در خانهاش عکسهای زیادی میدیدی. از سیاه و سفیدهای مینیمال تا عکسهای شلوغ با طرحهای شرق دور. هرکدام در گوشهای از خانه قرار داشتند و همه را خودش گرفته بود. عکس کوچک قالیچه کرمانشاه کنار در ورودی، عکس بچه پاپتی با چشمهای بادامی روی در یخچال و عکس دو زن عشایر با پیرهنهای نارنجی و سبز که تابههای بزرگ پر از نان روی سر داشتند کنار تلویزیون. عکسهای بیشتر هم بود: داخل درب حمام، چسبیده به دیوار تراس، کنار میز تلفن، روی میز مطالعه و آنهایی که به دیوار اتاق آویزان بودند. اما بیشتر از همه، عکس کنار تخت دل من را میلرزاند، یک زوج زیبا و قد بلند در چرخشی ناتمام ثبت شده بودند. اولین احساسم به آن حسادت بود. حسادت به خنده شادی که در لبان دختر بود، اعتمادی که او را در دستان پسر رها کرده بود و زبان بدن پسر که میگفت من تا ابد برای این چرخش وقت دارم
اما بعدتر، چیزی در این عکس به من دلشوره داد. دست راست دختر که نیمه بالای صورتش را پوشانده بود، باعث میشد ندانم خنده این دهان به چشمان هم رسیده یا نه و حالت چهره پسر که هیچ احساس خاصی را بروز نمیداد، این شک را در دلم کاشت که ممکن است پشت این عکس عاشقانه، ماجرای دیگری باشد. بعد، فکر کردم «او» وقتی این عکس را میگرفت به چه فکر میکرد؟ خودش و من را زوجی دلباخته میدید که درگیر رقصی ابدیاند؟ با بیصبری و بیحوصلگی منتظر پایان چرخش من بود تا رهایم کند یا او هم مثل من به آنها حسادت میکرد؟ همین شک دلم را لرزاند، و از همان روز شروع کردم به رصد هر نگاه، هر رفتار و هر حالت دست و شاید همین نقطه پایان رابطهمان بود. اگر بپرسید که ممکن است یک عکس به رابطهای پایان دهد جواب من آری است، چون یک عکس عاشقانه کنار تخت به رابطه ما پایان داد.