در میانه افسردگی ام. بهترین اتفاق های دنیا را در این ماهها تجربه کردم. تغییر رشته دادم و ارشد شهر و رشته موردعلاقه ام قبول شدم، دوره کامپیوتر رفتم و چند وقت دیگه مدرک میگیرم، کلاس نویسندگی ثبت نام کردم و از شخصی که برام محترم و جالب بود چیزها یاد گرفتم، کار دستی عزیزدلم رو شروع کردم و حالا یک پیج و یک برند کوچیک دارم. با این حال، افسردهام.
من خسته نیستم، یا حتی ناراحت یا غمگین یا هر چی. من چیزی رو تجربه میکنم که اسم Depression یا افسردگی روش گذاشتن. صبحها بعد بیدار شدن دلیلی برای بلند شدن از تخت ندارم. معده درد تنها دلیل غذا خوردنه. زیبایی لباسها رو میبینم اما میدونم برای من، بیرون رفتن با یه گونی فرقی با پالتوهای گرون قیمت نداره. آدمها رو دوست دارم اما کششی برای حرف زدن ندارم. بعضی وقتها با تصور طبیعت بکر (جایی مقل قلعه هاگوارتز یا زیبایی اسکاتلند) قلبم تند میزنه و نفسم بند میاد اما این قویترین حسیه که این چند وقت تجربه کردم.
از کجا شروع شد؟
کنکور روانشناسی دادم و این یعنی نشانهها رو میشناختم. چند هفته بود که علاقهای به صحبت با دوستهام نداشتم. نسبتش دادم به دروننگری همراه با نویسندگی و ادامه دادم. روزهای آخر کلاس، فهمیدم مدتها از آخرین یوگا گذشته. طعم و بوی غذا دیگه من رو سر ذوق نمیآورد. مادر دو روز خونه نبود و دیدم اگه اون نباشه دلیلی برای غذا خوردن ندارم. از خودم پرسیدم: آخرین بار کی خواهرم رو بغل کردم؟ کی دست مادرم رو گرفتم؟ کی آشپزی کردم؟ کی بیرون رفتم و قدم زدم؟ کی کوهنوردی کردم و با دام پدربزرگ روی تپهها دویدم؟
یادم نمیاومد.
و همه این سوالها رو، روزی پرسیدم که نتونستم از تخت بیرون بیام. چیزی مثل خلا اتفاق افتاده بود. در یه فرایند ناگهانی که نمیدونم چیه و چطور اتفاق افتاد، بخشی از وجودم حذف شده بود. چیزی دیگه وجود نداشت و تنها اطلاعاتی که داشتم جای خالیش بود. اون روز نیروم رو جمع کردم، دستم رو کشیدم و منابع کنکور رو از زیر تخت بیرون اوردم. فصل اختلالات خلقی، افسردگی، علائم و ... .
شکرگذار رشتهم هستم. میدونم میگن روانشناسها این رشته رو خوندن چون خودشون به کمک نیاز دارن، اما این از اعتبار تلاشم کمک نمیکنه و آره، من به کمک نیاز داشتم و دارم. جیبم اجازه نمیده هفتهای یه بار و منظم جلسه درمان داشته باشم. یک بار مشاوره داشتم و الان برنامهای دارم تا به دارو نیاز نشه. تا حدی پایبند بودم به جز امروز که نشد. نتونستم و شرایط شدیدش کرد و حالا من اینجام.
آیا میتونم نویسندگی روزانه که جزئی از درمان هست رو اینجا انجام بدم؟ آیا میتونم راه نجات خودم رو اینجا پیدا کنم؟ آیا میتونم داستانم رو در دل این افسردگی پیدا کنم؟ آیا میتونم شفا پیدا کنم...؟
جواب همه این سوالها «شاید»ه.
من به افسردگی خفیف مبتلام. گهگاهی عود میکنه و با جلسههای بیشتر ممکنه تشخیص دیگهای بگیرم، اما فعلا آش و کاسهام همینه.
افسردگی راز مشترک ما، اندرو سولومون
دقیقترین و زیباترین توصیف افسردگی که دید علمی و ظریفی به موضوعش داره.