Looking for freedom

هرچه تبر زدی مرا، زخم نشد جوانه شد

۸ مطلب با موضوع «نامه‌ها» ثبت شده است

با جنون در افتادن

نامه‌ای برای شما، خواننده‌های کم‌حرف ولی همیشه حاضر بنگال :)

 

هربار که به وبلاگ سر می‌زنم ستون «پربیننده‌ترین مطالب» چشمم رو می‌گیره. چطور ممکنه پستی که الان می‌دونم محتواش کاملا اشتباه است، اینقدر دیده شده باشه؟ می‌تونم امیدوار باشم این بازدید کار ربات‌هاست؟

حرف‌های اون پست درسته اما نه برای من. بعد از دو سال مصرف قرص افسردگی مطمئن شدم دیگه برون‌زاد نیست. این داستان برای من درون‌زاده، یه چیزی که نسل اندر نسل چرخیده تا به من برسه. تقریبا مهم نیست شرایط بیرونی چطوره، اگه می‌خوام با هر چیز کوچیکی پرخاش نکنم و صبح‌ها بتونم از تخت بیرون بیام به قرص نیاز دارم. اگه می‌خوام یادم بیاد چند ثانیه قبل به چی فکر می‌کردم به دوتا قرص سفید و کمی تلخ نیاز دارم. اگه می‌خوام از گرمای تن دوست‌پسرم به وجد بیام به سروتونین خیلی بیشتری از حال طبیعیم نیاز دارم. اگه می‌خوام شب‌ها قبل از یک بخوابم باید دوازده ساعت قبل قرصش رو بخورم و بعد گذروندن چند ماه عالی، وسوسه‌ی «تو دیگه خوب شدی» رو باور نکرده باشم. مدارهای مغزیم به فاک عظما رفته و باید خوشحال باشم که در 1402 زندگی می‌کنم؛ اما آیا واقعا خوشحالم؟ آیا می‌تونم خوشحال باشم؟ این امید به من تعلق داره یا شرکت سازنده‌ی آسنترا؟ کدوم حالم واقعیت داره؟

اینو می‌دونم که ما آدما از چیزای واقعی خوشمون نمیاد.

بابای من هرگز اونچه که بود رو نپذیرفت. در عوض عدم‌ثباتش رو کامل به ما فرافکنی کرد تا بایپولار، تزلزل و تردید رو به خودمون نسبت بدیم. خوب یادمه وقتی تشخیص‌های اختلال روانی یکی یکی خط می‌خوردن چه خوشحال بودم! فکر کردم: «افسردگی چه ناراحتی‌ای داره؟ غیر اینه میلیون‌ها و شاید میلیاردها آدم افسردگی دارن؟» اما اون موقع نمی‌دونستم گره زدن حال خوبت به چندتا قرص هم می‌تونه خسته‌کننده باشه!

 

می‌خوام چندتا تغییر که می‌تونن نشونه‌ای از افسردگی باشن رو باهاتون درمیون بذارم. تصویر رایجی از که گریه‌ی مداوم داریم الزاما همیشه درست نیست. چیزی که در ادامه می‌خونین بعضی از علائم کمتر معروف اما مهم افسردگیه:

مشکل تمرکز: اشتباهات مکرری که حتی وجود چک لیست رفعشون نمی‌کنه یا فراموشی‌های خیلی کوتاه. مثلا حین یه گفتگو مکث می‌کنید چون یادتون نمیاد جمله‌ی قبلیتون چی بود یا نمی‌دونین در قابلمه رو کجا گذاشتین. این با آلزایمر فرق داره پس اگر زیر شصت سال هستین، اول گزینه‌های اضطراب و افسردگی رو بررسی کنین.

کاهش میل و توان جنسی: این یکی توضیح بیشتر نمی‌خواد.

تغییرات خواب: ممکنه به شکل واضحی بیشتر از قبل بخوابین یا برعکس، خوابتون کم شده باشه. مشخصه‌ی افسردگی معمولا سخت خوابیدن و سخت بیدار شدنه.

تغییرات اشتها: پرخوری و بی‌اشتهایی هر دو می‌تونن نشانه‌ای از افسردگی باشن.

پرخاشگری: درست خوندین! این یکی از شایع‌ترین نشونه‌هاییه که می‌بینیم ولی متوجه‌اش نمی‌شیم. احتمالا دلیلش راحت‌تر بودن ابراز خشم نسبت به دیگر عواطفه. اگه این روزا یهویی و مکرر سر بی‌اهمیت‌ترین چیزها عصبانی می‌شین، بقیه علائم رو چک کنین.

تغییرات وزن: شاید در یه بازه کوتاه چند کیلوگرم وزن اضافه کنید یا برعکس، کاهش وزن محسوس داشته باشین.

احساس خستگی، کم بودن انرژی و بی‌تحرکی.

بی‌علاقگی: فرهنگ ما انتظار داره شور و اشتیاقمون رو پنهان کنیم. دیدن ذوق بقیه‌ی آدما معمولا معذب‌کننده است، مخصوصا چون نمی‌دونیم واکنش درست چیه! اما چه اهل ابراز کامل علایقتون هستین (مثلا ورزش، کتاب، دورهمی، باغبانی، سینما، خدمات زیبایی و ...) یا مخفیانه اون‌ها رو دنبال می‌کنین، مراقب سیر علاقه‌تون باشید. کاهش یه‌دفعه‌ای و بی‌دلیل انگیزه‌تون رو جدی بگیرین، مخصوصا وقتی که یادتون نمیاد کی نسبت بهشون بی‌تفاوت شدین!

 

دو پی‌نوشت مهم:

برای خودتون تشخیص و به دنبالش درمان تجویز نکنید. این‌ها فقط علائمی هستن که نباید نادیده‌شون بگیرین. اگه شاهد چند علامت بودین اول با پزشک عمومی مشورت کنین، معمولا سطح پایین بعضی ویتامین‌ها و املاح معدنی علائم مشابهی رو ایجاد می‌کنه. اگه چیزی عوض نشد، وقتشه نظر یه روان‌پزشک رو هم بپرسین.

 

افسردگی رو «سرماخوردگی روانی» صدا می‌کنن. دلیلش «شیوع» بالا در سطح جهانه. زن بودن، تجرد، بیکاری، مهاجرت، زایمان و داشتن والدینی با اختلال خلق‌وخو به شکل قابل‌توجهی احتمال ابتلای شما رو بالا می‌بره. خوشبختانه تعداد اونایی که تا آخر عمر سرماخورده می‌مونن خیلی هم زیاد نیست، پس توصیه می‌کنم با دیدن علائم مشابه یا حتی تشخیص متخصص وحشت‌زده نشین. یادتون باشه، چیزهای کمی توی دنیا وجود داره که نشه باهاشون مقابله کرد!

 

 

*عنوان پست از آهنگ چشمه‌ی طوسی، با صدای محسن چاوشی

ببر بنگال

کاش برگردی

تو که نبودی کارهای زمین‌مانده‌ات را به من دادند. روز اول هماهنگی خبر نداشتم این‌ها مال توست. فکر کردم داریم قدم بعد همکاری را برمی‌داریم و گفتم قبول. بعد سری به حساب کاربری‌ات زدم و دیدم بعله، بالاخره کار خودت را کردی و حالا سفت‌وسخت تحت نظری. آشوب شدم. فهمیدم تو که نیستی این کارها را داده‌اند دست من. دو روز انجامشان دادم. گاه و بیگاه یادم می‌آمد تو نیستی که من عهده‌دار پروژه‌هایت شدم. بعد با خودم می‌گفتم مگر کجاست؟ و مصداق گل بود و به سبزه نیز آراسته شد، همان چیزمثقال گفته‌هایت را به یاد می‌آوردم. امروز می‌شد سومین روز نبودنت که سهمت به من رسید. هی رفتم و آمدم، قهوه دم کردم، به دوست صمیمی‌ام زنگ زدم، هی کارها را عقب انداختم اما نه‌خیر. خبری از دور شدن افکارم نبود. آخر پیام دادم و گفتم: «من نمی‌رسم، ببخشید.» طاقت نداشتم کتاب‌های مسخره‌ی انگیزشی یا رمان‌های برتر مرا یاد نبودت بیاندازند. نمی‌خواهم برایت نسخه بپیچم اما کاش زودتر برگردی، وعده‌ی دیدار اسفندمان هنوز پادرهوا منتظر اتمام سفرت مانده.

ببر بنگال

سلام بر آبان

سلام به پیغامی که سوار بر بادهای سرد همراه آورده‌ای!

ببر بنگال

زمان ساعت هفت عصر جمعه،‌ موقعیت حیاط

تا رسیدن اسنپ کنارم ایستاد و بعد هم با بوسه‌ای از لبان سرخش خداحافظی کردیم. بعدا فهمیدم این آخرین بوسه‌ی ما بود (راستش را بخواهید همین لحظه فهمیدم) و دیگر او را ندیدم. چندبار تماس تصویری داشتیم، تلفنی حرف زدیم، پیام‌های دیر وقت زیادی را ردوبدل کردیم تا من سرکار چرت بزنم و او بیمارهایش را با چشمانی خواب‌آلود ویزیت کند. هنوز هم دلم برای چشمانش تنگ می‌شود، برای نگاه خماری که هروقت دیر از خواب بیدار می‌شد حسابی کسل بود و همه‌چیز را به کتفش می‌گرفت. به همین نسبت بعضی روزها از حالت راحت پلک‌هایش که بدون توجه به هیچ‌چیز روی هم هوار می‌شدند حرصم می‌گرفت. آن خستگی همیشگی که وقتی نبود با تشنگی جایگزین می‌شد من را یاد این حقیقت می‌انداخت که جای خاصی در زندگی‌اش ندارم، جاه‌طلبی‌‌های بلندپروازانه‌اش را به رخم می‌کشید و مثل باد سرد پاییزی که خواب را از سرت می‌پراند به من می‌گفت ...

نه. نمی‌خواهم حرف‌هایش را برایتان نقل قول کنم. این پست فقط جایی برای یادآوری خاطرات خوبم با اوست که بعدها با گِل و گه و گناه حسابی کثیف شد. و راستش را بخواهید اینکه روزهای قشنگی با هم داشتیم را تا همین چند دقیقه‌ی پیش فراموش کرده بودم.

من از نوشتن بیزارم، درست همان اندازه که به آن اعتیاد دارم. شبیه همه‌ی روزهایی که مقابل درمانگرم نشستم و حرف‌هایی زدم که از بودنشان خبر نداشتم،‌ شبیه سگ کتک‌خورده‌ای که گرسنگی او را به در خانه صاحب ظالمش می‌کشاند از نوشتن می‌ترسم. من از کلمه‌ها وحشت دارم، از حروف ساده‌ای که بهم وصل می‌شوند تا خاطره‌ای دور را برایت زنده کنند و یادت بیندازند که چیزی تا سالگرد آن عصر پاییزی باقی نمانده. ترسناک نیست؟ اینکه با چند علامت قراردادی آبا و اجدادتان زنده شوند و بهتان بفهمانند قرار نیست روزی سرد که برای تو گرم و نرم و پرخاطره گذشت را هرگز فراموش کنند؟

ببر بنگال

باید

باید

بالشم را ببوسم

که تو بر آن خوابیده‌ای

 باید

انگشتانم را ببوسم

که نوازشت کرده‌اند

 باید

 زبانم را ببوسم

این را اما نمی‌توانم.

 

 

اریش فرید

ببر بنگال

من نیمه اخلاقی!

اولین داستانی که خوندم، سرگذشت سینوهه بود. بابا کتابخونه بزرگی داشت، ‌اما به واسطه علاقه شخصیش کتابای تاریخی و اجتماعی جمع می کرد. رمان های خیلی کمی داشت که اونا هم تم تاریخی داشتن و واقعا داستان نبودن. اون موقع کتاب های کودک کمی توی شهر ما پیدا میشد. بابا چند سال یه بار از طرف آموزش و پرورش به نمایشگاه کتاب می رفت تا کتابخونه های اداره و مدارس رو تجهیز کنه و این وسط هم یه کارتون نصیب من میشد. کمتر از دو ماه همشون رو میخوندم، و بعد من میموندم و یه عالمه کتاب بزرگسال که اصلا مناسب سن من نبودن.

اینطور شد که با داستان های صمد بهرنگی بزرگ شدم. غمخوار رعیتی بودم که هیچوقت واقعا ندیدم. از خان ها و شاه ها بدم اومد، با زورگوها و ظالم ها دشمن شدم و با مردها و زن های مبارز تو میدون های نبرد جنگیدم. ناگفته معلومه که بیشتر زندگی من به جای دنیای واقعی، تو خیال و رویا می گذشت. دنیای بیرون برای من هیجانی نداشت. آدمایی که واقعیت همه نرمی و دلخوشی و شادی بچگی رو ازشون گرفته بود در بهترین حالت منو خسته می کردن. پس من موندم و داستان هایی که همه خیالات وحشیم رو می تونستم اونجا پیدا کنم.... .

شاید برای همین نبودن کتاب های کودک بود که وقتی اولین جلد هری پاتر رو خوندم، ‌غرقش شدم. هاگوارتز پناهگاه من شد و تا وقتی که جلد آخر منتشر بشه،‌ بارها و بارها شماره های قبلش رو دوره کردم. بعد از اون داستان های عمیق، حیرت انگیز و شاهکار زیادی خوندم و هیچکدوم رو دوره نکردم، تا وقتی که همین چند ماه پیش، با مجموعه حماسه شاه کش آشنا شدم.

کوئوت،‌ شخصیت اول این کتاب قهرمانیه که واقعا قهرمان نیست. یه آدم باهوش با زبون چرب و نرم که هیچ خویشاوند و خانواده ای نداره. یه دانشجو، یه پسربچه، یه بازیگر، یه آدم خونه به دوش و بی قرار که معمولا علیه خودش حرف می زنه. کوئوت با وجود همه این ویژگی های خاص یه آدم معمولیه که در مسیر اتفاق های عجیب و بزرگ قرار می گیره. اولین چیزی که منو جذب کرد، اینه که نه نویسنده و نه شخصیت اولش ادعای قهرمانی ندارن. اونجایی که قلدرهای خیابونی دارایی یه پسربچه رو تا حد مرگ میزنن و اون روی پشت بوم، پتو روی خودش میکشه و چشاشو می بنده فهمیدم این قهرمان با همه کلیشه هایی که دیدم و خوندم فرق داره. پس کلمه ها رو جدی تر خوندم، به جزئیات بیشتر دقت کردم و قبل تموم شدن هر جلد، کتاب بعدی رو خریدم.

تا اینجا می خواستم ببینم نقشه نویسنده برای قهرمانش چیه، اما وقتی کوئوت وارد دانشگاه شد... . ولعی که این پسر نوجوون برای وارد شدن به آرشیو و خوندن کتاب ها داشت من رو یاد یکی انداخت که می شناختم. یه دختر کم سن که همه کتابای باباش رو زیر و رو کرده بود و تا جایی که سوادش قد میداد تاریخ می خوند... .

آره، قصه آشنایی بود.

اینطور شد که بعد تموم شدن کتاب دوم، به عقب برگشتم.

خودمم مطمئن نیستم چه چیز کوئوت منو جذب کرده، فقط می دونم این روزا خوندنش برای تحمل بی پولی، سختی و تنهایی بهم قدرت میده. این پسربچه که با گذشت زمان کم کم بالغ میشه سختی های زیادی رو تحمل میکنه بدون اینکه مشکلاتش فانتزی سازی بشه. کوئوت بیشتر از هر چیز، آدمیه که نمی خواد کم بیاره. می دونه کسی جز خودش قرار نیست نجاتش بده و برای این کار گاهی به اعمال غیرقانونی دست میزنه که بخش «نیمه اخلاقی» من -به قول نویسنده- با خوندش یه نفس راحت میکشه!

نمیگم این داستان رو بخونید چون سلیقه ها متفاوته و شاید ذره ای از زیبایی معمولی بودن سرگذشت کوئوت به چشمتون نیاد، اما قصه اش اینقدر توی لحظه های سخت همراهم بوده که نمیشد اینجا حرفی ازش نزنم.

ببر بنگال

بهار دیگری

سلام بوزینه جان!

مدت‌ها بود از تو خبری نداشتم. خودم هم که باید کلاه راه بندازم بالاتر، چون راحتی نوشتن در فکر و خیال تنبلم کرده و کمتر سراغ قلم و کاغذ میرم!

دیشب موقع شام، مادر ببرم گفت: گوجه‌ها اصلا مزه ندارن.

یادم اومد از چند نفر شنیدم قدیما گوجه خشک می‌کردن، چون زمستون‌ها دیگه گوجه تازه‌ نبود. بعضی خانواده‌ها اصلا گوجه‌ای نداشتن و غذاها بدون این عزیز خوشرنگ آماده می‌شد.

ما جنگلی‌ها می‌دونیم که بعضی میوه‌ها فقط بعضی فصل‌ها یا حتی ماه‌های خاص ثمر میدن. توت فرنگی و گوجه سبز روزهای کمی مهمون بازار هستن. هندوانه دوره خاصی طعم طبیعی داره و ذرت یه قوت تابستونیه. این چیزیه که همه می‌دونیم، اما شاید به این فکر نکردیم چرا بهار رو دوره تولد طبیعت می دونیم؟‌ دوره زایش و زندگی و رشد؟

بهار فصلیه که زمین مثل خرسی که خواب بوده، تکون می‌خوره و بیدار می‌شه (دوست قهوه‌ای آتشین‌مزاجمون یادت هست؟). درخت‌ها شکوفه می‌زنن، علف‌ها رشد می‌کنن و نعمت‌های طبیعت زیاد می‌شن. با این حال، امروز برای اولین دقت کردم که این دوره رزق و برکت خیلی از میوه‌ها و خوردنی‌ها رو شامل نمی‌شه.  بعضی چیزها زمان یا بهتره بگیم بهار خودشون رو دارن. یه چیز بدیهی و آشکار که همه می‌دونیم. ولی آیا همه ما، به این فکر کردیم که شاید بهار ما و دیگری یکی نباشه؟

یه نفر تو درد شکوفا می‌شه، یه نفر در دل اضطراب و نگرانی سفر می‌کنه، یه نفر باید آوارگی بکشه و از این جنگل به اون کوه بره، یکی دیگه تو یه قلمرو کوچیک میمونه و اونجا جوونه میزنه. بوزینه سرخ عزیز نمی‌دونم شما هم به جمع اینستاگرام پیوستی یا نه. اونجا متنی هست که هر وقت کسی به خواسته‌اش نمی‌رسه، اون رو پست می‌کنه: میگن یه نفر تو ۲۳ سالگی ازدواج می‌کنه ۵ سال بعدش بچه‌دار می‌شه، یه نفر تو ۲۸ سالگی ازدواج می‌کنه و یه سال بچه‌دار می‌شه، اونی که موی فر داره میگه کاش موی لخت داشتم، اونی که موهاش لخته میره موهاش رو صاف می‌کنه و .... . این جمله بهار آدم‌ها فرق می‌کنه چیزی شبیه همین متنه، ولی به زبان و بیان دیگه‌ای!

 

چند وقت پیش آهنگ‌های فیلم «هری پاتر و زندانی آزکابان» رو دانلود کردم. قطعه A window to pastمنو گیر انداخت اونقدر که چند روز مدام تکرار می‌شد. و الان فهمیدم که زمان 2:15 تا 2:27 این قطعه، شبیه 1:23 تا 1:45 قطعه golden hall از فیلم دو برج از ارباب حلقه‌هاست! تا کشفی دیگر بدرود! تو رو به هوای گرم و خوشایند استوایی‌ات می‌سپارم!

ببر بنگال

نامه اول:‌ پایان هر روز برفی آفتاب است؟

بوزینه سرخ من،

من از آدم‌هایی که پشت نامه‌ها پنهان می‌شوند بدم می‌آید.

همان‌هایی که نامه‌ مرموز به شوق آمیخته پشت در خانه‌ات می گذارند یا هر شب گوشی‌ات را به صدا در می‌آورند: دینگ! و شب به خیر نگفته غیبشان می‌زند. تو می‌فهمی یک نفر بهت فکر می کند و گرما می‌خزد در دلت. اگر کسی نصفه شب دزدکی نگاهت کند چشمش می‌افتد به لبخند بی‌بهانه و پوست یکهو روشن شده و لپ‌های گلی... اما عاقبت، هیچ کسی هیچ وقت درب خانه‌ات را به صدا نمی‌آورد. گوشی‌ات با اسم هیچ دلبری زنگ نمی‌خورد. هرگز لوبیای فریز شده را به خیال ناهاری دو نفره کنار نمی‌گذاری و خیال لباس زیر جدید سمج مغزت نمی‌شود. بوزینه سرخ من! به اندازه همین آدم‌ها، از افرادی که دمشان را پشت کولشان گذاشتند یا شاید قلبشان را توی دستشان، نمی‌دانم- بدم می‌آید. همان‌هایی که کیلومترها دورتر زیر سقف دولت دموکرات دراز کشیدند، یارشان کمی اینور یا آنور جلوی دید و تخت خر و پف بچه توی تخت یادشان می‌اندازد زندگی چه سیب شیرینی است و به یاد ما پست می‌گذارند. زمان بستن اینستا یک حیفی هم ته دل دارند که وطن یک شب هم خواب راحت برای ما نمی‌گذاردها! بعد می‌روند یک نفس عمیق پشت گردن یار یا زیر چانه بچه بکشند تا از سیب شیرین زندگی سنگین شوند.

ما؟

ما هم این وسط خاطرات رفتنگان را لایک و تلخی خودمان را زندگی می‌کنیم...

ببر بنگال