خودم را به کمد لباس سنجاق کردم، هوا آنجا تاریک بود و نمناکی‌اش وسوسه‌انگیز. داخل کمد خزیدم، دستانم را به سختی بالا بردم و موهایم را به میله آویز لباس بافتم. بعد، دستم راستم را کمی جلو بردم و در را بستم. این تنها تلاشی بود که می‌توانستم در آن سن برای خودکشی انجام دهم. فکر می‌کردم اگر همه هوای کمد را نفس بکشم، دیگر چیزی برای نفس کشیدن نمی‌ماند و تمام. به همین راحتی. می‌خواستم تمام شود، به هزار و یک دلیل که فقط یکی‌اش را می‌توانم برایتان بگویم. من آدم ترسویی هستم که از چیزهای جدید خوشش نمی‌آید. حتی فکر رفتن از این خانه مرا مضطرب می‌کرد و بیرون از این کمد، همه وسایل در کارتون‌های بزرگ جمع شده بودند. پس خودم را به کمد سنجاق کردم، همانطور که مادرم همیشه شکایت می‌کرد به او سنجاق هستم. با خودم فکر کردم عالی شد! بالاخره این موهای بلند که مادر اجازه کوتاه کردنش را نمی‌داد به کاری آمدند!

بعد، ذوق‌زده به تاریکی کمد زل زدم، دست‌ها را کنارم رها کردم و شروع کردم به شمردن. یک، دو، سه، چهار، پنج ... بیست یک، بیست دو....سی و هشت.... چهل و نه.... پنجاه و پنج... به شصت و هفت که رسیدم شماره نفس‌ها از دستم در رفت. آنقدر عمیق نفس می‌کشیدم که ریه‌هایم درد می‌کردند. فکر می‌کردم هرچه نفس‌ها عمیق‌ و سریع‌تر باشند هوای کمد زودتر تمام می‌شود، اما تمام شدنی در کار نبود. می خواستم به دیوار کمد تکیه بدهم اما گردنم تکان نمی‌خورد. خواستم سرم را پایین بیاورم اما آن هم نمی‌شد. دیگر کلافه شدم. مگر این کمد لعنتی چقدر هوا در خودش جا داده که تمام نمی‌شود؟ تصمیم گرفتم موها را باز کنم، اما دستانم در آن کمد کوچک بالا نمی‌آمد. در را با آرنج فشار دادم اما باز نشد. گریه‌ام گرفت. یعنی من اینجا می‌مردم؟ اگر گردنم انقدر بالا می‌ماند که می‌شکست چه؟ اشک از چشمانم پایین ریخت. انعکاس صدای هق هقم در آن کمد کوچک مرا ترساند. حالا تنها چیزی که می‌خواستم دیدن نور و نفس کشیدن در فضای باز بود. دیگر نمی‌خواستم بمیرم، می‌خواستم از کمد بیرون بیایم اما گردنم سنجاق شده به میله جرئتم را می‌گرفت. از ترس فلج شدم. چشمانم را بستم و سعی کردم یک مکان دیگر را تصور کنم. مثلا یک باغ، پارک بزرگ مرکز شهر یا جمعه بازار پر از رنگ و بو...

بدنم می‌لرزید. نفس‌هایم به شماره افتاده بود و با دندان‌هایی که از لرز بهم می‌خوردند شروع به زمزمه آهنگی کردم که مادرم برایم می‌خواند: یه روز آقا خرگوشه، پرید و رفت تو کوچه... . احساس تنگی نفس سراغم آمد. نفهمیدم نشانه تمام شدن اکسیژن بود یا ترس. حالا دستانم هم می‌لرزید. پاهایم قدرت ایستادن نداشتند. زانوی راستم یک لحظه خم شد و به دنبال آن گردنم شدیدا تیر کشید. دیگر تسلیم شدم. چشمانم را محکم‌تر فشار دادم و خودم را برای هرچه که در راه بود آماده کردم. ناگهان در باز شد و نور شدید چشمانم را زد. آنقدر که موهایم اجازه می‌داد سرم را برگردانم و به در پشت کردم. صدای وحشت‌زده مادرم آمد: دختره دیوانه! با خودت چکار کردی؟ و به  جان موهایم افتاد. نقشه‌ام برای تمام کردن اکسیژن کمد شکست خورده بود، اما تا به حال از شکست خوردن در چیزی انقدر خوشحال نشده بوده‌ام.