من یهبار کهکشان راه شیری* رو با چشم غیرمسلح دیدم. شب تاریکی بود کیلومترها دورتر از چراغ خونههای شهر و نقطهای محصور بین تپهها، جایی که قرار بود چراغقوهای کوچک رو بکاریم تا گرازها کِشت نخود رو حروم نکنن. وقتی صاحب زمین و مردی که ماشین داشت برای حرکت آماده میشدن، گفتم من هم میام. کمتر از یک ساعت بعد حیرون زیر سقف بزرگ و بیپایانی از ستارهها بودم. راهی برای دیدن همزمان این گستردگی وجود نداشت بهجز دائم چرخوندن سر و گیجی ناگزیر بعدش، پس به وسعت غریبش دل دادم. نورهایی از میلیونها سال دورتر میدیدم؛ رشتههای پیچخورده و تفکیکنشدنی از روشنایی؛ خطی کشیده و زاویهدار که اگه با کشیدن دستم لمس میشد تعجب نمیکردم؛ دونههای درخشان در مرکز دایرههایی با مرزهای تار و ترکیب دلنشینی از چندین رنگ هارمونیک. دنیای عجیبی بود. کیلومترها دور از دسترس و با این حال، اونقدر نزدیک که میشد باور کنی توی مشتت جا میشه... .
سر ظهره. آفتاب موزاییکهای حیاط رو داغ کرده و همهی درها برای خنک شدن خونه بازن، اما من در شبی دور از خاطراتم سیر میکنم. یعنی یهبار دیگه اون صحنه رو میبینم؟
بشنویم:
* یا دقیقتر بگم مرکز کهکشان راه شیری که توی صورت فلکی قوس (کماندار) قرار داره.