اتاقی از آن خود

My Favourite Faded Fantasy

با من دعا می‌کنید؟

امروز بیست و شش ساله شدم. یک کارمند تمام وقتم. رفقای معدودی دارم که اگر کلیشه‌ای بودنش دلتان را نمی‌زند به قول سهراب بهتر از آب روانند. آنقدر پول دارم که خرج جلسات روان درمانی را بدهم اما مع‌الاسف مجبورم برای هر سفر مدت‌ها برنامه بریزم. تقریبا برای هیچ‌چیز زندگی‌ام مورد بازخواست خانواده قرار نمی‌گیرم که خوب است. با اینکه همیشه فکر می‌کردم بدون پول هم می‌شود روزگار شادی داشت فهمیدم متاسفانه اشتباه می‌کردم؛ حالا من هم یک بزرگسال واقع‌بینم که اول ماه قسط و قرض‌ها را کنار می‌گذارم و از پانزدهم چشم‌انتظار پیامک واریز به گوشی نگاه می‌کنم.

امروز بیست و شش ساله شدم. حالا لب دره‌ی روزمرگی ایستادم و آرزوهایم را آن سوی شکاف تاریک نتوانستن و نخواستن می‌بینم. خبر خوش: به اندازه‌ی کافی چوب و اره و طناب برای پل ساختن دارم. خبر بد: جایم گرم و نرم است و پشتم حسابی باد خورده. راستش جنگل‌های اروپا مثل قبل سبز به نظر نمی‌آیند و دانشگاه‌های آمریکا دیگر وسوسه‌ام نمی‌کنند. هر وقت که رویاهایم خیال خوش‌رقصی دارند مثل یک آدمْ بزرگِ واقعی سرم را برمی‌گردانم. همین روزهاست که نفهم‌ترینشان هم بی‌خیال هوسِ مرده‌ی من بشود.

امروز بیست و شش ساله شدم. به افراد اندکی که با آن‌ها خوابیدم فکر می‌کنم و اشخاصی که می‌خواستم لااقل یک‌بار طعم مردانگی‌شان را بچشم. بزرگسالی مثل نسیمی بازیگوش با آتش آدم بازی و گاه خاموشش می‌کند که اتفاقا درمورد من خوب است. احتمالا ترکیبی از احتیاط، سخت‌گیری و صبر در این بخش زندگی حسابی به کارم خواهد آمد.

امروز بیست و شش ساله شدم. کنجکاوی‌ام درمورد هستی بی‌انتهاست و منابعم برای برآورده ساختن سوالات محدود. عمرِ اندک، جسمِ رو به استهلاک، جیب‌های گاه خالی و گاه پر، هورمون‌های همیشه خروشان زنانگی که قلدرانه در پی باروری‌اند و ضربه‌های بچگی دست‌وبالم را بسته‌اند. حالا عوض بسط دادن گوشه‌های زندگی به اعماق نگاه می‌کنم. فکر مرگ قلقکم می‌دهد و پرسش‌های اخلاقی بیشتر از قبل ذهنم را مشغول می‌سازند. من زودتر از انتظارم به سکون روی آورده‌ام.

امروز بیست و شش ساله شدم. دویست و بیست و هفت هزار و نهصد و چهل و یک ساعت از ظهری پاییزی که تن مادرم را با تولد خراش دادم می‌گذرد. امیدوارم در طول این روزها کمتر از حدس و گمانم آزارش داده باشم. اگر می‌شد دستانش را با بوسه جوان می‌کردم، تارهای سفید مویش را به روزهای بیست سالگی برمی‌گرداندم و او را به سفری طولانی در ایتالیا می‌بردم. دو خواسته‌ی اول از توانم خارج است و سومی، این یکی هم بدْ لبِ طاقچه‌ی ایرانی بودن لق می‌زند.

امروز بیست و شش ساله شدم. سیصد و دوازده ماه دختر چموش، بی‌ادب اما دوست‌داشتنی و باهوش پدرم بوده‌ام. دوستش دارم و آرزو می‌کنم کاش زندگی را کمی آسان‌تر بگیرد، اما نمی‌توانم زخم‌هایی که خواسته و ناخواسته به یکدیگر زدیم را نادیده بگیرم. در این مورد کاری جز رها کردن از دستم برنمی‌آید.

امروز، ساعت یک و بیست دقیقه در چهاردهم آذرِ سال هزار و چهارصد و یک شمسی، روح ببر بنگال که در قالب نوزادی ناتوان قدم به دنیا گذاشت بیست و شش ساله شد. فصل‌های مهم و گفتنی سرنوشتش را با هم ورق زدیم و چون تماشاچی ردیف اول ماجراهایش بودم باید پس از دست مریزادی بلند به او، درگوشتان آرام بگویم که این دختر حقیقتا نیازمند شادی است. ممنون می‌شوم اگر کنار من، لحظه‌ای برای دعوت نور به زندگی مه‌آلودش دعا کنید.

 

ببر بنگال

به آنجا رفتم و بازگشتم - یک

 

ببر بنگال

سرانجام

یک روز به بزرگترین چالش بزرگسالی می‌رسیم: با ترس‌های خردسالی‌مان چه کنیم؟

ببر بنگال

یک ورق کتاب - اول

کهن‌الگوی زن وحشی نمادی است از نخستین موجود سلاله مادری. لحظاتی هست که ما او را تجربه می‌کنیم -هرچند به‌طور گذرا- و آرزوی تداوم این تجربه دیوانه‌مان می‌کند. برای برخی از زنان این «طعم وحش» حیات‌بخش در دوران بارداری پدید می‌آید، یا در دوران بزرگ‌کردن بچه، یا طی معجزه تغییری که هنگام پرورش فرزند در انسان رخ می‌دهد، و یا طی دوران مراقبت از رابطه‌ای عاشقانه، همان‌گونه که انسان از باغچه‌ای دوست‌داشتنی مراقبت می‌کند.

او از راه بینایی نیز حس می‌شود؛ از راه دیدن مناظر بسیار زیبا. من او را هنگام مشاهده آنچه غروبی شگفت‌انگیز می‌نامیم حس کرده‌ام. حرکت او را هنگام مشاهده ماهیگیرانی که پس از غروب آفتاب با فانوس‌های روشن از دریا بازمی‌گردند،‌ در درون خود احساس کرده‌ام. و نیز با دیدن انگشت‌های کودک نوزادم که همچون ردیفی از ذرت شیرین کنار هم چیده شده‌اند، حضورش را حس کرده‌ام. ما او را هرجا که هست می‌بینیم. یعنی همه جا او را می‌بینیم. او از راه صدا نیز به سراغ ما می‌آید؛ از طریق موسیقی‌ای که سینه را به ارتعاش درمی‌آورد و قلب را می‌لرزاند. او از راه طبل، سوت، صدا و فریاد می‌آید. از راه کلام مکتوب و ادا شده می‌آید. گاهی یک واژه، یک جمله یا یک داستان چنان طنینی دارد و چنان درست و بجاست که وادارمان می‌کند دست‌کم برای یک لحظه به‌خاطر بیاوریم که واقعا از چه ساخته شده‌ایم و خانه حقیقی‌مان کجاست.

 

پی‌نوشت:

پست‌های «به خانه بازمی‌گردیم» با محوریت گمشده‌ی عصر مدرن یعنی جنبه‌ی غریزی ما نوشته میشن، حلقه‌ی ارتباط ما و طبیعتی که زادگاه همه‌ی ماست.

ببر بنگال

Love & Other Drugs

صدای آرومی که گاه ریتم تندی می‌گرفت از خواب بیدارم کرد. ضربه‌هایی پراکنده، ضعیف اما مداوم که دوست داشتم ساعت‌ها ادامه پیدا کنه: قطره‌های بارون. می‌دونستم خورشید که به وسط آسمون برسه این آبی خوشرنگ کنار میره و خونه پر از نور میشه، برای همین دلم نیومد بلند شم. همونجا زیر پتو با هوای گرمی که از هیتر به صورتم می‌خورد جلوی پنجره دراز کشیدم و مثل یه شاگرد درس‌خون صدای خوشایند بارون رو دنبال کردم.

اگه هوا اینقدر سرد و خیس نبود با صدای قمری‌ها بیدار می‌شدم. یه بق بقوی بلند که با ضربه‌ی بالشون به پنجره، انگار ستاره‌های کوچیک دارن به سمت اتاقم سقوط می‌کنن. مدام در حال جابه‌جا شدنن، اوج می‌گیرن و بین تراس خونه‌ها می‌چرخن. سیاهی بدن درشتشون پشت شیشه پرجنب‌وجوشه انگار با قدرتشون میگن پاشو! یعنی زندگی برای تو از ما سخت‌تره؟

جواب اینه که سهم من هزاربار سنگین‌تره اما با قمری یا بارون، صبح‌های من در این خونه زیباست. من اقلیمی جدید از بنگال پهناورم رو کشف کردم.

 

 

پی‌نوشت:

عنوان پست رو از فیلمی با بازی آنا هاتوی برداشتم. مگی (شخصیت زن اصلی) در یه ساختمون تقریبا خرابه و قدیمی زندگی می‌کنه که با عکس‌ها و کارهای هنریش تزئین شده. فیلم یه اثر متوسطه که تا میانه چیزی جز هماغوشی نداره اما کم‌کم می‌فهمید اتفاق بزرگتری در جریانه. دیدن یا ندیدنش توصیه نمی‌شه و تصمیم خودتونه، اما اون خونه رو برای من بذارین. سرده، شیشه‌هاش زیادی بزرگه و دستشویی‌اش یه در نیاز داره اما همون چیزیه که اگه یه هنرمند/گارسون نیمه وقت بودم انتخابش می‌کردم. من از بی‌دروپیکری این خونه لذت می‌برم.

 

پی‌نوشت 2:

آیا متوجه شدید دسته‌ی جدیدی به موضوعات اضافه شده؟ ^_^

ببر بنگال

گفتگو

از خوشی‌های معدود این روزها صحبتی بود که دیشب با دوستم داشتم. برای گرفتن چندتا وسیله خونه‌ش رفتم و به داخل دعوت شدم. از اینور و اونور حرف زدیم، خاطرات رو مرور کردیم. می دونستم نگاهش به اتفاق‌های این مدت چیه و به‌همین دلیل حرفی درباره‌ی وضعیت جامعه نزدم. این دوست یادگار سال‌های دبیرستانمه، همراه روزهایی که گیج و سردرگم بودم و آرامش رو در دین پیدا کردم. حضورش نقش مهمی در باورهای مذهبی من داشت و با وجود اختلاف‌نظرها خاطرات مشترکمون پیوند غریبی به اسلام و معنویت خورده.

پس صحبتی رو شروع نکردم، اما خودش بحث رو پیش کشید. من عاشق شیوه‌ی ظریف و نقادانه‌ایم که ما برای گفتگو داریم. من حقیقتا شیفته فکر روشن و منظمش دوستمم که قدم به قدم افکارش رو دنبال می‌کنه و مراقبه دانسته‌ها و ندانسته‌ها رو از هم تفکیک کنه. درواقع اگه ذره‌ای عقلانیت و منطق در من وجود داره به لطف بودن اونه. بدون خانم ز عزیز، من هیچوقت نمی‌تونستم تو کلاف پیچیده‌ی ذهنم راهی پیدا کنم تا بیرون از تعصب دنیا رو ببینم. امیدوارم فرصت بشه باز هم صحبت کنیم و خیلی گره‌ها رو وا بکنیم، مطمئنم این گفتگوها برای هر دومون درس‌های خیلی زیادی خواهد داشت.

 

 

پ.ن: انقدر فکرم درگیر اتفاقات اجتماعی بود که هروقت می‌خواستم از تغییرات زندگی خودم بنویسم، به‌نظرم بی‌اهمیت اومد! البته من به همه‌ی روزمره‌های قبلم ادامه دادم، اما الان امید بیشتری دارم. مردمی که این روزها می‌بینم مطالبه‌گرن و گروه بیشتری نسبت به قبل تلاش می‌کنن تیغ استدلالشون رو برای هضم وقایع تیزتر کنن. این اتفاق خوبیه. بیداری خوبه،‌ حتی اگه خواب قبلش شیرین‌ترین باشه!

ببر بنگال

چیستم؟

دیگر ببر بنگال نیستم، از من فقط یک زنبور کارگر مانده.

 

ببر بنگال

نقطه‌ی مقابل عشق نه نفرت، بلکه بی‌تفاوتی است

معشوقم، در این دنیا دردهای بزرگتری از نبودنت هم وجود دارد.

ببر بنگال

سلام بر آبان

سلام به پیغامی که سوار بر بادهای سرد همراه آورده‌ای!

ببر بنگال

گیلیاد از آنچه در تلویزیون می‌بینید به شما نزدیک‌تر است

هیچ‌چیز دیگه مثل قبل نمی‌شه. اینجا وطنی نیست که دلم به امنیتش قرص باشه، بخوام برای ساختنش تلاش کنم یا آبادیش رو به رفاهم ترجیح بدم. نه. دیگه هیچ‌چیز شبیه قبل نیست چون ما اون آدمای قبل نیستیم. اینجا دیگه کشوری پر از مشکل و چالش نیست، یه هیولای همیشه گرسنه است که اشتهاش برای بلعیدن هویت ما هرگز تموم نمی‌شه. ما دیگه مبارزای آرمانگرای دلسوز نیستیم، یه گروه بزرگ از مهاجرهایی هستیم که  قلبمون رو توی مشتمون گرفتیم و دنبال جایی برای زنده بودن می‌گردیم. نه، اینجا دیگه هیچ‌چیز شبیه قبل نیست چون که ما جون دادن بچه‌هامونو دیدیم ...

ببر بنگال