دست و دلم به نوشتن نمیره. نه به خاطر اینکه خیلی وقته ننوشتم، برعکس. چند ماهه که روزگارم با نوشتن می گذره. صبح زود بیدار میشم و بعد یه صبحونه مختصر، راهی میشم تا بنویسم. تمام وجودم رو میذارم، اونقدر که ساعت آخر چشمام میسوزه، انگشتام روی کیبورد می لرزه و حتی چرخوندن موس برام سخت میشه، اما کافی نیست. حتی از کافی بودن هم خیلی دوره و باعث شده از خودم بپرسم من برای چه کاری خوبم؟ کجا میتونم موندگار شم؟
نه که ندونم چی میخوام. میدونم. از بچگی می دونستم ولی همون موقع اینقدر عاقل بودم که بفهمم جایی تو این دنیا ندارم. خیلی وقته که نسل آدمایی مثل من از کره زمین برداشته شده و اونایی که هستن یاد گرفتن چطور شبیه خودشون نباشن. من اما بلد نیستم. تونستم اون چیزی که از خودم میدونم رو فراموش کنم، اما جور دیگه ای بودن، شبیه خواسته اونا شدن و تن دادن به این دنیای مزخرف که شبیه قطار سریع السیر به چیزی جز رسیدن فکر نمی کنه منو کلافه میکنه. اون گوشه امنی که نیاز دارم انگار هیچ جا نیست و اگه یه نفر بیاد و بگه باید بسازیش قابلیت آتیش زدنش رو دارم!
این حال از عصبانیت نیست، از کلافگیه. از تموم شدن و سر اومدن صبر و خراب شدن همه نقاب هایی که تا حالا خودمو باهاش نمایش دادم.