اتاقی از آن خود

My Favourite Faded Fantasy

تعادل

تمایل به کار، رابطه، سفر، انزوا، معنویت و ورزش همه در تعادل عجیبی قرار گرفتن. اگه کسی ازم بپرسه مهم‌ترین بخش زندگیم چیه، نمیتونم جواب مشخصی بدم. کدوم مهم‌تره؟ نبود چه چیز زندگی رو بی‌معنا می‌کنه؟ متاسفانه یا خوشبختانه نمی‌دونم. چند وقت یه‌بار به این پیچ می‌رسم و ناچارم انتخاب کنم. سه سال پیش اولویت با خانواده بود، قبل‌ترش تحصیل، مدت‌ها پیش از اون عشق و حالا ...؟

برام سواله که آیا فقط منم که مدام با این پرسش روبه‌رو می‌شم یا بقیه آدما هم هر از گاهی این چند راهی‌ها رو مقابل خودشون می‌بینن؟

ببر بنگال

باید

باید

بالشم را ببوسم

که تو بر آن خوابیده‌ای

 باید

انگشتانم را ببوسم

که نوازشت کرده‌اند

 باید

 زبانم را ببوسم

این را اما نمی‌توانم.

 

 

اریش فرید

ببر بنگال

رو به رشدم!

از چیزهای زیادی می خوام حرف بزنم. از تجربه ی چند ماه یوگا کار کردن، پیاده روی های منظم و طولانی تو گرمای تابستون، کار بی وقفه و یاد گرفتن هنر روابط سطحی برای اینکه شاخکای اعتقادی و روحی به بقیه گیر نکنه. دلم میخواد از لحظه به لحظه ی این تجربه ها و شهودهایی که داشتم بنویسم، اما معمولا نمیشه. یا کمبود زمان دارم، یا مشکل امکانات یا باتریم صفر درصده و فقط میتونم بخوابم!

 

پی نوشت: یاد قسمتی از روانشناسی رشد افتادم که میگه رشد جسمی با اتمام بلوغ متوقف میشه اما رشد هیجانی-عاطفی همچنان ادامه داره! خلاصه منم در حال رشدم. یه فرایند بی انتها، دردناک، لذتبخش و پر افت و خیز.

 

ببر بنگال

وصیت

روی سنگ قبرم بنویسید از ساختن روابط سطحی عاجز بود و از این اخلاق خود عذاب می‌کشید. 

ببر بنگال

من نیمه اخلاقی!

اولین داستانی که خوندم، سرگذشت سینوهه بود. بابا کتابخونه بزرگی داشت، ‌اما به واسطه علاقه شخصیش کتابای تاریخی و اجتماعی جمع می کرد. رمان های خیلی کمی داشت که اونا هم تم تاریخی داشتن و واقعا داستان نبودن. اون موقع کتاب های کودک کمی توی شهر ما پیدا میشد. بابا چند سال یه بار از طرف آموزش و پرورش به نمایشگاه کتاب می رفت تا کتابخونه های اداره و مدارس رو تجهیز کنه و این وسط هم یه کارتون نصیب من میشد. کمتر از دو ماه همشون رو میخوندم، و بعد من میموندم و یه عالمه کتاب بزرگسال که اصلا مناسب سن من نبودن.

اینطور شد که با داستان های صمد بهرنگی بزرگ شدم. غمخوار رعیتی بودم که هیچوقت واقعا ندیدم. از خان ها و شاه ها بدم اومد، با زورگوها و ظالم ها دشمن شدم و با مردها و زن های مبارز تو میدون های نبرد جنگیدم. ناگفته معلومه که بیشتر زندگی من به جای دنیای واقعی، تو خیال و رویا می گذشت. دنیای بیرون برای من هیجانی نداشت. آدمایی که واقعیت همه نرمی و دلخوشی و شادی بچگی رو ازشون گرفته بود در بهترین حالت منو خسته می کردن. پس من موندم و داستان هایی که همه خیالات وحشیم رو می تونستم اونجا پیدا کنم.... .

شاید برای همین نبودن کتاب های کودک بود که وقتی اولین جلد هری پاتر رو خوندم، ‌غرقش شدم. هاگوارتز پناهگاه من شد و تا وقتی که جلد آخر منتشر بشه،‌ بارها و بارها شماره های قبلش رو دوره کردم. بعد از اون داستان های عمیق، حیرت انگیز و شاهکار زیادی خوندم و هیچکدوم رو دوره نکردم، تا وقتی که همین چند ماه پیش، با مجموعه حماسه شاه کش آشنا شدم.

کوئوت،‌ شخصیت اول این کتاب قهرمانیه که واقعا قهرمان نیست. یه آدم باهوش با زبون چرب و نرم که هیچ خویشاوند و خانواده ای نداره. یه دانشجو، یه پسربچه، یه بازیگر، یه آدم خونه به دوش و بی قرار که معمولا علیه خودش حرف می زنه. کوئوت با وجود همه این ویژگی های خاص یه آدم معمولیه که در مسیر اتفاق های عجیب و بزرگ قرار می گیره. اولین چیزی که منو جذب کرد، اینه که نه نویسنده و نه شخصیت اولش ادعای قهرمانی ندارن. اونجایی که قلدرهای خیابونی دارایی یه پسربچه رو تا حد مرگ میزنن و اون روی پشت بوم، پتو روی خودش میکشه و چشاشو می بنده فهمیدم این قهرمان با همه کلیشه هایی که دیدم و خوندم فرق داره. پس کلمه ها رو جدی تر خوندم، به جزئیات بیشتر دقت کردم و قبل تموم شدن هر جلد، کتاب بعدی رو خریدم.

تا اینجا می خواستم ببینم نقشه نویسنده برای قهرمانش چیه، اما وقتی کوئوت وارد دانشگاه شد... . ولعی که این پسر نوجوون برای وارد شدن به آرشیو و خوندن کتاب ها داشت من رو یاد یکی انداخت که می شناختم. یه دختر کم سن که همه کتابای باباش رو زیر و رو کرده بود و تا جایی که سوادش قد میداد تاریخ می خوند... .

آره، قصه آشنایی بود.

اینطور شد که بعد تموم شدن کتاب دوم، به عقب برگشتم.

خودمم مطمئن نیستم چه چیز کوئوت منو جذب کرده، فقط می دونم این روزا خوندنش برای تحمل بی پولی، سختی و تنهایی بهم قدرت میده. این پسربچه که با گذشت زمان کم کم بالغ میشه سختی های زیادی رو تحمل میکنه بدون اینکه مشکلاتش فانتزی سازی بشه. کوئوت بیشتر از هر چیز، آدمیه که نمی خواد کم بیاره. می دونه کسی جز خودش قرار نیست نجاتش بده و برای این کار گاهی به اعمال غیرقانونی دست میزنه که بخش «نیمه اخلاقی» من -به قول نویسنده- با خوندش یه نفس راحت میکشه!

نمیگم این داستان رو بخونید چون سلیقه ها متفاوته و شاید ذره ای از زیبایی معمولی بودن سرگذشت کوئوت به چشمتون نیاد، اما قصه اش اینقدر توی لحظه های سخت همراهم بوده که نمیشد اینجا حرفی ازش نزنم.

ببر بنگال

دوست داشتم همیشه یه جور دیگه باشه

دست و دلم به نوشتن نمیره. نه به خاطر اینکه خیلی وقته ننوشتم، برعکس. چند ماهه که روزگارم با نوشتن می گذره. صبح زود بیدار میشم و بعد یه صبحونه مختصر،‌ راهی میشم تا بنویسم. تمام وجودم رو میذارم، اونقدر که ساعت آخر چشمام میسوزه، انگشتام روی کیبورد می لرزه و حتی چرخوندن موس برام سخت میشه، اما کافی نیست. حتی از کافی بودن هم خیلی دوره و باعث شده از خودم بپرسم من برای چه کاری خوبم؟‌ کجا میتونم موندگار شم؟

نه که ندونم چی میخوام. میدونم. از بچگی می دونستم ولی همون موقع اینقدر عاقل بودم که بفهمم جایی تو این دنیا ندارم. خیلی وقته که نسل آدمایی مثل من از کره زمین برداشته شده و اونایی که هستن یاد گرفتن چطور شبیه خودشون نباشن. من اما بلد نیستم. تونستم اون چیزی که از خودم میدونم رو فراموش کنم، اما جور دیگه ای بودن، شبیه خواسته اونا شدن و تن دادن به این دنیای مزخرف که شبیه قطار سریع السیر به چیزی جز رسیدن فکر نمی کنه منو کلافه میکنه. اون گوشه امنی که نیاز دارم انگار هیچ جا نیست و اگه یه نفر بیاد و بگه باید بسازیش قابلیت آتیش زدنش رو دارم!

این حال از عصبانیت نیست، از کلافگیه. ‌از تموم شدن و سر اومدن صبر و خراب شدن همه نقاب هایی که تا حالا خودمو باهاش نمایش دادم.

ببر بنگال

Previously in last episode

 - What happened to you?

+ Lonliness.

ببر بنگال

از حال این روزها اگر بپرسی

میمون جان سلام

از کیلومترها دورتر برایت نامه می نویسم. الان برای اولین بار در خانه ای هستم که خودم اجاره ش را داده ام، غذایی می خورم که صفر تا صدش را خودم درست کردم و دنیا بالاخره برایم قابل فهم شده. از نظر خیلی ها موفق شدم و قله قاف را فتح کردم، اما خودم بهتر از هر کسی می دانم که اینجا، شبیه بیس کمپ اورست ممکن است نقطه پایان باشد. می ترسم زمین بخورم، سقوط کنم، جا بمانم و خرد شوم. می ترسم شبیه انتظاراتم نباشم. راستش اصلا نمی دانم قرار است شبیه چی یا کی باشم و آنقدر جای چیزهای سخت و آسان با هم عوض شده که دیگر خودم را نمی شناسم. زندگی و دنیای بیرون را که دیگر هیچ...

برای اولین بار در نقطه ای ایستادم که مختصاتش را خودم تعیین می کنم. با درآمدم، با رفتارم، با انتظاراتم، با آرزوهایم و البته، با نداشته هایم.

ببر بنگال

تمرین هفدهم - این تو بودی؟

 

music

 

دنیای بعد از زلزله، رنگی نداشت. شبیه قدم زدن در یک فیلم سیاه و سفید بود. از آن فیلم‌های صامت، که من دستم را بلند می‌کنم و از این سمت دره فریاد می‌کشم:‌ «آهای! من را ببین!» و تو از آن سمت دره دستانت را دور دهانت حلقه می‌کنی و داد می‌زنی:‌ «دیدمت! دارم میام!» همه جملات زیرنویس می‌شوند و تماشاچی‌ها هم موقع خواندن کلمات با ذوق دست می‌زنند و شادی می‌کنند. آخ که چقدر به آنها می‌خندیدیم اگر زندگی ما فیلم صامت بود! اما این زندگی صامت بود: سیاه و سفید، بی‌رنگ، بی‌صدا، بی‌حرکت...

پشت سرم در خانه‌های خراب و ساختمان‌های نیمه فروریخته، آدم‌هایی بودند که انتظار می‌کشیدند. زنانی با بچه‌های گریان، مردانی با پاهای شکسته که عاجزشان کرده بود، پیرزن‌هایی با عینک‌های گم شده و پیرمردهایی بدون عصا. این همه آدم تنها دو پرستار داشتند. من و یکی از همکلاسی‌های دانشگاه که همسایه هم بودیم، کار را بین خودمان تقسیم کردیم. شیفت‌های صبح و شب که با طلوع و غروب آفتاب تعیین می‌شد. یک پتو مشترک داشتیم که در فاصله هر شیفت لای آن می‌پیچیدیم و با اولین بازدم خوابمان می‌برد. خبری از آنتن نبود. برق و گاز نداشتیم. بعد از دو روز بی‌آبی دیشب یک لوله آب سالم پیدا کردیم. همه حریصانه نوشیدیم و صورت‌های خاک گرفته‌مان را شستیم. حالا گرسنگی فشار می‌آورد و ما چاره‌ای جز دعا برای رسیدن امداد نداشتیم...

این لحظه که من به لبه پرتگاهی از جنس آسفالت رسیدم، سومین طلوع بود. دیگر مریضی اورژانسی وجود نداشت. همه در خوابی عمیق بودند. پتوی بچه‌هایی که در خواب غلت می‌زدند را مرتب کردم. سرم زنی را بستم و تب مردی مجروح را اندازه گرفتم. همانطور که بین جمعیت خفته راه می‌رفتم، قدم‌هایم من را به سمت دره کشاند، نزدیک‌ترین خیابان محله که از وسط دو پاره شده بود. می‌دانستم خانه تو در آن مجتمع‌های بلند دولتی بود. همان‌هایی که دود از ویرانه‌هایشان بلند و در مه صبحگاهی گم می‌شد. لبه خیابان از هم پاشیده ایستادم. صبر کردم. سایه‌ای مبهم از میان غبار پیدا شد. این سایه می‌توانست تو باشی، یا هر مردی که لباس‌هایش شبیه تو بود. داشت می‌آمد؟ می‌رفت؟ اصلا من را دیده بود؟ این تو بودی؟  تشخیصش سخت بود...

ببر بنگال

تمرین چهاردهم: یک قطره آب سرد مخصوص پشت گردن‌های برهنه

 

 

از بدی های خانه بی حیاط، خشک کردن لباس های خیس در خانه است. گزینه اول اتاق خواب بود به خاطر پنجره بزرگ و آفتابگیرش. اما چون نمی‌خواستم موقع خواب یک ردیف سایه بی شکل بالای سرم آویزان باشد، من را یاد شهر اشباح بیاندازد و زهره ترکم کند، بند رخت را در آشپزخانه وصل کردم. یک سرش را به در کابینت بستم و یک سرش را به لوله گاز. شلوار جین را جلوی همه نزدیک پنجره و بالای گاز انداختم. فکر کردم شاید گرمای شعله‌ها و نور خورشید، آن را زودتر خشک کنند

ذهنم مشغول بود. فردا صبح قرار مهمی داشتم. باید خودم را در جلسه توجیهی امدادگرهای کوهستان نشان می‌دادم و اینجور جاها هرچقدر لباس اسپرت‌تر، آدم مقبول‌تر. آخرین لباس را که آویزان کردم به خودم آفرین گفتم. فکر بکری بود. هرچند هر از گاهی یک قطره آب از آنها می‌چکید و اگر پشت میز   می‌نشستی دقیقا روی گردنت می‌افتاد، اما در کل خوب بود. نگاهم از شلوارها به آشپزخانه افتاد. ظرف‌های این هفته روی هم جمع شده بودند و به جز قاشق و چنگال چیز‌ دیگری نشسته بودم. این منظره دلم را چنگ زد. آشپزخانه گوشه مورد علاقه ام از خانه بود و این روزها بس که بین خانه و مرکز امداد در رفت و آمد بودم فراموش شده بود. حس مادری را داشتم که دردانه اش را فراموش کرده و حالا عذاب وجدان یقه اش را گرفته. پس آستین‌هایم را بالا زدم، موهایم را دم اسبی بستم و زیر قطره‌های آبی که از شلوارها می‌چکید ظرف ها را جمع کردم. می‌خواستم فردا صبح وقتی خورشید به این کنج دوست‌داشتنی ام می‌تابید، همان پناهگاه گرم و مهربان همیشگی را ببینم.

ببر بنگال