بیشتر اوقات حس میکنم توی یه قفس طلایی هستم. یه زندون نسبتا لوکس از توقعات و انتظارات که فراری ازشون نیست. هر چی هست ملاله و ملال. یه وقتایی آرزو میکنم کسی منو از این قفس نجات میداد و بقیه روزها با خودم میگم کاش یه نفر کلید رو بهم بده، یا هر چیزی شبیه اون و باقیش رو من انجام میدم. فقط یه فلز که اونقدر توی قفل بچرخونمش تا در رو باز کنه، فقط یه ضربه که میلهها رو تکون بده و من ازش بیرون بیام. یه وقتایی برام مهم نیست نیت دیگران چیه. برای نجات به اطراف نگاه میکنم تا شاید یه شاخه، قوطی دورانداخته یا کلید گمشدهای روی زمین ببینم و برش دارم. همهی این آرزوها وقتی دردناکتر میشن که میدونم ناجی احتمالی اون بیرونه و میلههای تنگ قفس اجازه نمیدن دستمو برای برداشتنش دراز کنم.