همچین شبی با خودم گفتم: «دیگه به خاطر هیچکس از استانداردهام پایین نمیام.» اما هیچوقت فکر نمیکردم امتحان پیشروم به این سختی باشه.
همچین شبی با خودم گفتم: «دیگه به خاطر هیچکس از استانداردهام پایین نمیام.» اما هیچوقت فکر نمیکردم امتحان پیشروم به این سختی باشه.
عمو هوشنگ روزهای بارانی توی خانه بند نمیشد. دست از سر کتابها و سگها برمیداشت، بارانیاش را میپوشید، کلاه بیسبال آبیرنگش را روی کلهی بیمویش میگذاشت و لنگانلنگان راهش را میکشید و میرفت بیرون. من هم مجبور بودم راه بیافتم دنبالش و مواظب باشم دوباره سر از شهر دیگری درنیاورد؛ مثل باد و باران قبلی که عمو هوشنگ راهش را کشیده بود و رفته بود اهواز و خودش را به زندان کارون معرفی کرده بود. دکتر خرمی مشاور فامیلی هفت پشت ما میگفت آدمهایی که مدتی طولانی حبس بودهاند، تا مدتها بعد از آزادی پایشان را از خانه بیرون نمیگذارند و به خیالشان هنوز هم پشت میلهها هستند. فکر میکنم مرض عمو هوشنگ هم همین است. البته به استثنای روزهای بارانی که دوست دارد برود قهوهخانهی زایرنبی، کنار حمالهای بارانداز بنشیند و سیگار کمل آمریکایی دود کند. درست مثل حالا که روبهرویم نشسته بود و از پشت جام بخارگرفته و چرب قهوهخانه دریا را نگاه میکرد.
موعود؛ نوشتهی سیامک ایثاری
خیلی سال پیش وقتی جوجه دانشجویی بیش نبودم، با یکی از خوانندههای وبلاگم سر قرار رفتم. البته نه آدرسی که الان مینویسم و نه کسی که شما بشناسید. اون آدم یه غریبه تمام عیار بود که اینقدر سماجت داشت تا جدیش بگیرم و اونقدر آدم حسابی بود که زود بفهمم یه جوون خیالاتی احساساتی نیست. پس وقتی که دیدم دلم داره نرم میشه پیشنهاد دیدار دادم. جواب؟ نکنه منتظر چیزی جز بله بودید؟ :دی
یه مدت گذشت. آشناییمون به دلایل مختلف طولانی نشد ولی از اون شخص ردپاهای زیادی توی زندگیم به جا موند: اولین کافه لوکسی که رفتم؛ اولین احوالپرسی بعد از زلزلههایی که توی شهرمون عادیه؛ اولینباری که توی سینما دوتا فیلم پشت سر هم دیدم؛ اولین گم شدنهای دوتایی؛ اولین گوشی بلکبری که دستم گرفتم؛ اولین (و آخرین) دهه شصتی زندگیم که سعی داشت توی گیر و گور همنسلیهاش گرفتار نشه؛ اولین کارت پستال عاشقانه؛ اولین قراری که هردوتا به لاکتوز حساسیت داشتیم و لازم نبود خیلی از مراعاتهای غذاییم رو بهش توضیح بدم؛ اولین شخصی که بدون رودربایستی گفت مجبور شده ترک موتور بشینه تا به موقع برسه؛ اولینباری که فهمیدم نمیشه به یه ایمیل بیشتر از صدبار رپلای زد، اولین کسی که نوشتن رو بلد بود؛ اولین کسی که باهاش اونقدر راه رفتم تا پاهام درد گرفت؛ اولین مردی که زیبایی چشمهاش منو دستپاچه میکرد؛ اولین آدمی که نشونم داد تکیه کردن به یه مرد یعنی چی؛ و در نهایت اولین آدمی که میدونستم منو میخواد و به همون اندازه بهم احترام میذاشت...
لیست اولینها احتمالا طولانیتره و همشون خوشایند نیستن، ولی دلیل یادداشتم اینا نیست. امشب یاد چیزی از اولین صحبتها افتادم که کمکم به سنتمون تبدیل شد. چند روز یهبار آهنگ بیکلام برام میفرستاد، احتمالا چون نمیخواست احساساتش رو باز کنه و خب منم همینطور بودم. به جای گفتن از تردیدهام، حسی که آهنگ بهم میداد رو براش مینوشتم و در کمال تعجبم ازش استقبال شد. اون هم نویسنده بود اما تو یه حوزه کاملا متفاوت، پس نمیتونست درک کنه نتهای موسیقی چطور توی دستهای من به کلمات تبدیل میشن. برای کشف جوابهام قطعههای بیشتری از ژانرهای مختلف فرستاد و سنت «آهنگ بفرست، نوشته بگیر» اینطور شکل گرفت.
بین همه این رمانتیکبازیهایی که اصلا از ظاهر و جایگاه اجتماعیش قابل پیشبینی نبود، من ارزش صبر رو فهمیدم. منی که با سر توی همه روابطم شیرجه میزدم و تقریبا همیشه به سنگ خورده بودم، با کسی آشنا شدم که تکلیفش با خودش روشن بود اما جلوی منو میگرفت تا قبل از مطمئن شدن تصمیمی نگیرم. بین چتهای کوتاه اما همیشگی فهمیدم استمرار مهمتره از آتشفشان احساسی که خیلی زود نیست میشه. بین اون همه آهنگی که ردوبدل شد فهمیدم ذره ذره شناختن دیگری یعنی چی و یاد گرفتم ازش لذت ببرم. به تکتک اون نتها بارها گوش کردم. باهاشون غمگین یا شاد شدم ولی پیامی فراتر از عواطف شخصی همراشون بود که اینها رو بهخاطرش نوشتم: کلمات شکنندهترین انتخابی هستن که برای گفتن «دوستت دارم» مقابلمون داریم.
I want a big life. I want to experience everything. I want to break every single rule there is. They say ambition is an unattractive trait in a woman. Maby! But you know what is really unattractive? Waiting around for something to happen, staring at a window, thinking about a life you should be living is out there somewhere, but not being willing to open the door and get it, even if someone tells you you can't. Being a coward is only cute in the wizard of Oz...
The Marvelous Mrs. Maisel
The final episode
من یهبار کهکشان راه شیری* رو با چشم غیرمسلح دیدم. شب تاریکی بود کیلومترها دورتر از چراغ خونههای شهر و نقطهای محصور بین تپهها، جایی که قرار بود چراغقوهای کوچک رو بکاریم تا گرازها کِشت نخود رو حروم نکنن. وقتی صاحب زمین و مردی که ماشین داشت برای حرکت آماده میشدن، گفتم من هم میام. کمتر از یک ساعت بعد حیرون زیر سقف بزرگ و بیپایانی از ستارهها بودم. راهی برای دیدن همزمان این گستردگی وجود نداشت بهجز دائم چرخوندن سر و گیجی ناگزیر بعدش، پس به وسعت غریبش دل دادم. نورهایی از میلیونها سال دورتر میدیدم؛ رشتههای پیچخورده و تفکیکنشدنی از روشنایی؛ خطی کشیده و زاویهدار که اگه با کشیدن دستم لمس میشد تعجب نمیکردم؛ دونههای درخشان در مرکز دایرههایی با مرزهای تار و ترکیب دلنشینی از چندین رنگ هارمونیک. دنیای عجیبی بود. کیلومترها دور از دسترس و با این حال، اونقدر نزدیک که میشد باور کنی توی مشتت جا میشه... .
سر ظهره. آفتاب موزاییکهای حیاط رو داغ کرده و همهی درها برای خنک شدن خونه بازن، اما من در شبی دور از خاطراتم سیر میکنم. یعنی یهبار دیگه اون صحنه رو میبینم؟
بشنویم:
* یا دقیقتر بگم مرکز کهکشان راه شیری که توی صورت فلکی قوس (کماندار) قرار داره.
من پیش از اینکه بخوابم
گوسفند نمیشمرم
یارانی را میشمرم
که از آنان دوری گزیدهام:
چهرههایی که یکی پس از دیگری
از چراگاهها تا تبعیدگاهها
در برابرم ورق میخورند.
من آنان را
زخم زخم میشمرم و خوابام نمیبرد.
غادهالسمان؛ به ترجمهی عبدالحسین فرزاد.
سلام میمون نازنینم. مدتهاست که برایت نامهای ننوشتم. اگر لجبازیات با دنیای دیجیتال را کنار میگذاشتی و یک گوشی هوشمند میخریدی یا برای خواندن وبلاگم بعضی وقتها مهمان کافینت میشدی خیلی بهتر بود. اما خب تو همیشه کلهشق بودی و من هم نیت یا توان تغییرت را ندارم. پس بیا سراغ حرفهای نگفتهمان برویم!
روزی در تابستان پارسال که حالا شبیه صد سال پیش است، به تراپیستم گفتم: «دیگه نمیخوام ادامه بدم. احساس میکنم روی یه دریاچهی یخزده قدم برمیدارم و هر لحظه به قسمتهای نازکش نزدیکتر میشم. میترسم یخ بشکنه و توی بزرگترین کابوسم -آبهای عمیق و سیاه- غرق بشم.»
حال خوشی نداشتم. به او گفتم وحشتزدهام و تکتک اجزای بدنم من میخواهد دیگر ادامه ندهم اما میدانستم که نباید رها کنم چون هر چیزی که به دست آوردهام از صدقه سری جلسات بوده.
پس تسلیم تنها راهحل مشکلات انسانی، دربارهی وحشتم حرف زدیم.
آن روز مرداد ماه برای اولینبار در طول درمان بغضم شکست. مهار احساسات از دستم در رفت و چیزهایی که از وجودشان خبر نداشتم شبیه فوران آتشفشان بالا آمدند. واقعیت دریاچه از تصورم دردناکتر بود اما به هر زحمتی که شده غرق نشدم.
چند ماه بعدتر به او گفتم: «لایهی یخ شکسته و من از سطح پایینتر اومدم. حالا دارم توی آب شنا میکنم ولی هنوز میترسم. وزن میلیونها تن آب روی دوشم سنگینی میکنه. با هربار حرکت دست و پا انگار جونم درمیره. نفسم تموم شده. همهجا تاریکه. تا کجا باید پیش بریم؟ چقدر باید عمیق بشیم؟ نمیشه همینجا برگردیم؟»
همانطور که حدس میزنی، به هر دردسری شده از شنا در اعماق آبها عقبنشینی نکردیم.
چند روز پیش دوباره روبهروی هم بودیم. گفتم: «استعارهی دریاچهی یخزده رو یادته؟ حس میکنم حالا کف دریاچه قدم میزنم.» صورتش باز شد. پرسید: «یعنی اینقدر مسلط شدی و احساس کنترل داری؟»
جواب دادم: «این کلمهی من نیست ولی شاید. فقط میدونم دیگه نمیترسم و نگرانی ندارم. دیگه سطح آب و سیاهی موجها مضطربم نمیکنه. دیگه منتظر اتفاقای بد نیستم. دیگه از شکستن یخ نازک نمیترسم چون عجیبه، ولی بالا و پایین دریاچه واسم فرقی نداره!»
میمون جان، با این تفاسیر میتوانی فکر کنی موقع نوشتن نامه چهارزانو کف دریاچه نشستهام و بعد از وصل شدن به دمودستگاه جناب اختاپوس نامه را برایت پست کردم. اینجا را به چشم گوشهای جدید از بنگال میبینم و فعلا همینجا میمانم، پس میتوانی روی آدرسم حساب کنی. تنها نگرانیام بابت اتصالات دریایی است و امیدوارم جوابت قبل از بهم خوردن دوستیام با هشتپا به من برسد!