اتاقی از آن خود

My Favourite Faded Fantasy

سرانجام

یک روز به بزرگترین چالش بزرگسالی می‌رسیم: با ترس‌های خردسالی‌مان چه کنیم؟

ببر بنگال

یک ورق کتاب - اول

کهن‌الگوی زن وحشی نمادی است از نخستین موجود سلاله مادری. لحظاتی هست که ما او را تجربه می‌کنیم -هرچند به‌طور گذرا- و آرزوی تداوم این تجربه دیوانه‌مان می‌کند. برای برخی از زنان این «طعم وحش» حیات‌بخش در دوران بارداری پدید می‌آید، یا در دوران بزرگ‌کردن بچه، یا طی معجزه تغییری که هنگام پرورش فرزند در انسان رخ می‌دهد، و یا طی دوران مراقبت از رابطه‌ای عاشقانه، همان‌گونه که انسان از باغچه‌ای دوست‌داشتنی مراقبت می‌کند.

او از راه بینایی نیز حس می‌شود؛ از راه دیدن مناظر بسیار زیبا. من او را هنگام مشاهده آنچه غروبی شگفت‌انگیز می‌نامیم حس کرده‌ام. حرکت او را هنگام مشاهده ماهیگیرانی که پس از غروب آفتاب با فانوس‌های روشن از دریا بازمی‌گردند،‌ در درون خود احساس کرده‌ام. و نیز با دیدن انگشت‌های کودک نوزادم که همچون ردیفی از ذرت شیرین کنار هم چیده شده‌اند، حضورش را حس کرده‌ام. ما او را هرجا که هست می‌بینیم. یعنی همه جا او را می‌بینیم. او از راه صدا نیز به سراغ ما می‌آید؛ از طریق موسیقی‌ای که سینه را به ارتعاش درمی‌آورد و قلب را می‌لرزاند. او از راه طبل، سوت، صدا و فریاد می‌آید. از راه کلام مکتوب و ادا شده می‌آید. گاهی یک واژه، یک جمله یا یک داستان چنان طنینی دارد و چنان درست و بجاست که وادارمان می‌کند دست‌کم برای یک لحظه به‌خاطر بیاوریم که واقعا از چه ساخته شده‌ایم و خانه حقیقی‌مان کجاست.

 

پی‌نوشت:

پست‌های «به خانه بازمی‌گردیم» با محوریت گمشده‌ی عصر مدرن یعنی جنبه‌ی غریزی ما نوشته میشن، حلقه‌ی ارتباط ما و طبیعتی که زادگاه همه‌ی ماست.

ببر بنگال

Love & Other Drugs

صدای آرومی که گاه ریتم تندی می‌گرفت از خواب بیدارم کرد. ضربه‌هایی پراکنده، ضعیف اما مداوم که دوست داشتم ساعت‌ها ادامه پیدا کنه: قطره‌های بارون. می‌دونستم خورشید که به وسط آسمون برسه این آبی خوشرنگ کنار میره و خونه پر از نور میشه، برای همین دلم نیومد بلند شم. همونجا زیر پتو با هوای گرمی که از هیتر به صورتم می‌خورد جلوی پنجره دراز کشیدم و مثل یه شاگرد درس‌خون صدای خوشایند بارون رو دنبال کردم.

اگه هوا اینقدر سرد و خیس نبود با صدای قمری‌ها بیدار می‌شدم. یه بق بقوی بلند که با ضربه‌ی بالشون به پنجره، انگار ستاره‌های کوچیک دارن به سمت اتاقم سقوط می‌کنن. مدام در حال جابه‌جا شدنن، اوج می‌گیرن و بین تراس خونه‌ها می‌چرخن. سیاهی بدن درشتشون پشت شیشه پرجنب‌وجوشه انگار با قدرتشون میگن پاشو! یعنی زندگی برای تو از ما سخت‌تره؟

جواب اینه که سهم من هزاربار سنگین‌تره اما با قمری یا بارون، صبح‌های من در این خونه زیباست. من اقلیمی جدید از بنگال پهناورم رو کشف کردم.

 

 

پی‌نوشت:

عنوان پست رو از فیلمی با بازی آنا هاتوی برداشتم. مگی (شخصیت زن اصلی) در یه ساختمون تقریبا خرابه و قدیمی زندگی می‌کنه که با عکس‌ها و کارهای هنریش تزئین شده. فیلم یه اثر متوسطه که تا میانه چیزی جز هماغوشی نداره اما کم‌کم می‌فهمید اتفاق بزرگتری در جریانه. دیدن یا ندیدنش توصیه نمی‌شه و تصمیم خودتونه، اما اون خونه رو برای من بذارین. سرده، شیشه‌هاش زیادی بزرگه و دستشویی‌اش یه در نیاز داره اما همون چیزیه که اگه یه هنرمند/گارسون نیمه وقت بودم انتخابش می‌کردم. من از بی‌دروپیکری این خونه لذت می‌برم.

 

پی‌نوشت 2:

آیا متوجه شدید دسته‌ی جدیدی به موضوعات اضافه شده؟ ^_^

ببر بنگال

گفتگو

از خوشی‌های معدود این روزها صحبتی بود که دیشب با دوستم داشتم. برای گرفتن چندتا وسیله خونه‌ش رفتم و به داخل دعوت شدم. از اینور و اونور حرف زدیم، خاطرات رو مرور کردیم. می دونستم نگاهش به اتفاق‌های این مدت چیه و به‌همین دلیل حرفی درباره‌ی وضعیت جامعه نزدم. این دوست یادگار سال‌های دبیرستانمه، همراه روزهایی که گیج و سردرگم بودم و آرامش رو در دین پیدا کردم. حضورش نقش مهمی در باورهای مذهبی من داشت و با وجود اختلاف‌نظرها خاطرات مشترکمون پیوند غریبی به اسلام و معنویت خورده.

پس صحبتی رو شروع نکردم، اما خودش بحث رو پیش کشید. من عاشق شیوه‌ی ظریف و نقادانه‌ایم که ما برای گفتگو داریم. من حقیقتا شیفته فکر روشن و منظمش دوستمم که قدم به قدم افکارش رو دنبال می‌کنه و مراقبه دانسته‌ها و ندانسته‌ها رو از هم تفکیک کنه. درواقع اگه ذره‌ای عقلانیت و منطق در من وجود داره به لطف بودن اونه. بدون خانم ز عزیز، من هیچوقت نمی‌تونستم تو کلاف پیچیده‌ی ذهنم راهی پیدا کنم تا بیرون از تعصب دنیا رو ببینم. امیدوارم فرصت بشه باز هم صحبت کنیم و خیلی گره‌ها رو وا بکنیم، مطمئنم این گفتگوها برای هر دومون درس‌های خیلی زیادی خواهد داشت.

 

 

پ.ن: انقدر فکرم درگیر اتفاقات اجتماعی بود که هروقت می‌خواستم از تغییرات زندگی خودم بنویسم، به‌نظرم بی‌اهمیت اومد! البته من به همه‌ی روزمره‌های قبلم ادامه دادم، اما الان امید بیشتری دارم. مردمی که این روزها می‌بینم مطالبه‌گرن و گروه بیشتری نسبت به قبل تلاش می‌کنن تیغ استدلالشون رو برای هضم وقایع تیزتر کنن. این اتفاق خوبیه. بیداری خوبه،‌ حتی اگه خواب قبلش شیرین‌ترین باشه!

ببر بنگال

چیستم؟

دیگر ببر بنگال نیستم، از من فقط یک زنبور کارگر مانده.

 

ببر بنگال

نقطه‌ی مقابل عشق نه نفرت، بلکه بی‌تفاوتی است

معشوقم، در این دنیا دردهای بزرگتری از نبودنت هم وجود دارد.

ببر بنگال

سلام بر آبان

سلام به پیغامی که سوار بر بادهای سرد همراه آورده‌ای!

ببر بنگال

گیلیاد از آنچه در تلویزیون می‌بینید به شما نزدیک‌تر است

هیچ‌چیز دیگه مثل قبل نمی‌شه. اینجا وطنی نیست که دلم به امنیتش قرص باشه، بخوام برای ساختنش تلاش کنم یا آبادیش رو به رفاهم ترجیح بدم. نه. دیگه هیچ‌چیز شبیه قبل نیست چون ما اون آدمای قبل نیستیم. اینجا دیگه کشوری پر از مشکل و چالش نیست، یه هیولای همیشه گرسنه است که اشتهاش برای بلعیدن هویت ما هرگز تموم نمی‌شه. ما دیگه مبارزای آرمانگرای دلسوز نیستیم، یه گروه بزرگ از مهاجرهایی هستیم که  قلبمون رو توی مشتمون گرفتیم و دنبال جایی برای زنده بودن می‌گردیم. نه، اینجا دیگه هیچ‌چیز شبیه قبل نیست چون که ما جون دادن بچه‌هامونو دیدیم ...

ببر بنگال

تعادل

تمایل به کار، رابطه، سفر، انزوا، معنویت و ورزش همه در تعادل عجیبی قرار گرفتن. اگه کسی ازم بپرسه مهم‌ترین بخش زندگیم چیه، نمیتونم جواب مشخصی بدم. کدوم مهم‌تره؟ نبود چه چیز زندگی رو بی‌معنا می‌کنه؟ متاسفانه یا خوشبختانه نمی‌دونم. چند وقت یه‌بار به این پیچ می‌رسم و ناچارم انتخاب کنم. سه سال پیش اولویت با خانواده بود، قبل‌ترش تحصیل، مدت‌ها پیش از اون عشق و حالا ...؟

برام سواله که آیا فقط منم که مدام با این پرسش روبه‌رو می‌شم یا بقیه آدما هم هر از گاهی این چند راهی‌ها رو مقابل خودشون می‌بینن؟

ببر بنگال

باید

باید

بالشم را ببوسم

که تو بر آن خوابیده‌ای

 باید

انگشتانم را ببوسم

که نوازشت کرده‌اند

 باید

 زبانم را ببوسم

این را اما نمی‌توانم.

 

 

اریش فرید

ببر بنگال