میمون عزیزم، سلام
مدتهاست که برای تو نامهای ننوشتم. بیخبری از دوستان ناب میتواند واقعا آدم را شکنجه کند و امیدوارم همین اندوه را برای متنبه شدنم کافی بدانی!
سکوتی که در این زمان بین ما حکمفرما بود باعث شد به محتوای نامههایمان بیشتر فکر کنم. چرا روابط بیسرانجامم در قلب نامهها قرار دارند؟ چرا هربار که عزم نوشتن دارم به یاد کسانی میافتم که نیستند؟ بیرون کردن بعضی فکرها از ذهن بهنظر غیرممکن میآید. انگار بخش کوچک اما سمجی از قلبم مدام گذشته را مرور میکند. این قسمت سرسخت گاهی فریاد میزند: «هر شخصی که روزی به من نزدیک بود حالا کیلومترها دورتر سرنوشتی را زندگی میکند که هیچ جایگاهی در آن ندارم» و نمیتوانم جوابی به حرفهایش بدهم. سعی میکنم امیدوار باشم ولی در این کار همانقدر موفقم که در سورتمهسواری!
راستش میمون جان فهمیدن اینکه چرا همیشه تنهاییها و غمهایم را به نامههایمان میآورم کار سختی نیست؛ مخصوصا وقتی که میدانی غلط یا درست همه این احساسات را در خودم نگهمیدارم.
فعلا بدرود دوست عزیز. میخواهم زمان بیشتری را در غارم بگذرانم و امیدوارم در نامه بعد حرفهای جدیدی برای گفتن داشته باشم.