خونه سنگی محل خاطرههای بچگی ام بود. جایی که روی شنها میدویدیم، مرغها رو تعقیب میکردیم، بلند بلند میخندیدیم و داد بزرگترها و پیرهای فامیل رو درمیآوردیم اما بیشتر از هر چیز شیفته استخر عمیقی بودم که اردک ها تو اون شنا میکردن و گاهی هم یک یا دوتا سگ توش پیدا میشد. رنگش سبز کبود بود. عمیق عمیق با دیوارهای لجن گرفته و جلبکهای سبز روشن، کنار درختهای گردو که سایه شون رو روی آب میانداختن. سمفونی رنگها بود اون استخر عمیق. با رنگهای گرم و زرد گندمها پشت سر و خارهای طلایی تیغدار بین راه که مسیر رو سنگ چین میکرد.
دلم میخواد بیشتر بگم. از نسیم خنکی که عصرها و صبح ها میاومد و مو به تنمون سیخ میکرد و صدای غلغله آمیز مرغها و خروسها و غل غل عجیب بوقلمونها که همیشه از فکر دیدنشون هم حالم بد میشد. اون پوست چروک خورده صورتی با غبغب بزرگ چطور قابل تحمل بود؟ یه وقتایی هم خیالپردازی میکردم و بین پشت بوم ها می پریدم و اون کوهستان بزرگ رو زیر پا میگذاشتم چون میخواستم کفتر جلد باشم. نمیدونستم کفتر جلد چیه ولی هرچی بود میتونست هرجا که میخواست بره و این آرزوی قلبی من بود. هنوزم قلبم تو سینه تند تند میزنه و این وقتها میفهمم که طاقتش طاق شده و دوباره هوای پرواز داره. چارهای داره؟ آهای! شما! شماها که چشماتون آنقدر آروم و خندههاتون آنقدر واقعی به نظر میاد! شما با یه قلب پرنده چکار میکنین؟