اتاقی از آن خود

My Favourite Faded Fantasy

تمرین دهم: موهبت پنهان

 

 

ظهر وقتی برای جمع کردن لباس‌ها رفتم، یک پیرهن سفید بلند به آنها اضافه شده بود. حتما متعلق به زن جوانی است که ماه پیش همراه شوهرش به ساختمان ما آمد. زن باریک است و کشیده، چشمانی فندقی دارد با موهای فر که بدون تلاش برای مرتب کردن رها شده‌اند. وقتی به استقبالشان رفتیم حرف چندانی نزد. زیر لب سلامی گفت و ساختمان قدیمی با پنجره‌های فراوانش را برانداز کرد. سری تکان داد که معنی‌اش را نفهمیدم. مرد اما، لبخند زد. از حضور ما تشکر کرد و پشت سر همسرش وارد خانه شد. وقتی از ما جدا شدند، زن‌ها نچ نچ کنان گفتند عجب زن افسرده‌ای! و هر کس پی کار و بار خودش رفت. من هم اینطور فکر می‌کردم، تا اینکه بادی شدید رخت‌آویز تراسشان را انداخت و شکست. از آن روز مجبور شدند لباس‌هایشان را روی طناب‌های مشترک خشک کنند. روزهای اول فقط بلوزهای زنانه بی‌رنگ و پیراهن‌های مردانه می‌دیدم، تا امروز صبح که اولین یک پیراهن سفید به کارناوال رنگ لباس های زنان اضافه شد. پیراهن همراه با باد بالا می‌رفت و با نسیم‌های کوچک موج برمی‌داشت. انگار باد هم از این بازی کوچک لذت می‌برد که مدام لا به لای لباس می‌پیچید و همین تشخیص مدلش را سخت می‌کرد.

اینجا می‌خواهم رازی را به شما بگویم که تا به امروز از همه پنهان کرده‌ام. من موهبتی دارم که با لمس هر شی، گذشته آن را از اولین ذره‌ تشکیل‌دهنده‌اش تا لحظه‌ای که آن را در دست گرفتم می‌فهمم. نگاهی به اطراف کردم. همه مشغول آماده سازی ناهار بودند و چون درباره زن به شدت کنجکاو بودم، از فرصت استفاده کردم. با یک لحظه آرام گرفتن باد جلو پریدم و پیرهن را در مشت گرفتم.

تصاویر خیلی سریع در ذهنم شکل گرفتند، اما همه آنها را برای شما تعریف نخواهم کرد چون حوصله‌تان را سر می‌برند. مهم‌ترین آنها، شاید اولین باری بود که زن لباس را پوشیده بود. شبی در میانه تابستان، دختری کم سن و پرشور با لباس خوابی سفید و گونه‌های گل انداخته که موهای مجعدش را به دقت نظم داده بود و لشکری از تارهای مشکی گردن سفیدش را به محاصره درآورده بودند. تصاویر بعدی همه خوشی بودند و با لحظه‌هایی از دلخوری یا عصبانیت که خیلی زود فراموش می‌شد. اما تصویر آخر، چند سال بعد از آن ماه عسل شیرین بود. حالا لباس کهنه بود، و این را می‌شد از سوراخ‌های دامنش فهمید. اما همچنان لباس محبوب زن بود و آن را بی‌توجه به سرمای فصل زمستان می‌پوشید. در اتاق نشیمنی کوچک بودیم که آتش شومینه آن را روشن می‌کرد. زن روسری پشمی بزرگی دور خودش پیچیده بود و با عجله این سمت و آن سمت می‌رفت. همانطور که فنجان های چای را جمع می‌کرد صدا زد: «هانس! هانس! زود باش مدرسه‌ات دیر شد!» و به سمت شوهرش رفت که با لباسی نظامی، مشغول بستن پوتین‌هایش بود. خم شد. پیشانی مرد را بوسید و کراواتش را از نو مرتب کرد. مرد در پاسخ خندید و گفت: « همیشه همین کار را می‌کنی». بعد با آغوشی سرسری خداحافظی کرد و در را پشت سرش بست. صدای پایی از پشت سر آمد.  زن به سرعت برگشت و پسرک هشت یا ده ساله‌اش را دید که با عجله از پله‌ها پایین می‌آمد. موهای تیره‌ای داشت با چشمان تیره‌تر که برق می‌زدند. زن دستانش را باز کرد تا پسرش را در آغوش بگیرد که بوم! صدای انفجاری آمد. قفسه کنار دیوار روی زن افتاد. لوستر از سقف بلند سقوط کرد و دیوار شرقی خانه تخریب شد. زن را دیدم که بیهوش زیر کمد سنگین به سختی نفس می‌کشید، اما خبری از پسرک نبود. روی راه پله که حالا نور مستقیم خورشید به آن می‌تابید حجمی از آجر قرار داشت. چند ثانیه بعد، آجرها از لکه‌ای سرخ رنگ خیس شدند. دایره قرمز هر لحظه بزرگتر می‌شد که لباس را رها کردم.

وقتی به دنیای امروز برگشتم، روی زمین افتاده بودم. اشک‌هایم قابل کنترل نبودند و قلبم با چنان سرعتی می‌زد که فکر می‌کردم قفسه سینه‌ام هر لحظه ممکن است از هم بپاشد. به گرمای زمین حیاط پناه بردم و خودم را بغلم کردم. حالا نفس‌های من هم، مانند گذشته زن به سختی بالا می‌آمد. دستم را روی دهانم گذاشتم. همانطور که سعی می‌کردم صدای هق هقم را خفه کنم، با خودم فکر کردم: حالا نگاه مبهوت زن را به خوبی می‌فهمم.

ببر بنگال

تمرین نهم: «او»

 

Dreams

 

من «او» را نمی‌خواستم. هیچوقت، هرگز بچه نخواستم. به جز... به جز اولین باری که عاشق شدم. درونم دریایی از احساسات موج می‌زد و می‌خواستم به هر طریقی که شده، بخشی از آن پسر را برای خودم نگه‌دارم. اولین عشق که گذشت، دیگر نتوانستم خودم را راضی به بچه‌ خواستن کنم. دیگر به این موضوع فکر نکردم، عکس‌های بچه‌ها را ندیدم، نوزاد‌ها را نبوسیدم، هیچ کودکی را در آغوش نکشیدم و دلم برای بچه‌ای تنگ نشد. در مقابل، کودکان هم این را حس ‌کردند. اگر در تعارف با مادر بچه‌ای دستم را دراز می‌کردم تا به دختر یا پسرش ابراز محبت کنم، دست رد به سینه‌ام می‌زد. هیچ بچه‌ای مرا در آغوش نگرفت و من هم به این وضع خو کردم. مدت‌ها بود که نیاز به مادری را حس نکرده بودم. مردی در زندگیم نبود که هوس تولید دوباره‌اش به سرم بزند. خونریزی ماهانه‌ام هر بار به قدری کم شد که از قطع شدنش تعجب نمی‌کردم و همه اینها برایم «عادی» بود.

این زندگی من بود، قبل از آنکه «او» به آن وارد شود. پدرش قبل از تولد خانه را ترک کرده بود، مادرش در زایمان از دنیا رفت و پزشک ده او را برای چند روز پیش من امانت گذاشت. قبول کردم چون در ظاهر زن جوانی‌ام که طبق انتظار مردم بچه‌ها را دوست دارد، و در واقع به این دلیل که به هیچکدام از پیرمرد و پیرزن‌هایی که آن زمستان در ده بودند اعتماد نداشتم. قبولش کردم چون معنی ترک شدن را می‌دانستم. چیزی در من با رها شدن این کودک همدردی می‌کرد، چیزی در من با هر نگاه به او فرو می‌ریخت و زخمی با هربار لمس تن ضعیف و ناتوان او مچاله می‌شد. پوست نازکش، رگ‌های صورتش، هاله آبی دور چشمانش و حتی مدفوع چسبان و تیره‌اش دلم را تکان می‌داد. از خودم پرسیدم: یعنی من هم زمان تولد تا این حد ضعیف و ناتوان بودم؟

«او» شبیه آینه‌ای بود که دستی غریبه در قالب دکتر ده مقابلم گذاشته بود. زیاد طول نکشید که با هر بار دیدنش به گریه افتادم: زمان عوض کردن پوشک، شیر دادن با پستانکی که مادرش قبل مرگ خریده بود و بیشتر از همه، زمان در آغوش گرفتنش که شاید مهم‌ترین نیاز «او» بود. حالم دگرگون می‌شد. من دیگر خودم نبودم. آینه نور خودش را به نقطه کوری انداخته بود که از پنهان شدن زیر هر حجابی سرباز می‌زد. من دیگر خودم نبودم و این خود جدید را نمی‌شناختم. انگار دوباره نوزاد بودم. حس می‌کردم بیشتر از «او»، این من هستم که به بودنش محتاجم. از تماس با او جز لحظاتی که نگاهم می‌کرد خودداری می‌کردم و این به دفعات اتفاق می‌افتاد. هر روز که او قد می‌کشید من کوچکتر می‌شدم. موهای او بلند می‌شد و تارهای دل من نازک‌تر. انگشتانش محکم‌تر مرا چنگ می‌زدند و در عوض من هربار ساده‌تر می‌شکستم. چیزی در من عوض می‌شد که اگر به خدایان یونان مومن بودم، می‌گفتم پرسفون در آن زمستان بذر امید در دلم کاشته است. من می‌شکستم و همزمان رشد می‌کردم. هر نوری که به درون خانه می‌آمد، هر صدایی که در فضا می‌پیچید و هر بویی که اتاق را پر می‌کرد سعی می‌کردم از نگاه او آن را درک کنم. یعنی الان به چه چیزی فکر می‌کند؟ این بو چه حسی دارد؟ از صدا ترسیده؟ دستانش قدرت گرفتن این جغجغه عاریتی را دارد یا نه؟ از درون می‌شکستم و در بیرون لبخند می‌زدم چون این احساس، این وجد و درد همزمان برایم خوشایند بود. از آمدن او دو هفته می‌گذشت، اما من آن را دو ماه درک کردم و زمانی که پزشک برای بردن او به بهزیستی آمد، من خود باردار بودم. باردار از درد، باردار از ضعف، باردار از امید، باردار از چیزهایی که می‌شناختم و آنچه نمی‌شناختم. من خودم را باردار بودم، خودی که ناتوان، رنجور، کوچک و محتاج بود و برای اولین بار حس بدی به آن نداشتم. «او» را به دکتر دادم و برای آخرین بار به چشمان خواب‌آلودش نگاه کردم:‌ بدرود ای زندگی دوباره! خداحافظ! و در را بستم. پشت در نشستم تا برای چندمین بار در این مدت کوتاه بشکنم و به خودم یادآوری کنم که از این به بعد، زندگی من همین شکستن و برخاستن از میان خرابه‌هاست.

ببر بنگال

تمرین هفتم: پایان رابطه

 

 

در خانه‌اش عکس‌های زیادی می‌دیدی. از سیاه و سفیدهای مینی‌مال تا عکس‌های شلوغ با طرح‌های شرق دور. هرکدام در گوشه‌ای از خانه قرار داشتند و همه را خودش گرفته بود. عکس کوچک قالیچه کرمانشاه کنار در ورودی، عکس بچه پاپتی با چشم‌های بادامی روی در یخچال و عکس دو زن عشایر با پیرهن‌های نارنجی و سبز که تابه‌های بزرگ پر از نان روی سر داشتند کنار تلویزیون. عکس‌های بیشتر هم بود: داخل درب حمام، چسبیده به دیوار تراس، کنار میز تلفن، روی میز مطالعه و آنهایی که به دیوار اتاق آویزان بودند. اما بیشتر از همه، عکس کنار تخت دل من را می‌لرزاند، یک زوج زیبا و قد بلند در چرخشی ناتمام ثبت شده بودند. اولین احساسم به آن حسادت بود. حسادت به خنده شادی که در لبان دختر بود، اعتمادی که او را در دستان پسر رها کرده بود و زبان بدن پسر که میگفت من تا ابد برای این چرخش وقت دارم

اما بعدتر، چیزی در این عکس به من دلشوره ‌داد. دست راست دختر که نیمه بالای صورتش را پوشانده بود، باعث می‌شد ندانم خنده این دهان به چشمان هم رسیده یا نه و حالت چهره پسر که هیچ احساس خاصی را بروز نمی‌داد، این شک را در دلم کاشت که ممکن است پشت این عکس عاشقانه، ماجرای دیگری باشد. بعد، فکر کردم «او» وقتی این عکس را می‌گرفت به چه فکر می‌کرد؟ خودش و من را زوجی دلباخته می‌دید که درگیر رقصی ابدی‌اند؟ با بی‌صبری و بی‌حوصلگی منتظر پایان چرخش من بود تا رهایم کند یا او هم مثل من به آنها حسادت می‌کرد؟ همین شک دلم را لرزاند، و از همان روز شروع کردم به رصد هر نگاه، هر رفتار و هر حالت دست و شاید همین نقطه پایان رابطه‌مان بود. اگر بپرسید که ممکن است یک عکس به رابطه‌ای پایان دهد جواب من آری است، چون یک عکس عاشقانه کنار تخت به رابطه ما پایان داد.

ببر بنگال

تمرین ششم: سال 1920 میلادی

 

Olafur Arnalds - Lost Song

 

سال 1920 میلادی بود. تابلوی کارگران مشغول کارند را همه جا می‌دیدی. پدربزرگتان را در یکی از همان روزهای سیاه و سفید ملاقات کردم. مهاجری بود از ایرلند با قد کوتاه و چشمان روشن که گذشتن از آنها سخت بود. وقتی دیدمش سیگاری گوشه لبش بود، کلاهی روی سرش و دو دستش را در جیب‌هاش فرو کرده بود. به رفقایش نگاه می‌کرد که مشغول بلند کردن یک تکه آهن و وصل کردن آن به جرثقیل بودند که یک نفر صدا زد:‌ آهای! تام! بیا اینجا و دیدن زدن را تمام کن. من که میخکوب سر و صدای آن گروه ناهمگن از مردان شده بودم، با این حرف سرخ شدم و برگشتم، اما نه آنقدر سریع که نگاهم به پدربزرگتان نیافتد که حالا او هم با گونه‌های سرخ شده به من نگاه می‌کرد. آن موقع دختر جوانی بودم. یک سال از مدرسه‌ام باقی مانده بود و در تابستان به بچه‌ها در استخر مک‌کلین شنا یاد می‌دادم. موهایم هنوز از آب استخر خیس بود و انگار باد بوی کلر آنها را به پدربزرگتان رساند چون نفس عمیقی کشید و سرفه مختصری کرد. دویدم تا از آن خیابان شلوغ دور شوم در حالی که دعا می‌کردم فردا باز هم در آن مکان مشغول کار باشند و اینطور بود که هر روز صبح پدربزرگتان را می‌دیدم. چون آن روز هفته اول تابستان بود، و ساختمانی که پدربزرگتان مشغول ساختنش بود یکی از برج‌های عظیم شهر بود و آنها مجبور بودند قبل از زمان بیدار شدن من کار را شروع کنند. پس منی که تا حالا با سر خمیده در پیاده‌روها می‌دویدم، حالا سرم را بالا گرفتم و قدم‌هایم را با طمانینه برداشتم. نگاهم خیابان را جستجو می‌کرد و برایم مهم نبود چند کارگر با صورت سیاه از دود و گوش‌های پهن من را خوشگله صدا می‌کنند. هفته دوم تابستان بود که بسته ناهارم را با او تقسیم کردم:‌ یک ساندویچ مرغ با ریحان و خامه که مورد علاقه خودم بود. چی؟ بله، بله عزیزم. این ساندویچ از همان روز غذای مورد علاقه من و پدربزرگتان شد. درست کردن آن را از مادرم یاد گرفته بودم و او هم از مادرش، اما هیچوقت به اندازه آن تابستان برای من مهم نشده بود. هفته سوم هر روز ناهار را کنار هم می‌خوردیم: ‌خوراک سیب‌زمینی با گوشت گوسفند، فیله مرغ برشته، لقمه‌های قارچ و پنیر و ساندویچ مرغ و ریحان که این آخری محبوب دل پدربزرگتان بود. هفته چهارم بود که بعد از تعطیلی کلاس مرا تا خانه همراهی می‌کرد. یکی از دوستانش جای خالی او در کار را پر می‌کرد و البته که در آن شلوغی الوار و آهن و مردهای عرق کرده که لباس‌های یک شکل پوشیده بودند، نبود یک نفر به چشم نمی‌آمد. هفته پنجم بود که یک روز بیشتر از همیشه در برابر ساختمان عظیم و نیمه تمام صبر کردم تا او تنها لباس پلوخوری‌ای که داشت را بپوشد و با دسته گلی که میانه راه می‌خریدیم، به خانه‌مان بیاید. این آغاز دوستی طولانی پدر و مادرم با مردی بود که بعدا پدربزرگتان شد.

ببر بنگال

تمرین دوم: پیرهن مخمل

 

 

 

چشمم به در بود که زیپ رو پایین کشیدم. داشت میرفت؟ به این زودی؟ قرار بود زیپ این پیرهن به دست اون باز شه. موقع انتخاب رنگ حواسم بود که سبز یشمی و مشکی خوشرنگش چطور به پوست سفیدم نما میده، چشمام به دور کمرش بود که باریکی کمرم رو نشون میده یا نه، آستین‌هاش رو به یاد داستان های عصر ویکتوریا انتخاب کردم و برای یه لحظه فکر کردم جین ایرم و اون آقای روچستر. اما اون روچستر نبود، من جین ایر نبودم و امشب لباس هیچکی به دست دیگری باز نمی‌شد.

پیرهن سبز مشکی با گل های درشت، آستین های دکمه دار و قد تا زانو مناسب خونه تنهایی نیست. تنهایی بلند شی، مسواک دست بگیری و دهنت رو پر از کف کنی، بعد دامن رو بالا بدی و روی سنگ توالت بشینی (احتمالا تنها جایی که دامنت رو بالا میدی!) و بعد پای قابلمه وایسی به پیاز سرخ کردن و جنس مخمل نرمش بوی روغن و فسنجون بگیره. نه، این پیرهن برای وقتای تنهایی نیست. فرقی نداره یه مادمازل جذاب باشی یا یه بانوی خونه دار، این پیرهن تماشاگر میخواد و قرار بود امشب تو تماشاگر من باشی. از هم رنگی من با خونه لذت بردی؟ چشمت نور افتاده روی پرده رو دید؟ اصلا سفیدی پام که تازه اصلاح کرده بودم چشمت رو گرفت؟ یا آنقدر به رفتن فکر می‌کردی که در واقعیت حتی یک لحظه هم اینجا نبودی... 

دستام رو روی لباست میذارم. به تابش نور روی انگشتام فکر میکنم و می‌بینم که حتی توی خیال، حتی تو خیال هم از این بیشتر نمیتونم پیش برم. هیچ چیز از این حد جلوتر نمیره. تو میای، و میری و هیچ اتفاقی این بین نمی‌افته به جز حجم سنگین خیال و هوس و امید که باید یه گوشه کنار پرزهای قالی یا تق تق قابلمه‌های مسی خاک بشه. تو میری و دست من روی زیپ نیمه باز می‌مونه. جرئت پایین اوردنش رو ندارم چون دراوردنش یعنی قبول اینکه تو رفتی. یعنی نیستی و من پذیرفتم که قرار نیست برگردی. 

به همه اتفاق‌هایی که بودنت رو ادامه میدن فکر می‌کنم. یه صاعقه که از پنجره وارد بشه و شیشه رو بشکنه، زلزله‌ای که تن هردومون رو بلرزونه و برای یه لحظه هم که شده دست همو بگیریم و یه کار دوتایی انجام بدیم، زودپز روی گاز بترکه و تو بمونی تا تکه‌های گوشت رو از دیوار جمع کنیم و با هم به هزینه کاغذ دیواری و حرفای مامانم راجع به دخترهای دست و پا چلفتی بخندیم. گوشیت خاموش بشه و من با یه لیوان چای و شیرینی نمک گیرت کنم... یا اصلا هیچکدوم اینا، برگردی و تو چشمام نگاه کنی و بگی میشه امشب بمونم؟

دستم روی زیپه، به همه اینها فکر می‌کنم و سعی می‌کنم جرئت کافی برای پایین کشیدنش رو پیدا کنم.

 

 

پی‌نوشت:

مشق نوشتن اسم یک دوره تمرین نوشتنه که به تازگی شروع کردم. روالش اینطوره که مدیر گروه یه عکس یا موسیقی می‌فرسته و ما باید هر چیزی که توی ذهنمون تداعی میشه رو بنویسیم. 

 

پی‌نوشت 2:

این داستان عاشقانه مخاطب واقعی ندارد. 

 

ببر بنگال

تمرین اول:‌ قلب پرنده

 

                                           

 

خونه سنگی محل خاطره‌های بچگی ام بود. جایی که روی شن‌ها می‌دویدیم، مرغ‌ها رو تعقیب می‌کردیم، بلند بلند می‌خندیدیم و داد بزرگترها و پیرهای فامیل رو درمی‌آوردیم‌ اما بیشتر از هر چیز شیفته استخر عمیقی بودم که اردک ها تو اون شنا می‌کردن و گاهی هم یک یا دوتا سگ توش پیدا می‌شد. رنگش سبز کبود بود. عمیق عمیق با دیوارهای لجن گرفته و جلبک‌های سبز روشن، کنار درخت‌های گردو که سایه شون رو روی آب می‌انداختن. سمفونی رنگ‌ها بود اون استخر عمیق. با رنگ‌های گرم و زرد گندم‌ها پشت سر و خارهای طلایی تیغ‌دار بین راه که مسیر رو سنگ چین می‌کرد.

دلم میخواد بیشتر بگم. از نسیم خنکی که عصرها و صبح ها می‌اومد و مو به تنمون سیخ می‌کرد و صدای غلغله آمیز مرغ‌ها و خروسها و غل غل عجیب بوقلمون‌ها که همیشه از فکر دیدنشون هم حالم بد میشد. اون پوست چروک خورده صورتی با غبغب بزرگ چطور قابل تحمل بود؟ یه وقتایی هم خیال‌پردازی می‌کردم و بین پشت بوم ها می پریدم و اون کوهستان بزرگ رو زیر پا می‌گذاشتم چون میخواستم کفتر جلد باشم. نمی‌دونستم کفتر جلد چیه ولی هرچی بود میتونست هرجا که میخواست بره و این آرزوی قلبی من بود. هنوزم قلبم تو سینه تند تند میزنه و این وقت‌ها می‌فهمم که طاقتش طاق شده و دوباره هوای پرواز داره. چاره‌ای داره؟ آهای! شما! شماها که چشماتون آنقدر آروم و خنده‌هاتون آنقدر واقعی به نظر میاد! شما با یه قلب پرنده چکار میکنین؟

 

ببر بنگال

شادی

اینجا از چیزهایی که تو فکرم می‌گذره خیلی کم نوشتم. نمی‌دونم شاید به دلیل غریب بودنم اینجا باشه، اینکه اینجا کسی من رو نمی‌شناسه و دوست و آشنایی خواننده نیست باعث شده غر و دردودل هام رو اینجا بیارم.

مدتیه به مفهوم شادی فکر می‌کنم. چه آدمی شاده؟ چجور آدمی رو میشه شاد خطاب کرد و چه کسی غمگینه؟ آهنگ‌های تند، صدای بلند، رقصیدن به دنبال هر صدای موزونی که شنیده میشه و قهقه‌های بلند نماد شادی هستند؟ به نظر من شادی یه حس درونیه که نماد بیرونیش آرامش و صلحه. آدمی که وقتی می‌بینیمش حالمون خوب میشه، حس می‌کنیم اتفاق‌های خوب قراره بیافته، انگار که همه چیز خوبه. چون آدم‌هایی رو دیدم که با وجود همه سر و صدا و هیاهویی که به پا می‌کنن، درون غمگینی دارن. وقتی نقاب لحظه‌های شلوغ کنار میره، با یه آدم خسته رو به رو میشی که انگیزه‌ای برای ادامه دادن نداره. نمی‌تونه زیبایی‌های زندگی رو ببینه و از چیزی لذت نمی‌بره. اگه دور و برتون از این آدمهای شلوغ دارین که شما رو به دلیل همراهی نکردن با سر و صداشون افسرده خطاب می‌کنن، تمرین کنین که پشت ظاهر آدما رو ببینین، و به خودتون یادآوری کنین که مهم حس درونی شماست نه آهنگ‌هایی که گوش می‌دین یا بلندی صدای خندتون.

ببر بنگال

آکواریم

هر وقت که حالم بد می‌شود، مثل امشب- می‌آیم اینجا. نوشته‌های قبل را می‌خوانم. می‌بینم قبلا چه قشنگ به زندگی نگاه کردم. می‌بینم قبلا بلد بودم زخم‌هایم را ببندم. قبلا از خون‌های ناگهانی و چاه‌های عمیق نشسته بر جان نمی‌ترسیدم. می‌بینم یک روزی دست فرو کردم داخل همین چاه‌ها و پاکش کردم، آنقدر تمیز و خالی شد که همین چند وقت پیش با خودم گفتم ببین، دیگر کینه‌ای نداری، دیگر خشمی نداری. ببین، تو بخشیدی‌اش. تو از خشمت بزرگتر شدی دختر. و هی می‌گویم، هی می‌گویم، آنقدر که یک جایی از جانم دست بلند کند و بگوید این هم روی بقیه، غمش را نخور. این را هم بلد می‌شوی. اینجا برای من همچین حسی دارد. چیزهایی که اینجا گفتم را به  هیچ کس دیگر نگفتم، حتی در کلاس نویسندگی که باید ناآگاه‌ترین و مگوترین چیزها را ثبت می‌کردیم. سانسورچی من قوی‌تر از این حرف‌هاست. من یک سانسورچی دارم قد دیوار چین، آنقدر بلند که وسط‌هایش یادم می‌رود اصلا چرا این را ساختم؟ دشمن آنسوی دیوار مدت‌ها پیش نیزه و شمشیر را زمین انداخته و رفته، اما من هنوز پاسبان دیوار شب‌ها بیدارم. روزها... روزها؟ روزها را نمی‌دانم. از اینجا که من ایستادم همه جا شب است، همیشه شب است، هر روز شب است. از اینجا که من ایستادم هیچوقت فردا نمی‌شود، هیچوقت روز نمی‌شود و هیچوقت پایم را آنور غصه نمی‌گذارم.

غم ساکن است. سنگین و متین یک گوشه می‌نشیند. همانجا  آنقدر می‌ماند که جایش سوراخ شود، دیوار نم بزند، و کپک همه‌ اتاق را بگیرد. اما غصه، یک موجود اراده‌دار و محکم است که با دریل می‌افتد به جان دیوار، به جان سقف، به جان زمین. می‌زند پی و ریشه و خانه را از جا می‌کند و دقت می‌دهد. آره، غصه آدم را دق می‌دهد. و من امشب دارم دق می‌کنم. دق با یک دریل هزار ولت افتاده و جا به جای دلم را سوراخ می‌کند. از بیرون سیل می‌اید داخل، انگار که توی یک آکواریم بزرگ زندگی کرده باشم. و من دارم غرق می‌شوم. اینقدر سنگینم که دلم هیچ چیز نمی‌خواهد. امشب همان شبی است که هیچوقت صبح نمی‌شود.

ببر بنگال

طبقه متوسط

وضعیت طبقه متوسط بودن رو این روزا خوب میفهمم. نه اونقدر پول داری که راحت خرج کنی و مدام دنبال حساب کتاب و چک کردن موجودی نباشی، نه اونقدر که فقط کفاف زنده بودن رو بده و بگی هرچه بادا باد، من اصلا اونقدر دستم نمیاد که بخوام برنامه ریزی کنم. نتیجه اینکه دائما درحال اولویت بندی هستی...

همین دیگه، از این روزای من همینو داشته باشین.

 

ببر بنگال

بار اطلس بر دوش

اژدهاها، واقعیت ندارن. هیولاها هم همینطور. جادوگرها، الف‌ها، اشباح، خون‌آشام‌ها، دیوانه‌سازها، هیچکدوم واقعیت ندارن. اون‌ها چیزی جز تصورات ذهنی ما نیستن و با این حال ما باهاشون عمیقا آشناییم. ما، آدم‌ها، ابرقهرمان‌ها رو با دل و جون ستایش می‌کنیم و با دیدن اجنه می‌لرزیم. شب‌ها با تاریکی به پنجره‌ها نگاه می‌کنیم تا شاید یه سایه ببینیم. موقع ترسیدن به خودمون القا می‌کنیم یه آدم با قدرت‌های ویژه هستیم تا بتونیم ترس رو مثل اطلس به دوش بکشیم.

آیا این افسانه‌های دور و دراز، این موجودات غول‌آسا و وقایع حیرت‌آور چیزی جز فرافکنی تجربه‌های درونی و تجسم اون افکار نیستن؟ ما اژدهای عظیمی تصور می‌کنیم که بال‌هاش به اندازه کل آسمان طول دارن و صدای غرشش کوه‌ها رو به رعشه درمیاره. این هراس غیرقابل توصیف، همون دلهره‌ای نیست که موقع ضعف سراغمون میاد و حس می‌کنیم به هیچ روشی نمی‌تونیم اون رو به زبون بیاریم؟ یا زیبایی شگفت‌آور پری‌ها و خدایان رومی، ستایشی نیست که نسبت به معشوقمون داریم؟

اگه جواب این سوال مثبت باشه، حجم و شدت عواطفی که انسان تجربه می‌کنه، شوکه کننده است...

 

ببر بنگال