Looking for freedom

هرچه تبر زدی مرا، زخم نشد جوانه شد

۲۵ مطلب با موضوع «یک ورق زندگی» ثبت شده است

گفتگو

از خوشی‌های معدود این روزها صحبتی بود که دیشب با دوستم داشتم. برای گرفتن چندتا وسیله خونه‌ش رفتم و به داخل دعوت شدم. از اینور و اونور حرف زدیم، خاطرات رو مرور کردیم. می دونستم نگاهش به اتفاق‌های این مدت چیه و به‌همین دلیل حرفی درباره‌ی وضعیت جامعه نزدم. این دوست یادگار سال‌های دبیرستانمه، همراه روزهایی که گیج و سردرگم بودم و آرامش رو در دین پیدا کردم. حضورش نقش مهمی در باورهای مذهبی من داشت و با وجود اختلاف‌نظرها خاطرات مشترکمون پیوند غریبی به اسلام و معنویت خورده.

پس صحبتی رو شروع نکردم، اما خودش بحث رو پیش کشید. من عاشق شیوه‌ی ظریف و نقادانه‌ایم که ما برای گفتگو داریم. من حقیقتا شیفته فکر روشن و منظمش دوستمم که قدم به قدم افکارش رو دنبال می‌کنه و مراقبه دانسته‌ها و ندانسته‌ها رو از هم تفکیک کنه. درواقع اگه ذره‌ای عقلانیت و منطق در من وجود داره به لطف بودن اونه. بدون خانم ز عزیز، من هیچوقت نمی‌تونستم تو کلاف پیچیده‌ی ذهنم راهی پیدا کنم تا بیرون از تعصب دنیا رو ببینم. امیدوارم فرصت بشه باز هم صحبت کنیم و خیلی گره‌ها رو وا بکنیم، مطمئنم این گفتگوها برای هر دومون درس‌های خیلی زیادی خواهد داشت.

 

 

پ.ن: انقدر فکرم درگیر اتفاقات اجتماعی بود که هروقت می‌خواستم از تغییرات زندگی خودم بنویسم، به‌نظرم بی‌اهمیت اومد! البته من به همه‌ی روزمره‌های قبلم ادامه دادم، اما الان امید بیشتری دارم. مردمی که این روزها می‌بینم مطالبه‌گرن و گروه بیشتری نسبت به قبل تلاش می‌کنن تیغ استدلالشون رو برای هضم وقایع تیزتر کنن. این اتفاق خوبیه. بیداری خوبه،‌ حتی اگه خواب قبلش شیرین‌ترین باشه!

ببر بنگال

رو به رشدم!

از چیزهای زیادی می خوام حرف بزنم. از تجربه ی چند ماه یوگا کار کردن، پیاده روی های منظم و طولانی تو گرمای تابستون، کار بی وقفه و یاد گرفتن هنر روابط سطحی برای اینکه شاخکای اعتقادی و روحی به بقیه گیر نکنه. دلم میخواد از لحظه به لحظه ی این تجربه ها و شهودهایی که داشتم بنویسم، اما معمولا نمیشه. یا کمبود زمان دارم، یا مشکل امکانات یا باتریم صفر درصده و فقط میتونم بخوابم!

 

پی نوشت: یاد قسمتی از روانشناسی رشد افتادم که میگه رشد جسمی با اتمام بلوغ متوقف میشه اما رشد هیجانی-عاطفی همچنان ادامه داره! خلاصه منم در حال رشدم. یه فرایند بی انتها، دردناک، لذتبخش و پر افت و خیز.

 

ببر بنگال

از حال این روزها اگر بپرسی

میمون جان سلام

از کیلومترها دورتر برایت نامه می نویسم. الان برای اولین بار در خانه ای هستم که خودم اجاره ش را داده ام، غذایی می خورم که صفر تا صدش را خودم درست کردم و دنیا بالاخره برایم قابل فهم شده. از نظر خیلی ها موفق شدم و قله قاف را فتح کردم، اما خودم بهتر از هر کسی می دانم که اینجا، شبیه بیس کمپ اورست ممکن است نقطه پایان باشد. می ترسم زمین بخورم، سقوط کنم، جا بمانم و خرد شوم. می ترسم شبیه انتظاراتم نباشم. راستش اصلا نمی دانم قرار است شبیه چی یا کی باشم و آنقدر جای چیزهای سخت و آسان با هم عوض شده که دیگر خودم را نمی شناسم. زندگی و دنیای بیرون را که دیگر هیچ...

برای اولین بار در نقطه ای ایستادم که مختصاتش را خودم تعیین می کنم. با درآمدم، با رفتارم، با انتظاراتم، با آرزوهایم و البته، با نداشته هایم.

ببر بنگال

طبقه متوسط

وضعیت طبقه متوسط بودن رو این روزا خوب میفهمم. نه اونقدر پول داری که راحت خرج کنی و مدام دنبال حساب کتاب و چک کردن موجودی نباشی، نه اونقدر که فقط کفاف زنده بودن رو بده و بگی هرچه بادا باد، من اصلا اونقدر دستم نمیاد که بخوام برنامه ریزی کنم. نتیجه اینکه دائما درحال اولویت بندی هستی...

همین دیگه، از این روزای من همینو داشته باشین.

 

ببر بنگال

ابهام

انگار وسط گفتن یه جمله ساکت بشی و حرفت یادت بره، پست قبل معلق مونده. اما من یادم نرفته. روزی که دکتر رفتم اتفاقی افتاد که مطمئن نیستم معنیش چیه به همین دلیل ازش حرفی نمی‌زنم.

برای همه ‌تون سلامت و رضایت دعا می‌کنم.

ببر بنگال