Looking for Freedom

My Favourite Faded Fantasy

۱۱ مطلب با موضوع «غم‌نامه‌های بنگال» ثبت شده است

اندر مصیبت‌های چنگ و دندان

همیشه خودمو آدمی دونستم که از کثیف کردن دست‌هاش نمی‌ترسه. نمیدونم کی و کجا به این نتیجه رسیدم که حرف درشت رو تو بزن، تصمیم سخت رو تو بگیر، گوشه‌ی‌ کثیف دستشویی رو تو بشور، کاری که هیچکس جرئتشو نداره تو انجام بده، حقیقت تلخ رو تو بگو، بعیدترین احتمالات رو تو بسنج، قسمت سوخته‌ی غذا رو تو بخور و اگه لازم شد دوباره و دوباره و دوباره، دست‌هات رو تا آرنج داخل کثافت فرو کن.

منی که مشتاقانه نقش سنگدل قصه رو پذیرفتم، چرا تیزی دندون‌هام برای خودم نیست؟ چرا پنجه‌هام به نفع خودم خونی نمی‌شه؟ چرا همیشه بدترین زخم‌ها رو به تن خودم می‌زنم؟ چرا غریدن برای ترسوندن آدمای خودخواه و خودبین دوروبرمو یاد نگرفتم؟

وقتشه یاد بگیرم حیوون وحشی درونمو نه صرفا برای ترسوندن بقیه، که برای دفاع از خودم بیرون بکشم

وقتشه بفهمم غرش برای دفاع از قلمروت بد نیست و همیشه نباید رابین هود بقیه باشی

وقتشه ببینم با پنجه دنیا اومدن، به این معنی نیست که جنگیدن رو بلدی... 

ببر بنگال

غم‌نامه

همچین شبی با خودم گفتم: «دیگه به خاطر هیچکس از استانداردهام پایین نمیام.» اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم امتحان پیش‌روم به این سختی باشه.

ببر بنگال

و شب به خیر

من پیش از این‌که بخوابم

گوسفند نمی‌شمرم

یارانی را می‌شمرم

که از آنان دوری گزیده‌ام:

چهره‌هایی که یکی پس از دیگری

از چراگاه‌ها تا تبعیدگاه‌ها

در برابرم ورق می‌خورند.

من آنان را

زخم زخم می‌شمرم و خواب‌ام نمی‌برد.

 

غاده‌السمان؛ به ترجمه‌ی عبدالحسین فرزاد.

ببر بنگال

کاش

نشسته‌ام وسط خانه و بیهوده می‌کوشم فکرهای مبهمم را درک کنم. همکارم، دوستم، یار الهام‌بخش و الگوی نویسندگی‌ام در آسایشگاه روانی بستری شده. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم از بین تمام آدم‌های دنیا که می‌شناسمشان کار او به آنجا برسد اما خب، شد.

ذهنم شبیه کتری در حال جوش داغ کرده و فکرها مثل قطره‌های بی‌قرار آب از چنگم فرار می‌کنند. کلمه‌ها؟ مثل ذرات شن دور من می‌چرخند. می‌خواهم چیزی بنویسم ولی نمی‌شود. می‌خواهم با او حرف بزنم اما چیزی برای گفتن ندارم. می‌خواهم خاطرات را دوره کنم اما دردش خنجری است که زخم بازم را دستمالی می‌کند. می‌ترسم صورت زیبای او هم کنار آن‌هایی قرار بگیرد که خسته از جنگ، روح بکرشان را به سرنوشت باخته‌اند... .

من به لطف بچگی نامتعارفم کلکسیونی از مشکلات روانی را می‌شناسم. هیچ‌کدام آن‌ها متعلق به من نیستند اما این را فقط بعد از جلسات طولانی روان‌درمانی درک کردم. بعد از بارها مراجعه به روان‌پزشک و مشاورهای مختلف خوب فهمیدم که کودک سالمی بودم در محیطی آلوده؛ وجود شکل‌نیافته‌ای بودم در مشت درماندگی بزرگترها؛ شیشه‌ای بودم گردوغبار گرفته؛ حوضچه‌ای بودم آشفته از پرتاب سنگ‌ریزه‌ها‌ی زندگی. فهمیدم من جنگل آرامی‌ام که در آغوش طوفان‌ها موج برداشته تا ساقه‌های جوانش نشکند، چون ناآگاهانه می‌دانستم خم شدن مقابل باد انتخاب هوشمندانه‌تری است نسبت به خرد شدن در چنگال جنون‌زده‌ و نابینایش. فهمیدم من سالمم، خوبم، امنم و مسئله فقط بیرون انداختن آدم‌هایی است که برای تحملشان چاره‌ای جز انتخاب روان‌رنجوری ندارم.

حالا می‌دانم به‌جز افسردگی ارثی هیچ‌کدام از آن دردهای غارتگر را نداشته‌ام اما در نتیجه‌ی سال‌ها خودبیمارانگاری و همزیستی با کسی که اختلالش را قبول نمی‌کرد، شامه‌ای تیز در تشخیص مشکلات دیگران دارم. علاوه بر تمام این‌ها، ید طولایم در همدردی بی‌دریغ من را به نقطه‌ای کشانده که دردهای دیگری را با گوشت و استخوانم می‌چشم و لمس می‌کنم. مطمئن نیستم نتیجه‌ی قدرتم در همذات‌پنداری است یا آشنایی‌ام با روان‌های زجردیده اما معمولا در حلقه‌ی امن دوستانم قرار دارم. دردها با اینکه به من تعلق ندارند، پل می‌شوند بین من و هرکسی که اعصابش، آرامشش را بلعیده. از دختری گرفته که بعد از تجربه‌ی تجاوز در کودکی و فشارهای خانواده‌ی مذهبی کارش به سفر میان شیدایی و افسردگی کشید تا دختری که حالا به دلیل خودکشی نافرجامش در آسایشگاه حبس شده، همه و همه من را در رازهای زندگی‌شان شریک کردند. من در دوردست‌ترین نقاط جغرافیای روانشان سکونت داشته‌ام. من زخم‌های این آدم‌ها را می‌شناسم، می‌فهمم اینکه صبح از خانه به مقصد شرکت بیرون بزنی و شب سر از بیمارستان دربیاوری یعنی چه. من گوشه‌کنارهای ذهن آدمی را هزار مرتبه بهتر از آنچه می‌خواهم می‌شناسم و این دانستن برایم چه داشته؟ هیچ.

جز اشک ریختن با تک‌تک عزیزانی که نتوانستند بار زندگی را به دوش بکشند چه می‌شود کرد؟ جز قلبی که حتی در لحظات زخم دیدن، برای شکاف‌های روان زخم‌زننده دلسوزی می‌کند چه به دست آورده‌ام؟ به جز خواندن روزنوشت‌های دوستم از اتاقک قرنطینه و تجربه‌ی کلماتش از کیلومترها دورتر چه کاری می‌توانم بکنم؟ امروز برای صدهزارمین‌بار در زندگی‌ام آرزو کردم کاش تا این حد در نزدیکی به آدم‌ها خوب نبودم.

ببر بنگال

چیستم؟

دیگر ببر بنگال نیستم، از من فقط یک زنبور کارگر مانده.

 

ببر بنگال

گیلیاد از آنچه در تلویزیون می‌بینید به شما نزدیک‌تر است

هیچ‌چیز دیگه مثل قبل نمی‌شه. اینجا وطنی نیست که دلم به امنیتش قرص باشه، بخوام برای ساختنش تلاش کنم یا آبادیش رو به رفاهم ترجیح بدم. نه. دیگه هیچ‌چیز شبیه قبل نیست چون ما اون آدمای قبل نیستیم. اینجا دیگه کشوری پر از مشکل و چالش نیست، یه هیولای همیشه گرسنه است که اشتهاش برای بلعیدن هویت ما هرگز تموم نمی‌شه. ما دیگه مبارزای آرمانگرای دلسوز نیستیم، یه گروه بزرگ از مهاجرهایی هستیم که  قلبمون رو توی مشتمون گرفتیم و دنبال جایی برای زنده بودن می‌گردیم. نه، اینجا دیگه هیچ‌چیز شبیه قبل نیست چون که ما جون دادن بچه‌هامونو دیدیم ...

ببر بنگال

وصیت

روی سنگ قبرم بنویسید از ساختن روابط سطحی عاجز بود و از این اخلاق خود عذاب می‌کشید. 

ببر بنگال

دوست داشتم همیشه یه جور دیگه باشه

دست و دلم به نوشتن نمیره. نه به خاطر اینکه خیلی وقته ننوشتم، برعکس. چند ماهه که روزگارم با نوشتن می گذره. صبح زود بیدار میشم و بعد یه صبحونه مختصر،‌ راهی میشم تا بنویسم. تمام وجودم رو میذارم، اونقدر که ساعت آخر چشمام میسوزه، انگشتام روی کیبورد می لرزه و حتی چرخوندن موس برام سخت میشه، اما کافی نیست. حتی از کافی بودن هم خیلی دوره و باعث شده از خودم بپرسم من برای چه کاری خوبم؟‌ کجا میتونم موندگار شم؟

نه که ندونم چی میخوام. میدونم. از بچگی می دونستم ولی همون موقع اینقدر عاقل بودم که بفهمم جایی تو این دنیا ندارم. خیلی وقته که نسل آدمایی مثل من از کره زمین برداشته شده و اونایی که هستن یاد گرفتن چطور شبیه خودشون نباشن. من اما بلد نیستم. تونستم اون چیزی که از خودم میدونم رو فراموش کنم، اما جور دیگه ای بودن، شبیه خواسته اونا شدن و تن دادن به این دنیای مزخرف که شبیه قطار سریع السیر به چیزی جز رسیدن فکر نمی کنه منو کلافه میکنه. اون گوشه امنی که نیاز دارم انگار هیچ جا نیست و اگه یه نفر بیاد و بگه باید بسازیش قابلیت آتیش زدنش رو دارم!

این حال از عصبانیت نیست، از کلافگیه. ‌از تموم شدن و سر اومدن صبر و خراب شدن همه نقاب هایی که تا حالا خودمو باهاش نمایش دادم.

ببر بنگال

Previously in last episode

 - What happened to you?

+ Lonliness.

ببر بنگال

آکواریم

هر وقت که حالم بد می‌شود، مثل امشب- می‌آیم اینجا. نوشته‌های قبل را می‌خوانم. می‌بینم قبلا چه قشنگ به زندگی نگاه کردم. می‌بینم قبلا بلد بودم زخم‌هایم را ببندم. قبلا از خون‌های ناگهانی و چاه‌های عمیق نشسته بر جان نمی‌ترسیدم. می‌بینم یک روزی دست فرو کردم داخل همین چاه‌ها و پاکش کردم، آنقدر تمیز و خالی شد که همین چند وقت پیش با خودم گفتم ببین، دیگر کینه‌ای نداری، دیگر خشمی نداری. ببین، تو بخشیدی‌اش. تو از خشمت بزرگتر شدی دختر. و هی می‌گویم، هی می‌گویم، آنقدر که یک جایی از جانم دست بلند کند و بگوید این هم روی بقیه، غمش را نخور. این را هم بلد می‌شوی. اینجا برای من همچین حسی دارد. چیزهایی که اینجا گفتم را به  هیچ کس دیگر نگفتم، حتی در کلاس نویسندگی که باید ناآگاه‌ترین و مگوترین چیزها را ثبت می‌کردیم. سانسورچی من قوی‌تر از این حرف‌هاست. من یک سانسورچی دارم قد دیوار چین، آنقدر بلند که وسط‌هایش یادم می‌رود اصلا چرا این را ساختم؟ دشمن آنسوی دیوار مدت‌ها پیش نیزه و شمشیر را زمین انداخته و رفته، اما من هنوز پاسبان دیوار شب‌ها بیدارم. روزها... روزها؟ روزها را نمی‌دانم. از اینجا که من ایستادم همه جا شب است، همیشه شب است، هر روز شب است. از اینجا که من ایستادم هیچوقت فردا نمی‌شود، هیچوقت روز نمی‌شود و هیچوقت پایم را آنور غصه نمی‌گذارم.

غم ساکن است. سنگین و متین یک گوشه می‌نشیند. همانجا  آنقدر می‌ماند که جایش سوراخ شود، دیوار نم بزند، و کپک همه‌ اتاق را بگیرد. اما غصه، یک موجود اراده‌دار و محکم است که با دریل می‌افتد به جان دیوار، به جان سقف، به جان زمین. می‌زند پی و ریشه و خانه را از جا می‌کند و دقت می‌دهد. آره، غصه آدم را دق می‌دهد. و من امشب دارم دق می‌کنم. دق با یک دریل هزار ولت افتاده و جا به جای دلم را سوراخ می‌کند. از بیرون سیل می‌اید داخل، انگار که توی یک آکواریم بزرگ زندگی کرده باشم. و من دارم غرق می‌شوم. اینقدر سنگینم که دلم هیچ چیز نمی‌خواهد. امشب همان شبی است که هیچوقت صبح نمی‌شود.

ببر بنگال