرگتان شد. درست کردن آن را از مادرم یاد گرفته بودم و او هم از مادرش، اما هیچوقت به اندازه آن تابستان برای من مهم نشده بود. هفته سوم هر روز ناهار را کنار هم می‌خوردیم: ‌خوراک سیب‌زمینی با گوشت گوسفند، فیله مرغ برشته، لقمه‌های قارچ و پنیر و ساندویچ مرغ و ریحان که این آخری محبوب دل پدربزرگتان بود. هفته چهارم بود که بعد از تعطیلی کلاس مرا تا خانه همراهی می‌کرد. یکی از دوستانش جای خالی او در کار را پر می‌کرد و البته که در آن شلوغی الوار و آهن و مردهای عرق کرده که لباس‌های یک شکل پوشیده بودند، نبود یک نفر به چشم نمی‌آمد. هفته پنجم بود که یک روز بیشتر از همیشه در برابر ساختمان عظیم و نیمه تمام صبر کردم تا او تنها لباس پلوخوری‌ای که داشت را بپوشد و با دسته گلی که میانه راه می‌خریدیم، به خانه‌مان بیاید. این آغاز دوستی طولانی پدر و مادرم با مردی بود که بعدا پدربزرگتان شد.