لیلیان فکر میکرد که بوها برای او مثل کلمات چاپ شده برای دیگراناند، یعنی چیزی که رشد میکند و تغییر مییابد. مثلا بوی رزماری در باغچه یا حتی عطر آن روی دستانش پس از چیدن آن گیاه برای مادر الیزابت؛ رایحهی آن که با بوی غلیط روغن مرغ و سیر در فر میپیچد، بوی باقیمانده آن روی کوسنهای مبل در روز بعد. از آن به بعد برای لیلیان رزماری یادآور الیزابت بود؛ به یاد میآورْد زمانی که شاخهی کوچک و تندوتیز رزماری را کنار دماغ او فشار میداد، چطور صورت گرد او پر از خنده میشد.
لیلیان از اینکه به بوها فکر کند خوشش میآمد. همانقدر که از نگه داشتن ماهیتابهی سنگین مادر مری در دستهایش یا از آمیختگی وانیل با طعم شیر گرم لذت میبرد. اغلب مادر مارگارت را به یاد میآورْد که اجازه داد در تهیهی سس سفید به او کمک کند. یا آن اتفاق را مثل بچههایی که سعی میکنند لحظات یک جشن تولد را با جزئیات به خاطر آورند در ذهنش مرور میکرد. مارگارت اخم کرده و قاطعانه گفته بود که او هرگز اجازه ندارد در آشپزی کمک کند. اما لیلیان حس آنیِ عذاب وجدان و بیوفایی برای دوستش را نادیده گرفت و روی صندلی رفت و ایستاد و تماشا کرد. آب شدن کره در تابه شبیه فرو رفتن آخرین موج دریا در ساحل شنی بود؛ سپس نوبت آرد بود مه در ابتدا با آن شکل زشت انبوهش قبل از آنکه هم زده شود، تصویر تابه را بههم ریخته بود.
مادر مارگارت دستش را روی دست لیلیان گذاشته بود که میخواست با قاشق چوبی آرد گولهشده را له کند. بهجای آن دست لیلیان را بهآهستگی و نرمی بهشکل دایرهوار به حرکت درآورد تا جایی که آرد و کره همسطح و یکدست شدند و این بار تصویر با ریختن شیر به داخل تابه تغییر کرد. سس درون تابه، شیر را در بر گرفته بود و لیلیان هربار فکر میکرد که سس بیش از این گنجایش شیر ندارد و ممکن است خراب شده و جامد یا مایع شود، اما این اتفاق نیفتاد. لحظهی آخر، مادر مارگارت فنجان شیر را از طرف دور کرد و لیلیان به سس نگاه کرد که مثل زمینی پر از برف دستنخورده بود و بوی آن حس خاموشی و سکونی داشت که در دورهی نقاهت بیماری به آدمی دست میدهد، همان زمانی که در نظرش، دنیا بار دیگر با مهربانی پذیرای او میشود.
لیلیان و موزهی مزهها؛ نوشتهی اریکا بائورمایستر
| علاقهام به دانستن ارتباط بین سیر زندگی مرد با مراحلی که زن در زندگی طی میکند موجب شد در سال 1981 با نویسندهی «ژرفای مرد بودن»* یعنی جوزف کمپل صحبت کنم. میدانستم که مراحلی از این مسیر برای زنان در مسیر مردان نیز هست اما تمرکز روی رشد معنوی زنانه برای درمان و ایجاد آشتی بین زن و طبیعت زنانهاش صورت گرفت. مشتاق بودم نظر کمپل را در این مورد بدانم و او در کمال ناباوری پاسخ داد که زنان مجبور به طی کردن چنین مراحلی در زندگی نیستند: «در سنت اساطیری زن حاضر است. تنها کاری که باید انجام بدهد درک این مطلب است که او در جایگاهی قرار دارد که باقی مردم میخواهند به آن برسند. زمانی که زن بداند چه موجود شگفتانگیزی است به اشتباه درگیر پیروی از الگویی شبهمردانه نمیشود.»
تقریبا یک سال پیش در همین روزها راهی سفر شدم تا از زندگی کسالتبار و پوچم فرار کنم. من مقابل دوراهی قرار داشتم: زندگی طبق دلخواه خانواده و حمایت مالی آنها، زندگی طبق انتخابهای خودم و طبیعتا محرومیت از رفاه خانوادگی. خسته بودم. نه دل سرپیچی داشتم، نه هنری برای کسب درآمد و تنها چیزی که مجبورم کرد تکان بخورم، سرخوردگیای بود که میدانستم با زندگی آکادمیک گرفتارش میشوم. اینطور شد که بعد از دودلیهای بسیار برای شغلی وسوسهانگیز رزومه فرستادم.
خیلی زود برخلاف انتظارم برای مصاحبه دعوت شدم. با پولی که از وام دانشجویی داشتم یک لباس نو خریدم، بلیط اتوبوس رزرو کردم و از فامیلی دور خواستم تا زمان جواب مصاحبه مهمانش باشم. از خانه بیرون زدم. باید با دو میلیون موجودی که نصفش قرض بود یک هفته در پایتخت زندگی و شش دانگ از جیبم مراقبت میکردم. اگر رد میشدم که راه معلوم بود و درصورت قبولی باید ضمن اجاره محلی برای ماندن، خودم را تا اولین حقوق میکشاندم. راستش را بخواهید مطمئن نبودم برای چه جوابی دعا کنم!
| این پاسخ برایم غیرمنتظره بود و به هیچوجه قانعکننده بهنظر نمیآمد. زنانی که پای حرفهایشان نشسته بودم نمیخواستند فقط در جایی که همه آرزوی رسیدن به آن را دارند صرفا حاضر و درانتظار باشند. آنها نمیخواستند مانند پنهلوپه در بردباری و انتظار تا ابد به بافتن و شکافتن بپردازند. آنها نمیخواهند کنیزانی در فرهنگ سلطهگر مرد و در خدمت خدایان اساطیری باشند و با توصیهی کاهنان به خانههای خود بازگردند. آنها نیازمند الگویی هستند که به چیستی زن پاسخ بدهد.
من چارهای جز رفتن نداشتم. بیایید با هم روراست باشیم؛ در استانی که همیشه صدرنشین بیکاری، خودکشی و سومصرف مواد مخدر بوده چه شانسی برای استقلال آن هم با مدرک جامعهشناسی داشتم؟ اگر اختلافنظرهای خانوادگی را با مشکلات محل زندگی ترکیب کنید، راحت میفهمید چرا تغییر را بیرون از زادگاهم جستجو کردم. من رفتم و حالا به تازگی پس از یک سال به خانهی مادرم برگشتهام. امروز شباهت کمی به دختر درماندهی بهمن 1400 دارم ولی خوب میدانم بیشتر از همیشه به نسخهی موفرفری و کنجکاو پنج سالگیام نزدیکم، یک مکاشفهی غیرمنتظره که در ظهر پنجشنبه - وقتی بعد از مدتها اقوامم را دیدم - اتفاق افتاد.
| من در غار زنانگیام احساس راحتی میکنم و هرگاه به آن بازمیگردم این حس که درجایی که باید باشم هستم، چنان حس آسودگی به من میبخشد که با کلمات قابل توصیف نیست. احتمال میدهم که مردان نیز در غاری مردانه چنین حسی را تجربه کنند. منطق محکمی در پذیرفتن تفاوتهای بین مرد و زن بهعنوان نمک زندگی هست؛ اما اینکه زنانگی** برای من حکم «خانه» را دارد به این معنی نیست که دلم میخواهد همیشه در خانه بمانم. اگر هرگز از آن خارج نشوم غار من متعفن خواهد شد. انرژی، کنجکاوی و نیروی زیادی در درون من هست که نمیتوانم محدود و منحصرشان کنم و اگر این کار را بکنم تمام ابعاد آنچه هستم سست و بیبنیه خواهد شد. اگر بخواهم در قبال خود مسئولانه رفتار کنم که میخواهم، باید به دنبال آرزوهای خود نیز بروم.»
پاراگراف بالا نقلقولی از «آن تروت»*** در کتاب «کمال زن بودن» بود. من با تکتک کلماتش موافق نیستم، اما دو روز قبل مضمونش را با استخوانم حس کردم. من کنار آدمهایی نشسته بودم که مجوز استقلال را فقط به پسرها میبخشند یا حداقل وانمود میکنند فرزندان پسر برای کشف دنیای بیرون به اجازهی والدین نیاز دارند. آنها مومن به این باورند که تجربهطلبی مرد را پخته میکند و زن را فاسد؛ ماجراجویی -از هرنوعش- انسان مذکر را یک طبقه در سلسلهمراتب اجتماعی بالاتر میبرد و انسان مونث را چندین درجه پایینتر. به عقیدهی این مردم سفر از پسر مرد میسازد و دختر اگر کارش به رسوایی نکشد... . خب جواب آخری را واقعا نمیدانم چون بیاغراق همچین شخصی را سراغ ندارم! مگر حالت دیگری هم داریم؟ فرهنگ ایرانی چند زن را به رسمیت شناخته که برای تحقق اهداف خودشان -نه حفاظت از وطن و فرزند یا اطاعت از همسر- عرف را زیرپا گذاشته و همچنان مورد احترام باشند؟
من از لحظهی برگشت به خانه ناخوشم. با این که سال گذشته را با نترسی و ریسکپذیری کودکیام زندگی کرده بودم و از هر ثانیهاش لذت بردم، قلبم از حسی که نمیشناختم سنگین بود تا اینکه مثل همیشه نوشتههای «مورین مورداک» سرنخی دستم داد. بله، ببر بنگالی که همیشه به هنجارشکنیاش مینازید دوباره پایش را آنور خط دخترهای خوب گذاشته و با اینکه پشیمان نیست هنوز درستوحسابی سرحال نیامده. درست که هیچکس جملات نامهربان بالا را به من نگفت، اما آنها را لابهلای تمام نگاههای سنجشگر یا اظهار احساساتی مثل خدا رو شکر با عزت و سربلندی برگشتی شنیدم. من بین تمام تعریفها، قربان صدقهها، احسنتها و آفرینها قضاوتهایی را تشخیص دادم که تنها با عکسی نامربوط یا شایعهای دربارهی رابطهای نامتعارف نصیبم میشد و دروغ چرا دوست من، حتی با تصور تیغی که سرمویی با گردنم فاصله داشت تنم از سرما لرزید.
* با «مرد مرد» نوشتهی رابرت بلای اشتباه نشود.
** مردانگی و زنانگی دو اصطلاح رایج با معانی متغیر هستند که توافقی در تعریفشان وجود ندارد اما ریشهی آنها را میتوان در تفاوتهای جسمی دو جنس جستجو کرد.
*** Anne Truitt
اگر روزی یا شبی، اهریمنی در تنهاترین تنهاییات بر تو ظاهر شود و بگوید: «این زندگی را که اکنون مشغول زیستنش هستی و آن را زیستهای باید یکبار دیگر و بیشمار بار دیگر زندگی کنی و در آن هیچچیز تازهای نخواهد بود و همه رنجها و خوشیها و همه افکار و حسرتها و همه چیزهای خرد و کلان زندگیات دوباره به تو بازخواهد گشت، به همان ترتیب و تسلسل – حتی این عنکبوت و این مهتاب میان درختان و حتی این لحظه و خود من. ساعت شنی جاودان وجود بلاانقطاع سروته میشود و تو هم همراهش، ای ذره غبار!» آیا خود را بر زمین نمیافکنی و دندان نمیسایی و نفرین نمیکنی اهمرینی را که اینها را بر زبان آورده؟
نقل قولی از نیچه
هرچه باداباد، نوشتهی استیو تولتز
اگر دیگر نامه ننویسم چه؟
اگر همهشان را بذارم توی یک جعبه و به کمالالدین و کیمیا و آوا بسپارم بعد از مرگم همهشان را بسوزانند چه؟ اگر جای اینکه نامهها را به نشانیات پست کنم، بگذارم تا یک روز در کتابی اتفاقی در پیشخوان کتابفروشی اتفاقی بخوانیشان چه؟
تو گفتی دیگر برایم نامه ننویس یا من اینطور شنیدم؟
چرا کاری میکنی که بعدش به خودم بگویم من که دیگر کاری را بلد نیستم
من که اگر این قلم را از من بگیری مثل بچههای لال میشوم وسط میهمانی
نامه ننویسم که چه شود؟
نامه ننویسم که کدام قوهی ناقصم شروع به بالغ شدن بکند؟
نامه ننویسم که سرریز کند توی حرفهام با آدمهای غریبه؟
توی همین دو سال میدانی چند نفر آدم نزدیک، غریبه شدند؟
توی همین دو سال میدانی چندتا قاب عکس از دیوار دلمان افتاد پائین و حتی برای جمع کردن شیشههای قابشان هم از جایم تکان نخوردم
همینجور از کنارشان که رد میشدم خرده شیشهها را دادم زیر مبل
خرده شیشههای زیر مبل
خرده شیشههای زیر فرش
خرده شیشههای زیر زبان
زبان میزنم به زخمهای تو دهانم
به زخمهای تو دهانت
زخم توی دهان تو، منم
زخمی عمیق که هر صبح بعد از سیگار صبحگاهیت به آن زبان میزنی
زبان میزنی به تمبرهای نامههام
زبان میزنی به پاکت نامهها
زبان میزنی به نامههام
و بیخیال میفرستیشان برای کسی
میگویی آنجا که نویسندهی نامه اسمت را نوشته فاکتور بگیرد و باقیش را بخواند
بعد شانه تکان میدهی که انگار هیچکس در هیچ کجای زمان برای تو هیچ نامهای ننوشته
بعد نامهام حل میشود توی دل آدمها
توی دل آدمهای غریبه
توی زخم آدمهای غریبه
توی دهان آدمهای غریبه
زبان میزنم به زخم توی دهانشان
ایمان شفیعا
از پست اینستاگرامش کپی کردم که عمومیه.
کسانی میتوانند در تاریکی ببینند که بگذارند چشمانشان به آن عادت کند.
تلخ و شیرین؛ نوشتهی سوزان کین
امروز بیست و شش ساله شدم. یک کارمند تمام وقتم. رفقای معدودی دارم که اگر کلیشهای بودنش دلتان را نمیزند به قول سهراب بهتر از آب روانند. آنقدر پول دارم که خرج جلسات روان درمانی را بدهم اما معالاسف مجبورم برای هر سفر مدتها برنامه بریزم. تقریبا برای هیچچیز زندگیام مورد بازخواست خانواده قرار نمیگیرم که خوب است. با اینکه همیشه فکر میکردم بدون پول هم میشود روزگار شادی داشت فهمیدم متاسفانه اشتباه میکردم؛ حالا من هم یک بزرگسال واقعبینم که اول ماه قسط و قرضها را کنار میگذارم و از پانزدهم چشمانتظار پیامک واریز به گوشی نگاه میکنم.
امروز بیست و شش ساله شدم. حالا لب درهی روزمرگی ایستادم و آرزوهایم را آن سوی شکاف تاریک نتوانستن و نخواستن میبینم. خبر خوش: به اندازهی کافی چوب و اره و طناب برای پل ساختن دارم. خبر بد: جایم گرم و نرم است و پشتم حسابی باد خورده. راستش جنگلهای اروپا مثل قبل سبز به نظر نمیآیند و دانشگاههای آمریکا دیگر وسوسهام نمیکنند. هر وقت که رویاهایم خیال خوشرقصی دارند مثل یک آدمْ بزرگِ واقعی سرم را برمیگردانم. همین روزهاست که نفهمترینشان هم بیخیال هوسِ مردهی من بشود.
امروز بیست و شش ساله شدم. به افراد اندکی که با آنها خوابیدم فکر میکنم و اشخاصی که میخواستم لااقل یکبار طعم مردانگیشان را بچشم. بزرگسالی مثل نسیمی بازیگوش با آتش آدم بازی و گاه خاموشش میکند که اتفاقا درمورد من خوب است. احتمالا ترکیبی از احتیاط، سختگیری و صبر در این بخش زندگی حسابی به کارم خواهد آمد.
امروز بیست و شش ساله شدم. کنجکاویام درمورد هستی بیانتهاست و منابعم برای برآورده ساختن سوالات محدود. عمرِ اندک، جسمِ رو به استهلاک، جیبهای گاه خالی و گاه پر، هورمونهای همیشه خروشان زنانگی که قلدرانه در پی باروریاند و ضربههای بچگی دستوبالم را بستهاند. حالا عوض بسط دادن گوشههای زندگی به اعماق نگاه میکنم. فکر مرگ قلقکم میدهد و پرسشهای اخلاقی بیشتر از قبل ذهنم را مشغول میسازند. من زودتر از انتظارم به سکون روی آوردهام.
امروز بیست و شش ساله شدم. دویست و بیست و هفت هزار و نهصد و چهل و یک ساعت از ظهری پاییزی که تن مادرم را با تولد خراش دادم میگذرد. امیدوارم در طول این روزها کمتر از حدس و گمانم آزارش داده باشم. اگر میشد دستانش را با بوسه جوان میکردم، تارهای سفید مویش را به روزهای بیست سالگی برمیگرداندم و او را به سفری طولانی در ایتالیا میبردم. دو خواستهی اول از توانم خارج است و سومی، این یکی هم بدْ لبِ طاقچهی ایرانی بودن لق میزند.
امروز بیست و شش ساله شدم. سیصد و دوازده ماه دختر چموش، بیادب اما دوستداشتنی و باهوش پدرم بودهام. دوستش دارم و آرزو میکنم کاش زندگی را کمی آسانتر بگیرد، اما نمیتوانم زخمهایی که خواسته و ناخواسته به یکدیگر زدیم را نادیده بگیرم. در این مورد کاری جز رها کردن از دستم برنمیآید.
امروز، ساعت یک و بیست دقیقه در چهاردهم آذرِ سال هزار و چهارصد و یک شمسی، روح ببر بنگال که در قالب نوزادی ناتوان قدم به دنیا گذاشت بیست و شش ساله شد. فصلهای مهم و گفتنی سرنوشتش را با هم ورق زدیم و چون تماشاچی ردیف اول ماجراهایش بودم باید پس از دست مریزادی بلند به او، درگوشتان آرام بگویم که این دختر حقیقتا نیازمند شادی است. ممنون میشوم اگر کنار من، لحظهای برای دعوت نور به زندگی مهآلودش دعا کنید.