اتاقی از آن خود

My Favourite Faded Fantasy

افسانه ببر آلفا

یک افسانه قدیمی بین ببرها رواج دارد که همه آن را از بچگی می‌شنوند. داستان ببر قوی هیکلی که همه او را باور دارند، قدرتمند، جذاب، بدون ضعف، با معشوقه‌ای در قلب از سال‌های دور که بی‌وفا بود و پای عیب و ایراد قهرمانش نماند. ببر قصه ما یک آلفای نمونه بود. رهبر روزهای سخت که هر از گاهی سر و کله ببر ماده‌ای بیرون قلمرواش پیدا می‌شد و خب او هیچوقت دل کسی را نمی‌شکست.

هر توله ببری آرزو دارد روزی شبیه او شود، اما این سنگی است که به محض برداشتن همه را زمین می‌زند. بیشتر آنها وقتی به بلوغ می‌رسند خود را گرفتار خانواده و عشیره می‌بینند. ماده باوفایی دارند، فرزندان پر سر و صدا، والدین پیر و نزاع‌هایی که پوستشان را خش می اندازد و اشک‌ها را جاری می‌کند. هیچکدام شبیه آن ببر تنهایی که در بچگی می پرستیدند نشدند. در عوض حسابی شکم آوردند، موهایشان سفید شد و در پیری خدا را شکر کردند که روزگار شانس آلفا شدن را به آنها نداد تا بتوانند از شکار نوه‌شان چیزی به دندان بگیرند.

من هم از این توله های خام جدا نبودم. همیشه فکر می‌کردم ببرهای تنها موجودات خاصی هستند. پر از رمز و راز، زخم‌هایی که پنهانی مداوا می‌شدند و هیچکس آنها را نمی‌دید، و صاحب نوعی زیرکی  که باعث می‌شد همه جلویش زانو بزنند و او تا ابد آلفای قبیله باقی میماند. حالا از نوجوانی رد شدم. در اوایل جوانی‌ام، اما نه آنقدر که افسانه‌ ببر شکست‌ناپذیر را باور کنم. دیشب ساعت ۲ بامداد، از شدت بدن درد به حمام پناه بردم. یک ساعت زیر آب جوشی نشستم که در حالت عادی اصلا تابش را ندارم. به زخم‌های دستم نگاه کردم که از غیب آمده بودند. به جواب تست کرونا فکر کردم. شک ندارم مخاط بینی‌ام در دستگاه گیر کرده که هنوز جوابی به مرکز بهداشت نداده‌‌اند. تا ساعت سه و نیم آب‌بازی کردم تا اینکه از آدم‌های خواب خانه خجالت کشیدم و آمدم بیرون. وقتی کولر تا درجه آخر روشن بود، گرمکن ورزشی پوشیدم، دور سرم شال پیچاندم و زیر پتوی دو لایه خودم را بغل کردم. به او فکر کردم. آدمی که از پس دوست داشتنش برنیامدم. شبیه یک مسئله ریاضی که نمونه‌اش را حل کردی اما روز امتحان برگه را سفید تحویل می‌دهی. تصویر گنگی از آینده با او دارم، که نباید داشته باشم، اما نمی توانم قطار خیالات را متوقف کنم. چند سونامی و طوفانی که از سر گذراندم خیالم را بابت هر داستان عاشقانه‌ای قرص کرده بود، اما این یکی... انگار بودنش با بودنم یکی شده. هوسش نمی‌دانم در کجا ریشه دوانده که تمام نمی‌شود. بذرش را خدا می‌داند کِی و کجا کاشته که گیاهش را الان می‌بینم و گل‌هایش نمی‌دانم از کدام رسته و تبارند که الان هوای شکوفه کردن به سرشان زده.

حالا من همان ببر تنهای ایده‌آل نوجوانی ام هستم. بدن درد بیچاره‌ام کرده، هیچ بو و مزه‌ای را نمی‌فهمم، از بیرون رفتن و گشتن محرومم، شب ها نمی‌توانم بخوابم. گوشت و استخوانم از هم خسته شده‌اند. و در حالی که ویروسی مرموز زحمت جدا کردنشان را می‌کشد، من صورت خواب‌آلود او را روی بالشتم تصور می‌کنم.

صبح، همه این دردها را در اتاق جا می‌گذارم و به این کار افتخار نمی‌کنم. احساس خاص بودن ندارم که هیچ، مثل سگ کتک خورده می‌ترسم. از تنگی نفس می‌ترسم. از اینکه دوباره حس کنم دنیا قد یک پلاستیک فریزر برایم هوا ندارد می‌ترسم. از سنگینی قفسه سینه‌ام می‌ترسم. از تست دوباره کرونا که رگ‌های بینی‌ام را درجا پاره کرد می‌ترسم. از او می‌ترسم. از اینکه دوباره با دیدنش همه آدم‌ها را فراموش کنم یا یک آدم واقعی این را بخواند.

امشب، من همان ببر تنهای نوجوانی‌ام شدم، و اجازه دهید پشت صحنه این افسانه را از شما دریغ نکنم.

ببر بنگال

دهان خالی یک ببر

مدت‌‌ها قبل وقتی توله ببری بودم، دندان هایم را کشیدند. چنگال‌هایم تیز بود، پوست طلایی‌ام هنوز خط‌هایش را داشت و هر جانداری را از صد متری بو می‌کشیدم، اما دهانم روز به روز پژمرده‌تر می‌شد. شبیه آلوی زودرسی که باد زیر درخت انداخته و خورشید هر روز, آن را کمی بیشتر می‌رنجاند.

رقت‌بار بود. وقتی لثه‌های خالی‌ام بقیه ببرها را ناامید کرد، راه گله‌های دیگر را پیش گرفتم. با موش‌ها دوست شدم. موجوداتی که حریصانه جمع می‌کردند و دوستانه می بخشیدند. در جستجوهای شبانه‌شان راه مخروبه‌ها و زباله‌ها را یادم دادند. کنارشان غذا می‌خوردم و به حرف‌هایشان گوش می‌دادم. هرگز مصاحب هم نبودیم اما من شنونده آرامی بودم و همینطور مترسک خوبی. هیچ جانور گیاهخوار یا گوشتخواری به ما نزدیک نمی‌شد و از این بابت بخت یارمان بود. چون هیکل درشت من دهان پژمرده‌ای در خود جا داده بود که ترحم هر بیننده را برمی‌انگیخت.

گردش‌های شبانه و ادای قلندرها را درآوردن روزهایم را آزاد می‌گذاشت. هر صبح قبل از طلوع به شرق می‌رفتم، سمت روستایی در حاشیه جنگل که جلاد آنجا زندگی می‌کرد. همان مردی که دندان‌هایم درب خانه‌اش با باد می‌رقصیدند. درمانده بین درخت‌ها می‌خزیدم و در دل دشنام می‌دادم. آنقدر آنجا می‌ماندم تا اولین سگ روستا بویم را حس کند و بعد در می‌رفتم.

یک شب مرد را در خواب دیدم. تلخی درد طوری درونم پیچید که حرف‌هایم یادم رفت. از سر دشنام‌ها پریدم و بی‌مقدمه غریدم. غرش‌هایم آنقدر از ته دل بود که گلویم درد گرفت. وقتی فکر می‌کردم چیزی نمانده تا زبانم هم از دست برود متوقف شدم. اما مرد حضورم را حس نمی‌کرد. صدایم را نمی‌شنید و انگار که در خانه‌اش تنهاست با چاقوهایش سرگرم بود. شروع کرد به یکی یکی بالا انداختن چاقوها و اینطور شد که سرش را بالا آورد و برای اولین بار چهره‌اش را در روشنی دیدم.

مسلم شد که سال‌ها انتظار من بی‌دلیل بود. دهان مرد، مثل من، پوچ بود. پژمرده و رنجور. گونه‌هایش در گودی صورت فرو رفته و نیرویی لب‌هایش را به درون دهان می‌کشید. مرد رقت‌بار بود، صاحب هدیه‌ مشابه‌ای که سال‌ها قبل مرا به آن مفتخر کرده بود.

وقتی از خواب پریدم این بار جای شرق، به جنوب رفتم. حاشیه جنگل جایی که درخت‌ها تنک می‌شدند، رود پیشروی می‌کرد. هوا بوی سبزی داشت. زمین از لمس موج نمناک بود و پنجه‌هایم کامل در گل فرو میرفت. شب را آنجا خوابیدم. و وقتی صبح بیدار شدم، سفتی خوشایندی بین لثه‌هایم رشد می‌کرد.

 

ببر بنگال

بازی ابرها و آبی‌ گذرا

اجازه بده حرف قشنگه رو اولش بگم: دلیل بخش بزرگی از دلمردگی‌های ما اتفاق‌های بد نیستند، بلکه اتفاق نیفتادن هیچ اتفاقی هستند.

بیشتر روزها نهایت تحرک من رفتن از اتاق تا آشپزخونه و بعضی وقت‌ها دستشویی حیاطه. از این مدل زندگی‌های حوصله سر بر و معمولی که همه ازش بدشون میاد ولی زیرپوستی دارن زندگیش می‌کنن. من دلیل بزرگی مثل کنکور ارشد دارم تا خودمو قانع کنم همه چی طبیعیه، اما اون عقب عقبا یادمه اوضاع از کجا آب می‌خوره: نداشتن پول و بعد شهر کوچیک و سنتیم (به معنی نبودن امکانات نه باورهای مردم).

چکار می‌تونم کنم؟ هچ. فعلا هچ. همونطور که دنبال راهی می‌گردم ببخشید که یه فن جادویی تو آستینم نداشتم بعضی وقت‌ها میرم تو حیاط، لب سکو می‌شینم و ابرها رو می‌بینم. تعریف از خود نباشه دیار ما ابرهای نابی داره. از اونها که یه لحظه بشینی به خیال‌بافی قشنگ نیم ساعت رو دود کردی و هنوز می‌تونی تصویرهای جدید پیدا کنی. همون وقتایی که کوچک مهد کودکی بودم این تفریحو کشف کردم. یه زیرانداز می‌انداختم و لم می‌دادم رو موزائیک سفت. حواسم بود مورچه قرمزی نزدیک نشه، مورچه سیاه‌ها زیادی بزرگ نباشن و هیچ احد العنکبوتی تو چهار متریم نباشه. چشم می‌گردوندم تو ابرهای بزرگ و سنگین و داستانایی که خونده بودم رو توشون پیدا می‌کردم. سینوهه پزشک اعظم با موهای مشکی یا کاهن‌های شکم گنده حریص. بعضی وقت‌ها ایرانی‌های باستان و گاهی آمازون‌های یونان. و درگوشی بگم، یه وقتایی پسرهای جذاب کتاب‌های م.مودب‌پور. حالا قبل اینکه وبلاگو ببندین بگم چند ساله از اینجور کتابا پاکم! دوباره عقب گرد کردم به روحیه تاریخیم و حالا تو آسمون مشت تور و کلاهخود لوکی رو می‌بینم و یاد آخرالزمان نورس می‌افتم، البته با استغاثه به مارول و خاندان با برکتش...

الغرض.

این چند ماهه رو رفتم حیاط، به آسمون نگاه کردم، و زندگی تک تک آدمایی که زیر اون زندگی می‌کنن رو تصور کردم. از اون سوپراستارهای هالیوودی بگیر تا زاغه‌نشین‌های همینجا. وقتایی که ناامنی خرمو گرفته و شبیه یقه آخوندی نفسمو بند میاره، این مراقبه کوچیک وزنه بدبختی رو سبک می‌کنه. یادم میندازه از اون سوپراستار بگیر تا زاغه نشین اینجا، همه زیر یه سقف زندگی می‌کنیم و گاهی کافیه تا خاکی که روش هستیم رو عوض کنیم... یادم میندازه زندگی بزرگتر از منه. دنیا بزرگتر از منه و مرکزش هرجا باشه من نیستم و این یعنی لازم نیست بدبیاری‌هام مرکز دنیا باشن. یادم میاد میشه ناامیدی رو از زندگی روند. یادت باشه: روندن، نه خداحافظی موقرانه. نه اینکه با سخاوت و شرافت بگی ای غم نشسته در دل تو را می‌پذیرم و بعد سرتو خم کنی. بذارش کنار و درشو ببند. جعبه‌ش رو بنداز تو دریا و بذار هر بدشانس یا درمونده‌ای که هوس غصه کرده برش داره. آسمون رو ببین! بازی ابرها و آبی گذرا رو ببین! تو می‌تونی چیزهای بهتری رو دستچین کنی...

ببر بنگال

شورش گربه‌ها

تا به حال تجربه داشتی چیزهایی مدام جلوی چشمت تکرار بشن؟ سه تا صحنه هست که در هر خمیازه صبحگاه و خرناس شبانه حاضرن و پیش چشم‌هایم کش و قوس می‌روند:

 

۱- اینستا خلوت بود و توییتر شلوغ. نوشته های کوتاه از مسیر استادیوم رو میخوندم و فیلم اشک های شادی رو می دیدم. یه چشمم به عکس های مردم و یه چشمم به تلویزیون که چقدر رسانه ملی هست. خبری نبود. دو روز بعد عکس خانم ها تو پیاده روی کربلا و خانم ها تو راه استادیوم تیتر صفحه اول شد. وحدت و انسجام؟ دعا کردم یه فرصت دیگه براش پیدا شه.


۲- برف می اومد. می تونست یه روز عادی از ترافیک تهران باشه, ولی اینطور نشد. اینترنت های خونگی رو دیر قطع کردن, اونقدر که فیلم اشک خشم و فریاد اعتراض و اعتصاب های بامزه اصفهان و شیراز رو ببینم. بعد, نت قطع شد. فهمیدم حبس بودن چه احساسی داره. عزیزهامون اون شب محل کارشون موندن و تا صبح خبر زخم و قطع عضو شنیدیم. تلویزیون؟ یه نفر با رنگ پریده و دست های لرزون روز برفی رو تبریک گفت.


۳- چند روز پیش. جنگ ملموس و دیدنی تر میشد. اعصاب ها ضعیف, سیاست تنش زا و وضعیت بحرانی تر از همیشه. هواپیما که سقوط کرد نتونستیم زنگ بزنیم به دوست ها. اگه تو پرواز بودن چی..؟ لیست رو چک کردیم, سالم بودن. کمی که آروم شدیم سر و کله سوال ها پیدا شد. سه روز بعد, فهمیدیم سوال های اشتباهی پرسیدیم. اما یک بار دیگه چیزی که می دونستیم رو دوباره فهمیدیم: راهی نیست که به جواب سوال هامون برسیم، پس بهتره کمتر احساساتی بشیم و کمی به نمازهای بی کیفیتمون برسیم.

 

جنگل‌های بنگال این روزها حال خوشی ندارن. شاد نیستن، غمگین هم نیستن. عاجزم از گفتن اینکه چرا اینطور شدیم و آنطور نه... کمال این درخت‌های پیر و قطور به من هم سرایت کرده.

دوستدار تو، ببر بنگال 

 

ببر بنگال

نامه اول:‌ پایان هر روز برفی آفتاب است؟

بوزینه سرخ من،

من از آدم‌هایی که پشت نامه‌ها پنهان می‌شوند بدم می‌آید.

همان‌هایی که نامه‌ مرموز به شوق آمیخته پشت در خانه‌ات می گذارند یا هر شب گوشی‌ات را به صدا در می‌آورند: دینگ! و شب به خیر نگفته غیبشان می‌زند. تو می‌فهمی یک نفر بهت فکر می کند و گرما می‌خزد در دلت. اگر کسی نصفه شب دزدکی نگاهت کند چشمش می‌افتد به لبخند بی‌بهانه و پوست یکهو روشن شده و لپ‌های گلی... اما عاقبت، هیچ کسی هیچ وقت درب خانه‌ات را به صدا نمی‌آورد. گوشی‌ات با اسم هیچ دلبری زنگ نمی‌خورد. هرگز لوبیای فریز شده را به خیال ناهاری دو نفره کنار نمی‌گذاری و خیال لباس زیر جدید سمج مغزت نمی‌شود. بوزینه سرخ من! به اندازه همین آدم‌ها، از افرادی که دمشان را پشت کولشان گذاشتند یا شاید قلبشان را توی دستشان، نمی‌دانم- بدم می‌آید. همان‌هایی که کیلومترها دورتر زیر سقف دولت دموکرات دراز کشیدند، یارشان کمی اینور یا آنور جلوی دید و تخت خر و پف بچه توی تخت یادشان می‌اندازد زندگی چه سیب شیرینی است و به یاد ما پست می‌گذارند. زمان بستن اینستا یک حیفی هم ته دل دارند که وطن یک شب هم خواب راحت برای ما نمی‌گذاردها! بعد می‌روند یک نفس عمیق پشت گردن یار یا زیر چانه بچه بکشند تا از سیب شیرین زندگی سنگین شوند.

ما؟

ما هم این وسط خاطرات رفتنگان را لایک و تلخی خودمان را زندگی می‌کنیم...

ببر بنگال

سرآغاز

این وبلاگ با هدف انتشار یک داستان ساخته شد. من نوشتم و نوشتم، اما از همون سطر اول می‌دونستم چقدر این دنیای جدید برای خودم هم ناشناخته است. سوال اینه:‌ آیا من می‌تونم چیزی که نمی‌شناسم رو به شما معرفی کنم؟

تصمیم گرفتم بیشتر زمان بدم.

بیشتر بنویسم.

بیشتر بخونم.

و پرنده خیالم رو بیشتر پرواز بدم.

پس تا وقتی که زمان مناسب برسه، این وبلاگ محلی برای نامه‌ها و خیالات ذهن نویسنده‌ هست.

به امید روزی که همه مسافرهای راه دور قصه، زیر یک سقف جمع بشن...

 

ببر بنگال