همیشه خودمو آدمی دونستم که از کثیف کردن دستهاش نمیترسه. نمیدونم کی و کجا به این نتیجه رسیدم که حرف درشت رو تو بزن، تصمیم سخت رو تو بگیر، گوشهی کثیف دستشویی رو تو بشور، کاری که هیچکس جرئتشو نداره تو انجام بده، حقیقت تلخ رو تو بگو، بعیدترین احتمالات رو تو بسنج، قسمت سوختهی غذا رو تو بخور و اگه لازم شد دوباره و دوباره و دوباره، دستهات رو تا آرنج داخل کثافت فرو کن.
منی که مشتاقانه نقش سنگدل قصه رو پذیرفتم، چرا تیزی دندونهام برای خودم نیست؟ چرا پنجههام به نفع خودم خونی نمیشه؟ چرا همیشه بدترین زخمها رو به تن خودم میزنم؟ چرا غریدن برای ترسوندن آدمای خودخواه و خودبین دوروبرمو یاد نگرفتم؟
وقتشه یاد بگیرم حیوون وحشی درونمو نه صرفا برای ترسوندن بقیه، که برای دفاع از خودم بیرون بکشم
وقتشه بفهمم غرش برای دفاع از قلمروت بد نیست و همیشه نباید رابین هود بقیه باشی
وقتشه ببینم با پنجه دنیا اومدن، به این معنی نیست که جنگیدن رو بلدی...