Looking for freedom

هرچه تبر زدی مرا، زخم نشد جوانه شد

۱۲ مطلب با موضوع «غم‌نامه‌های بنگال» ثبت شده است

پاسخ به این سوال اختیاری است

تا حالا کسی رو از دست دادی که می‌خواستی پدر بچه‌هات باشه؟

ببر بنگال

غم‌نامه

همچین شبی با خودم گفتم: «دیگه به خاطر هیچکس از استانداردهام پایین نمیام.» اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم امتحان پیش‌روم به این سختی باشه.

ببر بنگال

و شب به خیر

من پیش از این‌که بخوابم

گوسفند نمی‌شمرم

یارانی را می‌شمرم

که از آنان دوری گزیده‌ام:

چهره‌هایی که یکی پس از دیگری

از چراگاه‌ها تا تبعیدگاه‌ها

در برابرم ورق می‌خورند.

من آنان را

زخم زخم می‌شمرم و خواب‌ام نمی‌برد.

 

غاده‌السمان؛ به ترجمه‌ی عبدالحسین فرزاد.

ببر بنگال

کاش

نشسته‌ام وسط خانه و بیهوده می‌کوشم فکرهای مبهمم را درک کنم. همکارم، دوستم، یار الهام‌بخش و الگوی نویسندگی‌ام در آسایشگاه روانی بستری شده. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم از بین تمام آدم‌های دنیا که می‌شناسمشان کار او به آنجا برسد اما خب، شد.

ذهنم شبیه کتری در حال جوش داغ کرده و فکرها مثل قطره‌های بی‌قرار آب از چنگم فرار می‌کنند. کلمه‌ها؟ مثل ذرات شن دور من می‌چرخند. می‌خواهم چیزی بنویسم ولی نمی‌شود. می‌خواهم با او حرف بزنم اما چیزی برای گفتن ندارم. می‌خواهم خاطرات را دوره کنم اما دردش خنجری است که زخم بازم را دستمالی می‌کند. می‌ترسم صورت زیبای او هم کنار آن‌هایی قرار بگیرد که خسته از جنگ، روح بکرشان را به سرنوشت باخته‌اند... .

من به لطف بچگی نامتعارفم کلکسیونی از مشکلات روانی را می‌شناسم. هیچ‌کدام آن‌ها متعلق به من نیستند اما این را فقط بعد از جلسات طولانی روان‌درمانی درک کردم. بعد از بارها مراجعه به روان‌پزشک و مشاورهای مختلف خوب فهمیدم که کودک سالمی بودم در محیطی آلوده؛ وجود شکل‌نیافته‌ای بودم در مشت درماندگی بزرگترها؛ شیشه‌ای بودم گردوغبار گرفته؛ حوضچه‌ای بودم آشفته از پرتاب سنگ‌ریزه‌ها‌ی زندگی. فهمیدم من جنگل آرامی‌ام که در آغوش طوفان‌ها موج برداشته تا ساقه‌های جوانش نشکند، چون ناآگاهانه می‌دانستم خم شدن مقابل باد انتخاب هوشمندانه‌تری است نسبت به خرد شدن در چنگال جنون‌زده‌ و نابینایش. فهمیدم من سالمم، خوبم، امنم و مسئله فقط بیرون انداختن آدم‌هایی است که برای تحملشان چاره‌ای جز انتخاب روان‌رنجوری ندارم.

حالا می‌دانم به‌جز افسردگی ارثی هیچ‌کدام از آن دردهای غارتگر را نداشته‌ام اما در نتیجه‌ی سال‌ها خودبیمارانگاری و همزیستی با کسی که اختلالش را قبول نمی‌کرد، شامه‌ای تیز در تشخیص مشکلات دیگران دارم. علاوه بر تمام این‌ها، ید طولایم در همدردی بی‌دریغ من را به نقطه‌ای کشانده که دردهای دیگری را با گوشت و استخوانم می‌چشم و لمس می‌کنم. مطمئن نیستم نتیجه‌ی قدرتم در همذات‌پنداری است یا آشنایی‌ام با روان‌های زجردیده اما معمولا در حلقه‌ی امن دوستانم قرار دارم. دردها با اینکه به من تعلق ندارند، پل می‌شوند بین من و هرکسی که اعصابش، آرامشش را بلعیده. از دختری گرفته که بعد از تجربه‌ی تجاوز در کودکی و فشارهای خانواده‌ی مذهبی کارش به سفر میان شیدایی و افسردگی کشید تا دختری که حالا به دلیل خودکشی نافرجامش در آسایشگاه حبس شده، همه و همه من را در رازهای زندگی‌شان شریک کردند. من در دوردست‌ترین نقاط جغرافیای روانشان سکونت داشته‌ام. من زخم‌های این آدم‌ها را می‌شناسم، می‌فهمم اینکه صبح از خانه به مقصد شرکت بیرون بزنی و شب سر از بیمارستان دربیاوری یعنی چه. من گوشه‌کنارهای ذهن آدمی را هزار مرتبه بهتر از آنچه می‌خواهم می‌شناسم و این دانستن برایم چه داشته؟ هیچ.

جز اشک ریختن با تک‌تک عزیزانی که نتوانستند بار زندگی را به دوش بکشند چه می‌شود کرد؟ جز قلبی که حتی در لحظات زخم دیدن، برای شکاف‌های روان زخم‌زننده دلسوزی می‌کند چه به دست آورده‌ام؟ به جز خواندن روزنوشت‌های دوستم از اتاقک قرنطینه و تجربه‌ی کلماتش از کیلومترها دورتر چه کاری می‌توانم بکنم؟ امروز برای صدهزارمین‌بار در زندگی‌ام آرزو کردم کاش تا این حد در نزدیکی به آدم‌ها خوب نبودم.

ببر بنگال

سنگی بر قلبی

دردهای بسیاری در من وجود داره که نمی‌تونم بدون نوشتن از اون‌ها خلاصی پیدا کنم. عاجزانه محتاجم اون‌ها رو به زبون بیارم و به همون اندازه می‌ترسم به دام کلیشه بیافتم. نگرانم وقتی از رنجم می‌گم - چیزی که تا پونزده دقیقه پیش از خودم پنهان بود - کلمه‌های اشتباه به‌کار ببرم و شما، خواننده‌ای که برحسب گذر مسیرتون به اینجا افتاده یا از معدود دنبال‌کننده‌های باوفا هستین معنی حرفم رو درک نکنید.

من از حقیر به‌نظر رسیدن دردم می‌ترسم و شاید برای همین ماه‌ها درموردش سکوت کردم. احتمالا برای همین ناتوانیم در تحمل قضاوت‌هاست که دم نزدم و در بنگال،‌ امن‌ترین پناهگاه نویسندگیم هیچ چیز ننوشتم. برای هزارمین‌بار از عشق گفتم و دکمه‌های کیبورد رو در وصف لذت‌های دلدادگی به صدا درآوردم درحالی که قفسه‌ی سینه‌ام از تحمل باری هم‌وزن سرنوشت اطلس سنگین بود.

چند ساعت قبل با عزیزترین همرازم صحبت می‌کردم. از شرم می‌گفتیم. من بابت احساس نیازم به محبوب شرمسار بودم و اون بیزار از دلتنگیش برای یار دور، انگار می‌خواست همه پیوندها رو دور بریزه. بهش جواب دادم: «یادت باشه عشق قدرته، نه ضعف.» و اون گفت: ‌«همیشه به این جنبه‌ی تو حسادت می‌کردم.» بعدتر پای هزار و یک ماجرای دیگه رو وسط کشیدیم و با خنده خداحافظی کردیم.

خیلی طول نکشید. شاید دو ساعت بعد وقتی ظرف‌های کثیف رو بغل زدم تا توی سینک بشورم، همونطور که با کمک توصیه‌هاش سعی داشتم کلاف بی‌سامان فکرهامو باز کنم ریشه‌ی همه‌چیز روشن شد: من تقریبا دو سال پیش، وقتی بعد از مدت‌ها مردی رو به حریم امنم راه دادم و بهش اعتماد کردم طعم تعرض رو چشیدم.

دلم نمی‌خواد مزه‌ی این حقارت گریزناپذیر رو براتون توصیف کنم. تحملش اونقدر سخت بود که در لحظه فکرش رو مسدود کردم. نه، این تجاوز نیست اون فقط بیشتر از من مشتاقه؛ اون فقط نمی‌تونه صبر کنه؛ اون فقط خیلی منو دوست داره؛ اون هیچ‌کاری رو به زور انجام نداد و از همه فکرها بدتر: من می‌تونستم بهش نه بگم و نگفتم پس مقصر منم. این یعنی خودم می‌خواستم که.... .

صد سال گذشت. فهمیدم وقتی در برابر کسی چندین مرتبه قوی‌تر از خودت قرار داری زور تقریبا هیچ معنایی نداره. فهمیدم وقتی در آسیب‌پذیرترین حالت جسمی و روانی هستی نمی‌تونی مثل همیشه از خودت دفاع کنی. فهمیدم بهش نه گفتم اما بی‌توجهی‌اش رو اینجور توجیه کردم که حتما اندازه کافی قاطع نبودم. فهمیدم اون غفلت کوچک دراصل زیر پاگذاشتن تمام عزت، شخصیت و روان من بوده. فهمیدم در چند ثانیه همه‌ی اعتمادم به مردهای دنیا از بین رفته و نمی‌تونم به آدم‌های عزیز زندگیم اعتماد کنم. فهمیدم شاید هیچ‌وقت خودمو به دستای کسی نسپرم. فهمیدم یه سنگ به وزن کره زمین روی سینه‌ام حمل کردم و عجیب نیست اگه درنهایت از پا افتادم. فهمیدم من لایق بهترین‌ها بودم اما با پست‌ترین آشنا شدم و همه‌ی باورهای معصومانه‌م در لحظه‌ای برباد رفت. فهمیدم دیگه نمی‌تونم به کسی عشق بورزم یا همون آدم همیشه دلباخته و خوش‌خیالی باشم که دوست داشتن رو قدرت خودش می‌دونه. من در اون لحظه قوی‌ترین آدمی که در تموم زندگیم می‌شناختم، یعنی خودم رو از دست دادم و روزهایی هست که انگار هرگز پیداش نمی‌کنم. 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

پی‌نوشت:

It's not about sex, it's about power

ببر بنگال

چیستم؟

دیگر ببر بنگال نیستم، از من فقط یک زنبور کارگر مانده.

 

ببر بنگال

گیلیاد از آنچه در تلویزیون می‌بینید به شما نزدیک‌تر است

هیچ‌چیز دیگه مثل قبل نمی‌شه. اینجا وطنی نیست که دلم به امنیتش قرص باشه، بخوام برای ساختنش تلاش کنم یا آبادیش رو به رفاهم ترجیح بدم. نه. دیگه هیچ‌چیز شبیه قبل نیست چون ما اون آدمای قبل نیستیم. اینجا دیگه کشوری پر از مشکل و چالش نیست، یه هیولای همیشه گرسنه است که اشتهاش برای بلعیدن هویت ما هرگز تموم نمی‌شه. ما دیگه مبارزای آرمانگرای دلسوز نیستیم، یه گروه بزرگ از مهاجرهایی هستیم که  قلبمون رو توی مشتمون گرفتیم و دنبال جایی برای زنده بودن می‌گردیم. نه، اینجا دیگه هیچ‌چیز شبیه قبل نیست چون که ما جون دادن بچه‌هامونو دیدیم ...

ببر بنگال

وصیت

روی سنگ قبرم بنویسید از ساختن روابط سطحی عاجز بود و از این اخلاق خود عذاب می‌کشید. 

ببر بنگال

دوست داشتم همیشه یه جور دیگه باشه

دست و دلم به نوشتن نمیره. نه به خاطر اینکه خیلی وقته ننوشتم، برعکس. چند ماهه که روزگارم با نوشتن می گذره. صبح زود بیدار میشم و بعد یه صبحونه مختصر،‌ راهی میشم تا بنویسم. تمام وجودم رو میذارم، اونقدر که ساعت آخر چشمام میسوزه، انگشتام روی کیبورد می لرزه و حتی چرخوندن موس برام سخت میشه، اما کافی نیست. حتی از کافی بودن هم خیلی دوره و باعث شده از خودم بپرسم من برای چه کاری خوبم؟‌ کجا میتونم موندگار شم؟

نه که ندونم چی میخوام. میدونم. از بچگی می دونستم ولی همون موقع اینقدر عاقل بودم که بفهمم جایی تو این دنیا ندارم. خیلی وقته که نسل آدمایی مثل من از کره زمین برداشته شده و اونایی که هستن یاد گرفتن چطور شبیه خودشون نباشن. من اما بلد نیستم. تونستم اون چیزی که از خودم میدونم رو فراموش کنم، اما جور دیگه ای بودن، شبیه خواسته اونا شدن و تن دادن به این دنیای مزخرف که شبیه قطار سریع السیر به چیزی جز رسیدن فکر نمی کنه منو کلافه میکنه. اون گوشه امنی که نیاز دارم انگار هیچ جا نیست و اگه یه نفر بیاد و بگه باید بسازیش قابلیت آتیش زدنش رو دارم!

این حال از عصبانیت نیست، از کلافگیه. ‌از تموم شدن و سر اومدن صبر و خراب شدن همه نقاب هایی که تا حالا خودمو باهاش نمایش دادم.

ببر بنگال

Previously in last episode

 - What happened to you?

+ Lonliness.

ببر بنگال