از خوشیهای معدود این روزها صحبتی بود که دیشب با دوستم داشتم. برای گرفتن چندتا وسیله خونهش رفتم و به داخل دعوت شدم. از اینور و اونور حرف زدیم، خاطرات رو مرور کردیم. می دونستم نگاهش به اتفاقهای این مدت چیه و بههمین دلیل حرفی دربارهی وضعیت جامعه نزدم. این دوست یادگار سالهای دبیرستانمه، همراه روزهایی که گیج و سردرگم بودم و آرامش رو در دین پیدا کردم. حضورش نقش مهمی در باورهای مذهبی من داشت و با وجود اختلافنظرها خاطرات مشترکمون پیوند غریبی به اسلام و معنویت خورده.
پس صحبتی رو شروع نکردم، اما خودش بحث رو پیش کشید. من عاشق شیوهی ظریف و نقادانهایم که ما برای گفتگو داریم. من حقیقتا شیفته فکر روشن و منظمش دوستمم که قدم به قدم افکارش رو دنبال میکنه و مراقبه دانستهها و ندانستهها رو از هم تفکیک کنه. درواقع اگه ذرهای عقلانیت و منطق در من وجود داره به لطف بودن اونه. بدون خانم ز عزیز، من هیچوقت نمیتونستم تو کلاف پیچیدهی ذهنم راهی پیدا کنم تا بیرون از تعصب دنیا رو ببینم. امیدوارم فرصت بشه باز هم صحبت کنیم و خیلی گرهها رو وا بکنیم، مطمئنم این گفتگوها برای هر دومون درسهای خیلی زیادی خواهد داشت.
پ.ن: انقدر فکرم درگیر اتفاقات اجتماعی بود که هروقت میخواستم از تغییرات زندگی خودم بنویسم، بهنظرم بیاهمیت اومد! البته من به همهی روزمرههای قبلم ادامه دادم، اما الان امید بیشتری دارم. مردمی که این روزها میبینم مطالبهگرن و گروه بیشتری نسبت به قبل تلاش میکنن تیغ استدلالشون رو برای هضم وقایع تیزتر کنن. این اتفاق خوبیه. بیداری خوبه، حتی اگه خواب قبلش شیرینترین باشه!