اتاقی از آن خود

My Favourite Faded Fantasy

۲۷ مطلب با موضوع «یک ورق زندگی» ثبت شده است

با من دعا می‌کنید؟

امروز بیست و شش ساله شدم. یک کارمند تمام وقتم. رفقای معدودی دارم که اگر کلیشه‌ای بودنش دلتان را نمی‌زند به قول سهراب بهتر از آب روانند. آنقدر پول دارم که خرج جلسات روان درمانی را بدهم اما مع‌الاسف مجبورم برای هر سفر مدت‌ها برنامه بریزم. تقریبا برای هیچ‌چیز زندگی‌ام مورد بازخواست خانواده قرار نمی‌گیرم که خوب است. با اینکه همیشه فکر می‌کردم بدون پول هم می‌شود روزگار شادی داشت فهمیدم متاسفانه اشتباه می‌کردم؛ حالا من هم یک بزرگسال واقع‌بینم که اول ماه قسط و قرض‌ها را کنار می‌گذارم و از پانزدهم چشم‌انتظار پیامک واریز به گوشی نگاه می‌کنم.

امروز بیست و شش ساله شدم. حالا لب دره‌ی روزمرگی ایستادم و آرزوهایم را آن سوی شکاف تاریک نتوانستن و نخواستن می‌بینم. خبر خوش: به اندازه‌ی کافی چوب و اره و طناب برای پل ساختن دارم. خبر بد: جایم گرم و نرم است و پشتم حسابی باد خورده. راستش جنگل‌های اروپا مثل قبل سبز به نظر نمی‌آیند و دانشگاه‌های آمریکا دیگر وسوسه‌ام نمی‌کنند. هر وقت که رویاهایم خیال خوش‌رقصی دارند مثل یک آدمْ بزرگِ واقعی سرم را برمی‌گردانم. همین روزهاست که نفهم‌ترینشان هم بی‌خیال هوسِ مرده‌ی من بشود.

امروز بیست و شش ساله شدم. به افراد اندکی که با آن‌ها خوابیدم فکر می‌کنم و اشخاصی که می‌خواستم لااقل یک‌بار طعم مردانگی‌شان را بچشم. بزرگسالی مثل نسیمی بازیگوش با آتش آدم بازی و گاه خاموشش می‌کند که اتفاقا درمورد من خوب است. احتمالا ترکیبی از احتیاط، سخت‌گیری و صبر در این بخش زندگی حسابی به کارم خواهد آمد.

امروز بیست و شش ساله شدم. کنجکاوی‌ام درمورد هستی بی‌انتهاست و منابعم برای برآورده ساختن سوالات محدود. عمرِ اندک، جسمِ رو به استهلاک، جیب‌های گاه خالی و گاه پر، هورمون‌های همیشه خروشان زنانگی که قلدرانه در پی باروری‌اند و ضربه‌های بچگی دست‌وبالم را بسته‌اند. حالا عوض بسط دادن گوشه‌های زندگی به اعماق نگاه می‌کنم. فکر مرگ قلقکم می‌دهد و پرسش‌های اخلاقی بیشتر از قبل ذهنم را مشغول می‌سازند. من زودتر از انتظارم به سکون روی آورده‌ام.

امروز بیست و شش ساله شدم. دویست و بیست و هفت هزار و نهصد و چهل و یک ساعت از ظهری پاییزی که تن مادرم را با تولد خراش دادم می‌گذرد. امیدوارم در طول این روزها کمتر از حدس و گمانم آزارش داده باشم. اگر می‌شد دستانش را با بوسه جوان می‌کردم، تارهای سفید مویش را به روزهای بیست سالگی برمی‌گرداندم و او را به سفری طولانی در ایتالیا می‌بردم. دو خواسته‌ی اول از توانم خارج است و سومی، این یکی هم بدْ لبِ طاقچه‌ی ایرانی بودن لق می‌زند.

امروز بیست و شش ساله شدم. سیصد و دوازده ماه دختر چموش، بی‌ادب اما دوست‌داشتنی و باهوش پدرم بوده‌ام. دوستش دارم و آرزو می‌کنم کاش زندگی را کمی آسان‌تر بگیرد، اما نمی‌توانم زخم‌هایی که خواسته و ناخواسته به یکدیگر زدیم را نادیده بگیرم. در این مورد کاری جز رها کردن از دستم برنمی‌آید.

امروز، ساعت یک و بیست دقیقه در چهاردهم آذرِ سال هزار و چهارصد و یک شمسی، روح ببر بنگال که در قالب نوزادی ناتوان قدم به دنیا گذاشت بیست و شش ساله شد. فصل‌های مهم و گفتنی سرنوشتش را با هم ورق زدیم و چون تماشاچی ردیف اول ماجراهایش بودم باید پس از دست مریزادی بلند به او، درگوشتان آرام بگویم که این دختر حقیقتا نیازمند شادی است. ممنون می‌شوم اگر کنار من، لحظه‌ای برای دعوت نور به زندگی مه‌آلودش دعا کنید.

 

ببر بنگال

سرانجام

یک روز به بزرگترین چالش بزرگسالی می‌رسیم: با ترس‌های خردسالی‌مان چه کنیم؟

ببر بنگال

گفتگو

از خوشی‌های معدود این روزها صحبتی بود که دیشب با دوستم داشتم. برای گرفتن چندتا وسیله خونه‌ش رفتم و به داخل دعوت شدم. از اینور و اونور حرف زدیم، خاطرات رو مرور کردیم. می دونستم نگاهش به اتفاق‌های این مدت چیه و به‌همین دلیل حرفی درباره‌ی وضعیت جامعه نزدم. این دوست یادگار سال‌های دبیرستانمه، همراه روزهایی که گیج و سردرگم بودم و آرامش رو در دین پیدا کردم. حضورش نقش مهمی در باورهای مذهبی من داشت و با وجود اختلاف‌نظرها خاطرات مشترکمون پیوند غریبی به اسلام و معنویت خورده.

پس صحبتی رو شروع نکردم، اما خودش بحث رو پیش کشید. من عاشق شیوه‌ی ظریف و نقادانه‌ایم که ما برای گفتگو داریم. من حقیقتا شیفته فکر روشن و منظمش دوستمم که قدم به قدم افکارش رو دنبال می‌کنه و مراقبه دانسته‌ها و ندانسته‌ها رو از هم تفکیک کنه. درواقع اگه ذره‌ای عقلانیت و منطق در من وجود داره به لطف بودن اونه. بدون خانم ز عزیز، من هیچوقت نمی‌تونستم تو کلاف پیچیده‌ی ذهنم راهی پیدا کنم تا بیرون از تعصب دنیا رو ببینم. امیدوارم فرصت بشه باز هم صحبت کنیم و خیلی گره‌ها رو وا بکنیم، مطمئنم این گفتگوها برای هر دومون درس‌های خیلی زیادی خواهد داشت.

 

 

پ.ن: انقدر فکرم درگیر اتفاقات اجتماعی بود که هروقت می‌خواستم از تغییرات زندگی خودم بنویسم، به‌نظرم بی‌اهمیت اومد! البته من به همه‌ی روزمره‌های قبلم ادامه دادم، اما الان امید بیشتری دارم. مردمی که این روزها می‌بینم مطالبه‌گرن و گروه بیشتری نسبت به قبل تلاش می‌کنن تیغ استدلالشون رو برای هضم وقایع تیزتر کنن. این اتفاق خوبیه. بیداری خوبه،‌ حتی اگه خواب قبلش شیرین‌ترین باشه!

ببر بنگال

رو به رشدم!

از چیزهای زیادی می خوام حرف بزنم. از تجربه ی چند ماه یوگا کار کردن، پیاده روی های منظم و طولانی تو گرمای تابستون، کار بی وقفه و یاد گرفتن هنر روابط سطحی برای اینکه شاخکای اعتقادی و روحی به بقیه گیر نکنه. دلم میخواد از لحظه به لحظه ی این تجربه ها و شهودهایی که داشتم بنویسم، اما معمولا نمیشه. یا کمبود زمان دارم، یا مشکل امکانات یا باتریم صفر درصده و فقط میتونم بخوابم!

 

پی نوشت: یاد قسمتی از روانشناسی رشد افتادم که میگه رشد جسمی با اتمام بلوغ متوقف میشه اما رشد هیجانی-عاطفی همچنان ادامه داره! خلاصه منم در حال رشدم. یه فرایند بی انتها، دردناک، لذتبخش و پر افت و خیز.

 

ببر بنگال

از حال این روزها اگر بپرسی

میمون جان سلام

از کیلومترها دورتر برایت نامه می نویسم. الان برای اولین بار در خانه ای هستم که خودم اجاره ش را داده ام، غذایی می خورم که صفر تا صدش را خودم درست کردم و دنیا بالاخره برایم قابل فهم شده. از نظر خیلی ها موفق شدم و قله قاف را فتح کردم، اما خودم بهتر از هر کسی می دانم که اینجا، شبیه بیس کمپ اورست ممکن است نقطه پایان باشد. می ترسم زمین بخورم، سقوط کنم، جا بمانم و خرد شوم. می ترسم شبیه انتظاراتم نباشم. راستش اصلا نمی دانم قرار است شبیه چی یا کی باشم و آنقدر جای چیزهای سخت و آسان با هم عوض شده که دیگر خودم را نمی شناسم. زندگی و دنیای بیرون را که دیگر هیچ...

برای اولین بار در نقطه ای ایستادم که مختصاتش را خودم تعیین می کنم. با درآمدم، با رفتارم، با انتظاراتم، با آرزوهایم و البته، با نداشته هایم.

ببر بنگال

طبقه متوسط

وضعیت طبقه متوسط بودن رو این روزا خوب میفهمم. نه اونقدر پول داری که راحت خرج کنی و مدام دنبال حساب کتاب و چک کردن موجودی نباشی، نه اونقدر که فقط کفاف زنده بودن رو بده و بگی هرچه بادا باد، من اصلا اونقدر دستم نمیاد که بخوام برنامه ریزی کنم. نتیجه اینکه دائما درحال اولویت بندی هستی...

همین دیگه، از این روزای من همینو داشته باشین.

 

ببر بنگال

ابهام

انگار وسط گفتن یه جمله ساکت بشی و حرفت یادت بره، پست قبل معلق مونده. اما من یادم نرفته. روزی که دکتر رفتم اتفاقی افتاد که مطمئن نیستم معنیش چیه به همین دلیل ازش حرفی نمی‌زنم.

برای همه ‌تون سلامت و رضایت دعا می‌کنم.

ببر بنگال