صدای آرومی که گاه ریتم تندی میگرفت از خواب بیدارم کرد. ضربههایی پراکنده، ضعیف اما مداوم که دوست داشتم ساعتها ادامه پیدا کنه: قطرههای بارون. میدونستم خورشید که به وسط آسمون برسه این آبی خوشرنگ کنار میره و خونه پر از نور میشه، برای همین دلم نیومد بلند شم. همونجا زیر پتو با هوای گرمی که از هیتر به صورتم میخورد جلوی پنجره دراز کشیدم و مثل یه شاگرد درسخون صدای خوشایند بارون رو دنبال کردم.
اگه هوا اینقدر سرد و خیس نبود با صدای قمریها بیدار میشدم. یه بق بقوی بلند که با ضربهی بالشون به پنجره، انگار ستارههای کوچیک دارن به سمت اتاقم سقوط میکنن. مدام در حال جابهجا شدنن، اوج میگیرن و بین تراس خونهها میچرخن. سیاهی بدن درشتشون پشت شیشه پرجنبوجوشه انگار با قدرتشون میگن پاشو! یعنی زندگی برای تو از ما سختتره؟
جواب اینه که سهم من هزاربار سنگینتره اما با قمری یا بارون، صبحهای من در این خونه زیباست. من اقلیمی جدید از بنگال پهناورم رو کشف کردم.
پینوشت:
عنوان پست رو از فیلمی با بازی آنا هاتوی برداشتم. مگی (شخصیت زن اصلی) در یه ساختمون تقریبا خرابه و قدیمی زندگی میکنه که با عکسها و کارهای هنریش تزئین شده. فیلم یه اثر متوسطه که تا میانه چیزی جز هماغوشی نداره اما کمکم میفهمید اتفاق بزرگتری در جریانه. دیدن یا ندیدنش توصیه نمیشه و تصمیم خودتونه، اما اون خونه رو برای من بذارین. سرده، شیشههاش زیادی بزرگه و دستشوییاش یه در نیاز داره اما همون چیزیه که اگه یه هنرمند/گارسون نیمه وقت بودم انتخابش میکردم. من از بیدروپیکری این خونه لذت میبرم.
پینوشت 2:
آیا متوجه شدید دستهی جدیدی به موضوعات اضافه شده؟ ^_^