نشستهام وسط خانه و بیهوده میکوشم فکرهای مبهمم را درک کنم. همکارم، دوستم، یار الهامبخش و الگوی نویسندگیام در آسایشگاه روانی بستری شده. هیچوقت فکر نمیکردم از بین تمام آدمهای دنیا که میشناسمشان کار او به آنجا برسد اما خب، شد.
ذهنم شبیه کتری در حال جوش داغ کرده و فکرها مثل قطرههای بیقرار آب از چنگم فرار میکنند. کلمهها؟ مثل ذرات شن دور من میچرخند. میخواهم چیزی بنویسم ولی نمیشود. میخواهم با او حرف بزنم اما چیزی برای گفتن ندارم. میخواهم خاطرات را دوره کنم اما دردش خنجری است که زخم بازم را دستمالی میکند. میترسم صورت زیبای او هم کنار آنهایی قرار بگیرد که خسته از جنگ، روح بکرشان را به سرنوشت باختهاند... .
من به لطف بچگی نامتعارفم کلکسیونی از مشکلات روانی را میشناسم. هیچکدام آنها متعلق به من نیستند اما این را فقط بعد از جلسات طولانی رواندرمانی درک کردم. بعد از بارها مراجعه به روانپزشک و مشاورهای مختلف خوب فهمیدم که کودک سالمی بودم در محیطی آلوده؛ وجود شکلنیافتهای بودم در مشت درماندگی بزرگترها؛ شیشهای بودم گردوغبار گرفته؛ حوضچهای بودم آشفته از پرتاب سنگریزههای زندگی. فهمیدم من جنگل آرامیام که در آغوش طوفانها موج برداشته تا ساقههای جوانش نشکند، چون ناآگاهانه میدانستم خم شدن مقابل باد انتخاب هوشمندانهتری است نسبت به خرد شدن در چنگال جنونزده و نابینایش. فهمیدم من سالمم، خوبم، امنم و مسئله فقط بیرون انداختن آدمهایی است که برای تحملشان چارهای جز انتخاب روانرنجوری ندارم.
حالا میدانم بهجز افسردگی ارثی هیچکدام از آن دردهای غارتگر را نداشتهام اما در نتیجهی سالها خودبیمارانگاری و همزیستی با کسی که اختلالش را قبول نمیکرد، شامهای تیز در تشخیص مشکلات دیگران دارم. علاوه بر تمام اینها، ید طولایم در همدردی بیدریغ من را به نقطهای کشانده که دردهای دیگری را با گوشت و استخوانم میچشم و لمس میکنم. مطمئن نیستم نتیجهی قدرتم در همذاتپنداری است یا آشناییام با روانهای زجردیده اما معمولا در حلقهی امن دوستانم قرار دارم. دردها با اینکه به من تعلق ندارند، پل میشوند بین من و هرکسی که اعصابش، آرامشش را بلعیده. از دختری گرفته که بعد از تجربهی تجاوز در کودکی و فشارهای خانوادهی مذهبی کارش به سفر میان شیدایی و افسردگی کشید تا دختری که حالا به دلیل خودکشی نافرجامش در آسایشگاه حبس شده، همه و همه من را در رازهای زندگیشان شریک کردند. من در دوردستترین نقاط جغرافیای روانشان سکونت داشتهام. من زخمهای این آدمها را میشناسم، میفهمم اینکه صبح از خانه به مقصد شرکت بیرون بزنی و شب سر از بیمارستان دربیاوری یعنی چه. من گوشهکنارهای ذهن آدمی را هزار مرتبه بهتر از آنچه میخواهم میشناسم و این دانستن برایم چه داشته؟ هیچ.
جز اشک ریختن با تکتک عزیزانی که نتوانستند بار زندگی را به دوش بکشند چه میشود کرد؟ جز قلبی که حتی در لحظات زخم دیدن، برای شکافهای روان زخمزننده دلسوزی میکند چه به دست آوردهام؟ به جز خواندن روزنوشتهای دوستم از اتاقک قرنطینه و تجربهی کلماتش از کیلومترها دورتر چه کاری میتوانم بکنم؟ امروز برای صدهزارمینبار در زندگیام آرزو کردم کاش تا این حد در نزدیکی به آدمها خوب نبودم.