چوب الف بر سر ما
بود و به دست ما شکست....
استادی میگفت پول، سکس و قدرت جهانیترین موضوع سایهها هستن. مدتیه که فکر میکنم باید خدا رو هم به این لیست اضافه کرد. (لینک توضیح درباره سایه)
پینوشت: اگه متوجهاش نشدین، باید بگم صفحه کتابهای پیشنهادی بهروزرسانی شده ^-^
پینوشت 2: شوخی شوخی شد چهار سال! تقریبا نصف یه دهه است که اینجا مینویسم و برگام!
- Why are you so mean?
+ No reason... Fun?
- That's fun for you?
+ What? To point out the very thing everyone's thinking but doesn't have the spin to own and say? Yes, I find that amusing.
- Well… I think that's cruel.
+ That's why I don't do it to you.
Quote from Yellowstone
پی نوشت:
میرابل مادریگال با اون عینک گرد همون چیزیه که به نظر میام اما وقتی حرف اخلاق باشه... خب، واقعیتش پشت موهای فرفری و چشمهای قهوهایش بث داتون انتظارتون رو میکشه.
سوال روز: تا حالا بدنت برای چیزی تاوان پس داده که به خاطر نمیاری؟ شده از سلامتی که نمیدونستی داری برای پوشوندن ضربهای که ازش خبر نداشتی استفاده کنی و روزی جریان رو بفهمی که دیگه نمیتونی این معامله رو ادامه بدی؟ هیچوقت شده بدن رو شبیه کارت اعتباری ما برای زندگی ببینی؟ اگه جوابت آره است بهم بگو، تا حالا به برداشت بیحساب آدمها از جسمشون فکر کردی؟
I'm gonna tell you something my mother told me, and you're not gonna like it. Everything is different now. All of the boys you used to outrun and out wrestle, that's all done, and they're gonna look at you differently, see you differently. And they're gonna look at you like you're less; like you're somehow weaker today than you were yesterday. You're not due. You're stronger than all of them because if men were responsible for giving birth human race wouldn't last two generations. But after treating you like you're weaker long enough, you start to believe it too. It's why I'm gonna hard on you, honey. I have to turn you into a man, that most men will never be, and I'm sorry in advance for doing it because you gonna hate it, sweetheart. I know I did. But I look back, and I know my mother was right. It was the best gift she ever gave me, now I have to give it to you.
Yellowstone
روزی در پاییز سال گذشته پشت سیستم شرکت نشسته بودم. کتابی از معروفترین انتشارات حوزه کودک مقابلم بود و باید با خوندن چند صفحه از کتاب و جستجوی اینترنتی حرف حسابش رو میفهمیدم. باید عصارهی داستان رو از این داشتههای اندک بیرون میکشیدم، کفشهای شخصیت اصلی رو میپوشیدم و مدتی در دنیای غریبش قدم میزدم. قرار بود هوای سرزمین جدیدی رو نفس بکشم در حالی که گوگردهای تهران هر روز پوستم رو خرابتر و فکر «شام چی بپزم» بیشتر از صیانت اینترنت عصبیم میکرد. این گریز روزانه همیشه من رو سرحال میآورد ولی با در نظر گرفتن صدای بیوقفهی گلولهها در روز مذکور، فرار به دنیای خیالات ممکن نبود. صدای فشنگهایی که به ماشینها، مغازهها، سطلهای زباله و آسفالت برمیخوردند حتی زیبای خفته رو هم هوشیار میکردند. تحت فشار بودیم بدون اینکه کلمهای برای توصیفش داشته باشیم. دیگه نمیدونستیم کجا نشستیم. خبری از صدای گوشخراش میوهفروش سر چهارراه نبود و فکر دود کردن سیگارهای زنونه توی کوچه پشتی، حتی به خستهترین نورون مغزم خطور نمیکرد.
توی همون روز پاییزی، به همکار/دوستم نگاه کردم که مقابلم نشسته بود. لبهای توپرش بیشتر از قبل میلرزید و بیشتر از همیشه پاش رو تکون میداد. این حرف رو میگم چون همه از سابقهی حملات عصبیاش خبر داشتیم. قبلا یکبار توی شرکت پنیک سراغش اومده و حالا من با تکتک سلولهای بدنم نگرانش بودم. دوستش داشتم، خیلی زیاد. وقتی به چشمهای حواسپرت، موهای بلند و چهره شرقیش نگاه میکردم عشقی توی دلم دستوپا میزد که خیلی فراتر از جسم بود. خصوصیات ظاهریش با هر چیزی که از زنها میپسندم متفاوت بود اما برام اهمیتی نداشت، چون چیزی که من رو سمتش میکشید حتی الان هم واسم ناشناخته است.
اون روز همهی همکارام توی ذهنم بودن اما گمونم معلومه که اون رو فراتر از یه کارمند ساده میدیدم. به سالهای طولانی تحمل افسردگیاش فکر میکردم و مدام از خودم میپرسیدم: «چجوری میشه این فشار کوفتی رو کمی سبکتر کنم؟ چطور علائم اولیهی پنیک رو بفهمم؟ چرا شمارهی هیچکی از اعضای خانوادهاش رو ندارم؟ چجوری میشه اونو آروم کنم وقتی خودم فقط کلهامو بیرون آب نگه داشتم؟»
صدای تفنگها کمکم محو شد. بوق ماشینها جای گاز موتور رو گرفت و حتی یه ماشین میوهفروش با بلندگوی دستی رد شد. بعد از تلاش بیفرجام برای نپرسیدن حالش پیام دادم: «از صورتت میفهمم روبهراه نیستی. چی اذیتت میکنه؟» میدونستم راهی برای رفع این وضع ندارم ولی نمیخواستم فکر کنه تنهاست. نمیخواستم با خودش بگه من دارم زیر فشار له میشم و حتی یه نفر حالمو نمیپرسه. میخواستم بدونه یکی اینجا، توی این پادگان مثلا استارتاپی بهش اهمیت میده در حالی که میدونستم مرهمی برای اضطرابش ندارم. اما جملهای که در جوابم نوشت حتی از وحشیترین تصوراتم، هولناکتر بود: «همهچیز. همهچیز اذیتم میکنه.»
حالا در یه شب تابستونی، صدها کیلومتر دورتر از اون نقطه نشستم. سرم درد میکنه، اسید معده زخمهای جدیدی به گلوم میاندازه و برای اولینبار در عمرم به یه غریبه چند میلیون بدهکارم. چند هفتهای میشه که خودم نیستم اما اگه ازم بپرسید چی بیشتر اذیتم میکنه جوابی ندارم. واقعیت اینه که امشب، حتی زنده بودن هم اذیتم میکنه... .
پینوشت: افکار خودکشی ندارم، نگران نباشید :))
روزی روزگاری دختری بود که یک روز برخلاف میل پدرش کاری انجام داد. هیچکس یادش نیست آن کار چه بود اما پدر دختر به قدری عصبانی شد که او را بالای صخرهها برد و از آن بالا توی دریا انداخت. در آنجا ماهیها گوشت تن دختر را خوردند، چشمهایش را درآوردند و به این ترتیب اسکلت او میان جریانهای آب دریا میچرخید و میچرخید. روزی ماهیگیری برای گرفتن ماهی لب دریا رفت. درواقع زمانی ماهیگیران زیادی کنار این خلیج میرفتند اما این ماهیگیر راه زیادی را از خانهاش پیموده و به اینجا آمده بود و نمیدانست که ماهیگیران محلی از این مکان دوری میکنند و میگویند در این نقطه از ساحل روح دیده شده است. در آن روز قلاب ماهیگیر پایین رفت و به دندههای زن اسکلتی رسید. ماهیگیر با خودش فکر کرد: «ای! یک ماهی بزرگ گرفتهام! آره، واقعا یک واقعا ماهی بزرگ گرفتم!» و بعد با خودش فکر کرد که چه تعداد از مردم میتوانند با خوردن این ماهی سیر شوند و چقدر طول میکشد تا آن را بخورند و تا چند وقت از ماهیگیری راحت خواهد بود...
این پست رو یادتونه؟ الان میگم در زمان درست و با آدم مناسب میتونید ازش عبور کنید. فقط فقط فقط، لطفا با خودتون صبور باشید.
همچین شبی با خودم گفتم: «دیگه به خاطر هیچکس از استانداردهام پایین نمیام.» اما هیچوقت فکر نمیکردم امتحان پیشروم به این سختی باشه.