از بدی های خانه بی حیاط، خشک کردن لباس های خیس در خانه است. گزینه اول اتاق خواب بود به خاطر پنجره بزرگ و آفتابگیرش. اما چون نمی‌خواستم موقع خواب یک ردیف سایه بی شکل بالای سرم آویزان باشد، من را یاد شهر اشباح بیاندازد و زهره ترکم کند، بند رخت را در آشپزخانه وصل کردم. یک سرش را به در کابینت بستم و یک سرش را به لوله گاز. شلوار جین را جلوی همه نزدیک پنجره و بالای گاز انداختم. فکر کردم شاید گرمای شعله‌ها و نور خورشید، آن را زودتر خشک کنند

ذهنم مشغول بود. فردا صبح قرار مهمی داشتم. باید خودم را در جلسه توجیهی امدادگرهای کوهستان نشان می‌دادم و اینجور جاها هرچقدر لباس اسپرت‌تر، آدم مقبول‌تر. آخرین لباس را که آویزان کردم به خودم آفرین گفتم. فکر بکری بود. هرچند هر از گاهی یک قطره آب از آنها می‌چکید و اگر پشت میز   می‌نشستی دقیقا روی گردنت می‌افتاد، اما در کل خوب بود. نگاهم از شلوارها به آشپزخانه افتاد. ظرف‌های این هفته روی هم جمع شده بودند و به جز قاشق و چنگال چیز‌ دیگری نشسته بودم. این منظره دلم را چنگ زد. آشپزخانه گوشه مورد علاقه ام از خانه بود و این روزها بس که بین خانه و مرکز امداد در رفت و آمد بودم فراموش شده بود. حس مادری را داشتم که دردانه اش را فراموش کرده و حالا عذاب وجدان یقه اش را گرفته. پس آستین‌هایم را بالا زدم، موهایم را دم اسبی بستم و زیر قطره‌های آبی که از شلوارها می‌چکید ظرف ها را جمع کردم. می‌خواستم فردا صبح وقتی خورشید به این کنج دوست‌داشتنی ام می‌تابید، همان پناهگاه گرم و مهربان همیشگی را ببینم.