Looking for Freedom

My Favourite Faded Fantasy

۱۰ مطلب با موضوع «مشق نوشتن» ثبت شده است

تمرین هفدهم - این تو بودی؟

 

music

 

دنیای بعد از زلزله، رنگی نداشت. شبیه قدم زدن در یک فیلم سیاه و سفید بود. از آن فیلم‌های صامت، که من دستم را بلند می‌کنم و از این سمت دره فریاد می‌کشم:‌ «آهای! من را ببین!» و تو از آن سمت دره دستانت را دور دهانت حلقه می‌کنی و داد می‌زنی:‌ «دیدمت! دارم میام!» همه جملات زیرنویس می‌شوند و تماشاچی‌ها هم موقع خواندن کلمات با ذوق دست می‌زنند و شادی می‌کنند. آخ که چقدر به آنها می‌خندیدیم اگر زندگی ما فیلم صامت بود! اما این زندگی صامت بود: سیاه و سفید، بی‌رنگ، بی‌صدا، بی‌حرکت...

پشت سرم در خانه‌های خراب و ساختمان‌های نیمه فروریخته، آدم‌هایی بودند که انتظار می‌کشیدند. زنانی با بچه‌های گریان، مردانی با پاهای شکسته که عاجزشان کرده بود، پیرزن‌هایی با عینک‌های گم شده و پیرمردهایی بدون عصا. این همه آدم تنها دو پرستار داشتند. من و یکی از همکلاسی‌های دانشگاه که همسایه هم بودیم، کار را بین خودمان تقسیم کردیم. شیفت‌های صبح و شب که با طلوع و غروب آفتاب تعیین می‌شد. یک پتو مشترک داشتیم که در فاصله هر شیفت لای آن می‌پیچیدیم و با اولین بازدم خوابمان می‌برد. خبری از آنتن نبود. برق و گاز نداشتیم. بعد از دو روز بی‌آبی دیشب یک لوله آب سالم پیدا کردیم. همه حریصانه نوشیدیم و صورت‌های خاک گرفته‌مان را شستیم. حالا گرسنگی فشار می‌آورد و ما چاره‌ای جز دعا برای رسیدن امداد نداشتیم...

این لحظه که من به لبه پرتگاهی از جنس آسفالت رسیدم، سومین طلوع بود. دیگر مریضی اورژانسی وجود نداشت. همه در خوابی عمیق بودند. پتوی بچه‌هایی که در خواب غلت می‌زدند را مرتب کردم. سرم زنی را بستم و تب مردی مجروح را اندازه گرفتم. همانطور که بین جمعیت خفته راه می‌رفتم، قدم‌هایم من را به سمت دره کشاند، نزدیک‌ترین خیابان محله که از وسط دو پاره شده بود. می‌دانستم خانه تو در آن مجتمع‌های بلند دولتی بود. همان‌هایی که دود از ویرانه‌هایشان بلند و در مه صبحگاهی گم می‌شد. لبه خیابان از هم پاشیده ایستادم. صبر کردم. سایه‌ای مبهم از میان غبار پیدا شد. این سایه می‌توانست تو باشی، یا هر مردی که لباس‌هایش شبیه تو بود. داشت می‌آمد؟ می‌رفت؟ اصلا من را دیده بود؟ این تو بودی؟  تشخیصش سخت بود...

ببر بنگال

تمرین چهاردهم: یک قطره آب سرد مخصوص پشت گردن‌های برهنه

 

 

از بدی های خانه بی حیاط، خشک کردن لباس های خیس در خانه است. گزینه اول اتاق خواب بود به خاطر پنجره بزرگ و آفتابگیرش. اما چون نمی‌خواستم موقع خواب یک ردیف سایه بی شکل بالای سرم آویزان باشد، من را یاد شهر اشباح بیاندازد و زهره ترکم کند، بند رخت را در آشپزخانه وصل کردم. یک سرش را به در کابینت بستم و یک سرش را به لوله گاز. شلوار جین را جلوی همه نزدیک پنجره و بالای گاز انداختم. فکر کردم شاید گرمای شعله‌ها و نور خورشید، آن را زودتر خشک کنند

ذهنم مشغول بود. فردا صبح قرار مهمی داشتم. باید خودم را در جلسه توجیهی امدادگرهای کوهستان نشان می‌دادم و اینجور جاها هرچقدر لباس اسپرت‌تر، آدم مقبول‌تر. آخرین لباس را که آویزان کردم به خودم آفرین گفتم. فکر بکری بود. هرچند هر از گاهی یک قطره آب از آنها می‌چکید و اگر پشت میز   می‌نشستی دقیقا روی گردنت می‌افتاد، اما در کل خوب بود. نگاهم از شلوارها به آشپزخانه افتاد. ظرف‌های این هفته روی هم جمع شده بودند و به جز قاشق و چنگال چیز‌ دیگری نشسته بودم. این منظره دلم را چنگ زد. آشپزخانه گوشه مورد علاقه ام از خانه بود و این روزها بس که بین خانه و مرکز امداد در رفت و آمد بودم فراموش شده بود. حس مادری را داشتم که دردانه اش را فراموش کرده و حالا عذاب وجدان یقه اش را گرفته. پس آستین‌هایم را بالا زدم، موهایم را دم اسبی بستم و زیر قطره‌های آبی که از شلوارها می‌چکید ظرف ها را جمع کردم. می‌خواستم فردا صبح وقتی خورشید به این کنج دوست‌داشتنی ام می‌تابید، همان پناهگاه گرم و مهربان همیشگی را ببینم.

ببر بنگال

تمرین دوازدهم: خودکشی در کمد

 

 

 

خودم را به کمد لباس سنجاق کردم، هوا آنجا تاریک بود و نمناکی‌اش وسوسه‌انگیز. داخل کمد خزیدم، دستانم را به سختی بالا بردم و موهایم را به میله آویز لباس بافتم. بعد، دستم راستم را کمی جلو بردم و در را بستم. این تنها تلاشی بود که می‌توانستم در آن سن برای خودکشی انجام دهم. فکر می‌کردم اگر همه هوای کمد را نفس بکشم، دیگر چیزی برای نفس کشیدن نمی‌ماند و تمام. به همین راحتی. می‌خواستم تمام شود، به هزار و یک دلیل که فقط یکی‌اش را می‌توانم برایتان بگویم. من آدم ترسویی هستم که از چیزهای جدید خوشش نمی‌آید. حتی فکر رفتن از این خانه مرا مضطرب می‌کرد و بیرون از این کمد، همه وسایل در کارتون‌های بزرگ جمع شده بودند. پس خودم را به کمد سنجاق کردم، همانطور که مادرم همیشه شکایت می‌کرد به او سنجاق هستم. با خودم فکر کردم عالی شد! بالاخره این موهای بلند که مادر اجازه کوتاه کردنش را نمی‌داد به کاری آمدند!

بعد، ذوق‌زده به تاریکی کمد زل زدم، دست‌ها را کنارم رها کردم و شروع کردم به شمردن. یک، دو، سه، چهار، پنج ... بیست یک، بیست دو....سی و هشت.... چهل و نه.... پنجاه و پنج... به شصت و هفت که رسیدم شماره نفس‌ها از دستم در رفت. آنقدر عمیق نفس می‌کشیدم که ریه‌هایم درد می‌کردند. فکر می‌کردم هرچه نفس‌ها عمیق‌ و سریع‌تر باشند هوای کمد زودتر تمام می‌شود، اما تمام شدنی در کار نبود. می خواستم به دیوار کمد تکیه بدهم اما گردنم تکان نمی‌خورد. خواستم سرم را پایین بیاورم اما آن هم نمی‌شد. دیگر کلافه شدم. مگر این کمد لعنتی چقدر هوا در خودش جا داده که تمام نمی‌شود؟ تصمیم گرفتم موها را باز کنم، اما دستانم در آن کمد کوچک بالا نمی‌آمد. در را با آرنج فشار دادم اما باز نشد. گریه‌ام گرفت. یعنی من اینجا می‌مردم؟ اگر گردنم انقدر بالا می‌ماند که می‌شکست چه؟ اشک از چشمانم پایین ریخت. انعکاس صدای هق هقم در آن کمد کوچک مرا ترساند. حالا تنها چیزی که می‌خواستم دیدن نور و نفس کشیدن در فضای باز بود. دیگر نمی‌خواستم بمیرم، می‌خواستم از کمد بیرون بیایم اما گردنم سنجاق شده به میله جرئتم را می‌گرفت. از ترس فلج شدم. چشمانم را بستم و سعی کردم یک مکان دیگر را تصور کنم. مثلا یک باغ، پارک بزرگ مرکز شهر یا جمعه بازار پر از رنگ و بو...

بدنم می‌لرزید. نفس‌هایم به شماره افتاده بود و با دندان‌هایی که از لرز بهم می‌خوردند شروع به زمزمه آهنگی کردم که مادرم برایم می‌خواند: یه روز آقا خرگوشه، پرید و رفت تو کوچه... . احساس تنگی نفس سراغم آمد. نفهمیدم نشانه تمام شدن اکسیژن بود یا ترس. حالا دستانم هم می‌لرزید. پاهایم قدرت ایستادن نداشتند. زانوی راستم یک لحظه خم شد و به دنبال آن گردنم شدیدا تیر کشید. دیگر تسلیم شدم. چشمانم را محکم‌تر فشار دادم و خودم را برای هرچه که در راه بود آماده کردم. ناگهان در باز شد و نور شدید چشمانم را زد. آنقدر که موهایم اجازه می‌داد سرم را برگردانم و به در پشت کردم. صدای وحشت‌زده مادرم آمد: دختره دیوانه! با خودت چکار کردی؟ و به  جان موهایم افتاد. نقشه‌ام برای تمام کردن اکسیژن کمد شکست خورده بود، اما تا به حال از شکست خوردن در چیزی انقدر خوشحال نشده بوده‌ام.

ببر بنگال

تمرین یازدهم: عطر هلو

 

 

پناه بردن به خنکای آشپزخونه، بهترین تصمیمی بود که میشه در یک ظهر تابستونی گرفت. ما دخترهای درخت هلو بودیم. هر روز صبح قبل از طلوع از خونه بیرون می‌رفتیم و زمانی که خورشید به نقطه اوجش در آسمون می‌رسید برمی‌گشتیم. امروز هم یکی از روزهای همیشگی بود. با گرم شدن هوا، هلوهای روی زمین رو جمع کردیم و سبدها رو روی شونه‌مون گذاشتیم. همونطور که به صف می‌شدیم، فریبا شروع کرد به خوندن اولین مصرع شعر. بلند و رسا، با صدایی گرم که احساسات عمیق و اصیلش رو به نمایش می‌گذاشت.

فریبا نفر اول صف بود. بزرگ همه ما. اون حق مادری به گردن خیلی از ما داشت. مایی که از ده سالگی به باغ‌ می‌اومدیم و تا وقتی که شوهری از شالیزارهای برنج پیدا می‌شد همینجا می‌موندیم. فریبا بزرگ ما بود ولی سن و سالی نداشت. موهاش هنوز مشکی بود، و دندون‌هاش یک دست و سفید. شوهر نکرده بود با اینکه چشمای سیاه درشت و لب‌های پرش خواستگارهای زیادی داشت. فریبا شعری که خوند رو دوباره تکرار کرد و نفر بعد جوابش رو داد. همینطور نفر بعد، و نفر بعد و زنجیره ادامه پیدا کرد تا به من رسید، نفر آخر صف. من کوچک‌ترین دختر جمع بودم. به قول فریبا هنوز سرم با دمم بازی می‌کرد و کاری بیشتر از جمع کردن هلوها و چیدن اونها توی سبدها از عهده‌ام برنمی‌اومد. این باعث می‌شد وقتی به باغ می‌رسیم کار خاصی برای انجام دادن نداشته باشم. پس من کفش‌هام رو درمی‌آوردم، با پای برهنه روی خنکی علف‌ها می‌دویدم تا هلوهایی که دخترهای بزرگتر با ملایمت روی پارچه رها می‌کردند رو جمع کنم. بوی سبز باغ هوش از سرم می‌برد. جمع کردن هلوها تبدیل می‌شد به رقص مبهمی که من رو از یک درخت به درخت دیگه می‌کشوند. در اون گرگ و میش صبح، سکوتی که بر باغ‌ها حاکم بود که جز من سر به هوا و کم سن، کسی جرئت شکستنش رو نداشت. دخترها زیر لب‌ اهنگ‌های محلی زمزمه می‌کردند. هر نفر به لهجه خودش می‌خوند و من به هر درخت که می‌رسیدم، قدم‌هام رو با آهنگ دختری که مسئول چیدن بود هماهنگ می‌کردم. شادترین لحظه روزهای من، همین رقص‌های فی البداهه بود و صدای تشویقی که گاهی از دخترهای کوچک‌تر بلند می‌شد. فریبا هیچوقت دست نمی‌زد و شعر نمی‌خوند، اما اینجور وقت‌ها، همیشه لبخندی محو روی لب‌هاش می‌نشست.

من عاشق فریبا بودم، شبیه دختری که خواهر بزرگترش رو تحسین می‌کرد. فریبا هم این رو می‌دونست. این رو می‌شد از سهمیه خورشتی که گاهی چند قاشق بیشتر از بقیه می‌شد، از گل‌های شب‌بو که پشت در خونه ‌کاشت و کسی جز من عاشقشون نبود و دست‌های پینه بسته‌اش فهمید که همیشه یه ترکیب از روغن گل برای خشکی دست‌ها و پاهام داشت. امروز هم یه روز عادی بود. به صف، در حال خوندن شعری محلی به سمت خونه می‌رفتیم. وظیفه ما چیدن، بسته‌بندی و نگهداری از هلوها بود که البته سهم کوچکی هم به ما می‌رسید. وقتی رسیدیم، فریبا مثل همیشه بهترین هلوها رو انتخاب کرد. اونها رو شست و روی پارچه کتان آبی رنگی گذاشت که برای ما حکم سفره داشت. گوشه دیگه‌ای از آشپزخونه، دختری هلوهای له شده رو جدا می‌کرد و بوی خوش اونها اتاق رو پر کرده بود. روی طاقچه کنار پنجره نشستم. ریه‌هام رو از عطر خوش هلو پر کردم و همونطور که به پاهای خسته‌ام استراحت می‌دادم، به رنگ‌های گرم هلوها خیره شدم.  

ببر بنگال

تمرین دهم: موهبت پنهان

 

 

ظهر وقتی برای جمع کردن لباس‌ها رفتم، یک پیرهن سفید بلند به آنها اضافه شده بود. حتما متعلق به زن جوانی است که ماه پیش همراه شوهرش به ساختمان ما آمد. زن باریک است و کشیده، چشمانی فندقی دارد با موهای فر که بدون تلاش برای مرتب کردن رها شده‌اند. وقتی به استقبالشان رفتیم حرف چندانی نزد. زیر لب سلامی گفت و ساختمان قدیمی با پنجره‌های فراوانش را برانداز کرد. سری تکان داد که معنی‌اش را نفهمیدم. مرد اما، لبخند زد. از حضور ما تشکر کرد و پشت سر همسرش وارد خانه شد. وقتی از ما جدا شدند، زن‌ها نچ نچ کنان گفتند عجب زن افسرده‌ای! و هر کس پی کار و بار خودش رفت. من هم اینطور فکر می‌کردم، تا اینکه بادی شدید رخت‌آویز تراسشان را انداخت و شکست. از آن روز مجبور شدند لباس‌هایشان را روی طناب‌های مشترک خشک کنند. روزهای اول فقط بلوزهای زنانه بی‌رنگ و پیراهن‌های مردانه می‌دیدم، تا امروز صبح که اولین یک پیراهن سفید به کارناوال رنگ لباس های زنان اضافه شد. پیراهن همراه با باد بالا می‌رفت و با نسیم‌های کوچک موج برمی‌داشت. انگار باد هم از این بازی کوچک لذت می‌برد که مدام لا به لای لباس می‌پیچید و همین تشخیص مدلش را سخت می‌کرد.

اینجا می‌خواهم رازی را به شما بگویم که تا به امروز از همه پنهان کرده‌ام. من موهبتی دارم که با لمس هر شی، گذشته آن را از اولین ذره‌ تشکیل‌دهنده‌اش تا لحظه‌ای که آن را در دست گرفتم می‌فهمم. نگاهی به اطراف کردم. همه مشغول آماده سازی ناهار بودند و چون درباره زن به شدت کنجکاو بودم، از فرصت استفاده کردم. با یک لحظه آرام گرفتن باد جلو پریدم و پیرهن را در مشت گرفتم.

تصاویر خیلی سریع در ذهنم شکل گرفتند، اما همه آنها را برای شما تعریف نخواهم کرد چون حوصله‌تان را سر می‌برند. مهم‌ترین آنها، شاید اولین باری بود که زن لباس را پوشیده بود. شبی در میانه تابستان، دختری کم سن و پرشور با لباس خوابی سفید و گونه‌های گل انداخته که موهای مجعدش را به دقت نظم داده بود و لشکری از تارهای مشکی گردن سفیدش را به محاصره درآورده بودند. تصاویر بعدی همه خوشی بودند و با لحظه‌هایی از دلخوری یا عصبانیت که خیلی زود فراموش می‌شد. اما تصویر آخر، چند سال بعد از آن ماه عسل شیرین بود. حالا لباس کهنه بود، و این را می‌شد از سوراخ‌های دامنش فهمید. اما همچنان لباس محبوب زن بود و آن را بی‌توجه به سرمای فصل زمستان می‌پوشید. در اتاق نشیمنی کوچک بودیم که آتش شومینه آن را روشن می‌کرد. زن روسری پشمی بزرگی دور خودش پیچیده بود و با عجله این سمت و آن سمت می‌رفت. همانطور که فنجان های چای را جمع می‌کرد صدا زد: «هانس! هانس! زود باش مدرسه‌ات دیر شد!» و به سمت شوهرش رفت که با لباسی نظامی، مشغول بستن پوتین‌هایش بود. خم شد. پیشانی مرد را بوسید و کراواتش را از نو مرتب کرد. مرد در پاسخ خندید و گفت: « همیشه همین کار را می‌کنی». بعد با آغوشی سرسری خداحافظی کرد و در را پشت سرش بست. صدای پایی از پشت سر آمد.  زن به سرعت برگشت و پسرک هشت یا ده ساله‌اش را دید که با عجله از پله‌ها پایین می‌آمد. موهای تیره‌ای داشت با چشمان تیره‌تر که برق می‌زدند. زن دستانش را باز کرد تا پسرش را در آغوش بگیرد که بوم! صدای انفجاری آمد. قفسه کنار دیوار روی زن افتاد. لوستر از سقف بلند سقوط کرد و دیوار شرقی خانه تخریب شد. زن را دیدم که بیهوش زیر کمد سنگین به سختی نفس می‌کشید، اما خبری از پسرک نبود. روی راه پله که حالا نور مستقیم خورشید به آن می‌تابید حجمی از آجر قرار داشت. چند ثانیه بعد، آجرها از لکه‌ای سرخ رنگ خیس شدند. دایره قرمز هر لحظه بزرگتر می‌شد که لباس را رها کردم.

وقتی به دنیای امروز برگشتم، روی زمین افتاده بودم. اشک‌هایم قابل کنترل نبودند و قلبم با چنان سرعتی می‌زد که فکر می‌کردم قفسه سینه‌ام هر لحظه ممکن است از هم بپاشد. به گرمای زمین حیاط پناه بردم و خودم را بغلم کردم. حالا نفس‌های من هم، مانند گذشته زن به سختی بالا می‌آمد. دستم را روی دهانم گذاشتم. همانطور که سعی می‌کردم صدای هق هقم را خفه کنم، با خودم فکر کردم: حالا نگاه مبهوت زن را به خوبی می‌فهمم.

ببر بنگال

تمرین نهم: «او»

 

Dreams

 

من «او» را نمی‌خواستم. هیچوقت، هرگز بچه نخواستم. به جز... به جز اولین باری که عاشق شدم. درونم دریایی از احساسات موج می‌زد و می‌خواستم به هر طریقی که شده، بخشی از آن پسر را برای خودم نگه‌دارم. اولین عشق که گذشت، دیگر نتوانستم خودم را راضی به بچه‌ خواستن کنم. دیگر به این موضوع فکر نکردم، عکس‌های بچه‌ها را ندیدم، نوزاد‌ها را نبوسیدم، هیچ کودکی را در آغوش نکشیدم و دلم برای بچه‌ای تنگ نشد. در مقابل، کودکان هم این را حس ‌کردند. اگر در تعارف با مادر بچه‌ای دستم را دراز می‌کردم تا به دختر یا پسرش ابراز محبت کنم، دست رد به سینه‌ام می‌زد. هیچ بچه‌ای مرا در آغوش نگرفت و من هم به این وضع خو کردم. مدت‌ها بود که نیاز به مادری را حس نکرده بودم. مردی در زندگیم نبود که هوس تولید دوباره‌اش به سرم بزند. خونریزی ماهانه‌ام هر بار به قدری کم شد که از قطع شدنش تعجب نمی‌کردم و همه اینها برایم «عادی» بود.

این زندگی من بود، قبل از آنکه «او» به آن وارد شود. پدرش قبل از تولد خانه را ترک کرده بود، مادرش در زایمان از دنیا رفت و پزشک ده او را برای چند روز پیش من امانت گذاشت. قبول کردم چون در ظاهر زن جوانی‌ام که طبق انتظار مردم بچه‌ها را دوست دارد، و در واقع به این دلیل که به هیچکدام از پیرمرد و پیرزن‌هایی که آن زمستان در ده بودند اعتماد نداشتم. قبولش کردم چون معنی ترک شدن را می‌دانستم. چیزی در من با رها شدن این کودک همدردی می‌کرد، چیزی در من با هر نگاه به او فرو می‌ریخت و زخمی با هربار لمس تن ضعیف و ناتوان او مچاله می‌شد. پوست نازکش، رگ‌های صورتش، هاله آبی دور چشمانش و حتی مدفوع چسبان و تیره‌اش دلم را تکان می‌داد. از خودم پرسیدم: یعنی من هم زمان تولد تا این حد ضعیف و ناتوان بودم؟

«او» شبیه آینه‌ای بود که دستی غریبه در قالب دکتر ده مقابلم گذاشته بود. زیاد طول نکشید که با هر بار دیدنش به گریه افتادم: زمان عوض کردن پوشک، شیر دادن با پستانکی که مادرش قبل مرگ خریده بود و بیشتر از همه، زمان در آغوش گرفتنش که شاید مهم‌ترین نیاز «او» بود. حالم دگرگون می‌شد. من دیگر خودم نبودم. آینه نور خودش را به نقطه کوری انداخته بود که از پنهان شدن زیر هر حجابی سرباز می‌زد. من دیگر خودم نبودم و این خود جدید را نمی‌شناختم. انگار دوباره نوزاد بودم. حس می‌کردم بیشتر از «او»، این من هستم که به بودنش محتاجم. از تماس با او جز لحظاتی که نگاهم می‌کرد خودداری می‌کردم و این به دفعات اتفاق می‌افتاد. هر روز که او قد می‌کشید من کوچکتر می‌شدم. موهای او بلند می‌شد و تارهای دل من نازک‌تر. انگشتانش محکم‌تر مرا چنگ می‌زدند و در عوض من هربار ساده‌تر می‌شکستم. چیزی در من عوض می‌شد که اگر به خدایان یونان مومن بودم، می‌گفتم پرسفون در آن زمستان بذر امید در دلم کاشته است. من می‌شکستم و همزمان رشد می‌کردم. هر نوری که به درون خانه می‌آمد، هر صدایی که در فضا می‌پیچید و هر بویی که اتاق را پر می‌کرد سعی می‌کردم از نگاه او آن را درک کنم. یعنی الان به چه چیزی فکر می‌کند؟ این بو چه حسی دارد؟ از صدا ترسیده؟ دستانش قدرت گرفتن این جغجغه عاریتی را دارد یا نه؟ از درون می‌شکستم و در بیرون لبخند می‌زدم چون این احساس، این وجد و درد همزمان برایم خوشایند بود. از آمدن او دو هفته می‌گذشت، اما من آن را دو ماه درک کردم و زمانی که پزشک برای بردن او به بهزیستی آمد، من خود باردار بودم. باردار از درد، باردار از ضعف، باردار از امید، باردار از چیزهایی که می‌شناختم و آنچه نمی‌شناختم. من خودم را باردار بودم، خودی که ناتوان، رنجور، کوچک و محتاج بود و برای اولین بار حس بدی به آن نداشتم. «او» را به دکتر دادم و برای آخرین بار به چشمان خواب‌آلودش نگاه کردم:‌ بدرود ای زندگی دوباره! خداحافظ! و در را بستم. پشت در نشستم تا برای چندمین بار در این مدت کوتاه بشکنم و به خودم یادآوری کنم که از این به بعد، زندگی من همین شکستن و برخاستن از میان خرابه‌هاست.

ببر بنگال

تمرین هفتم: پایان رابطه

 

 

در خانه‌اش عکس‌های زیادی می‌دیدی. از سیاه و سفیدهای مینی‌مال تا عکس‌های شلوغ با طرح‌های شرق دور. هرکدام در گوشه‌ای از خانه قرار داشتند و همه را خودش گرفته بود. عکس کوچک قالیچه کرمانشاه کنار در ورودی، عکس بچه پاپتی با چشم‌های بادامی روی در یخچال و عکس دو زن عشایر با پیرهن‌های نارنجی و سبز که تابه‌های بزرگ پر از نان روی سر داشتند کنار تلویزیون. عکس‌های بیشتر هم بود: داخل درب حمام، چسبیده به دیوار تراس، کنار میز تلفن، روی میز مطالعه و آنهایی که به دیوار اتاق آویزان بودند. اما بیشتر از همه، عکس کنار تخت دل من را می‌لرزاند، یک زوج زیبا و قد بلند در چرخشی ناتمام ثبت شده بودند. اولین احساسم به آن حسادت بود. حسادت به خنده شادی که در لبان دختر بود، اعتمادی که او را در دستان پسر رها کرده بود و زبان بدن پسر که میگفت من تا ابد برای این چرخش وقت دارم

اما بعدتر، چیزی در این عکس به من دلشوره ‌داد. دست راست دختر که نیمه بالای صورتش را پوشانده بود، باعث می‌شد ندانم خنده این دهان به چشمان هم رسیده یا نه و حالت چهره پسر که هیچ احساس خاصی را بروز نمی‌داد، این شک را در دلم کاشت که ممکن است پشت این عکس عاشقانه، ماجرای دیگری باشد. بعد، فکر کردم «او» وقتی این عکس را می‌گرفت به چه فکر می‌کرد؟ خودش و من را زوجی دلباخته می‌دید که درگیر رقصی ابدی‌اند؟ با بی‌صبری و بی‌حوصلگی منتظر پایان چرخش من بود تا رهایم کند یا او هم مثل من به آنها حسادت می‌کرد؟ همین شک دلم را لرزاند، و از همان روز شروع کردم به رصد هر نگاه، هر رفتار و هر حالت دست و شاید همین نقطه پایان رابطه‌مان بود. اگر بپرسید که ممکن است یک عکس به رابطه‌ای پایان دهد جواب من آری است، چون یک عکس عاشقانه کنار تخت به رابطه ما پایان داد.

ببر بنگال

تمرین ششم: سال 1920 میلادی

 

Olafur Arnalds - Lost Song

 

سال 1920 میلادی بود. تابلوی کارگران مشغول کارند را همه جا می‌دیدی. پدربزرگتان را در یکی از همان روزهای سیاه و سفید ملاقات کردم. مهاجری بود از ایرلند با قد کوتاه و چشمان روشن که گذشتن از آنها سخت بود. وقتی دیدمش سیگاری گوشه لبش بود، کلاهی روی سرش و دو دستش را در جیب‌هاش فرو کرده بود. به رفقایش نگاه می‌کرد که مشغول بلند کردن یک تکه آهن و وصل کردن آن به جرثقیل بودند که یک نفر صدا زد:‌ آهای! تام! بیا اینجا و دیدن زدن را تمام کن. من که میخکوب سر و صدای آن گروه ناهمگن از مردان شده بودم، با این حرف سرخ شدم و برگشتم، اما نه آنقدر سریع که نگاهم به پدربزرگتان نیافتد که حالا او هم با گونه‌های سرخ شده به من نگاه می‌کرد. آن موقع دختر جوانی بودم. یک سال از مدرسه‌ام باقی مانده بود و در تابستان به بچه‌ها در استخر مک‌کلین شنا یاد می‌دادم. موهایم هنوز از آب استخر خیس بود و انگار باد بوی کلر آنها را به پدربزرگتان رساند چون نفس عمیقی کشید و سرفه مختصری کرد. دویدم تا از آن خیابان شلوغ دور شوم در حالی که دعا می‌کردم فردا باز هم در آن مکان مشغول کار باشند و اینطور بود که هر روز صبح پدربزرگتان را می‌دیدم. چون آن روز هفته اول تابستان بود، و ساختمانی که پدربزرگتان مشغول ساختنش بود یکی از برج‌های عظیم شهر بود و آنها مجبور بودند قبل از زمان بیدار شدن من کار را شروع کنند. پس منی که تا حالا با سر خمیده در پیاده‌روها می‌دویدم، حالا سرم را بالا گرفتم و قدم‌هایم را با طمانینه برداشتم. نگاهم خیابان را جستجو می‌کرد و برایم مهم نبود چند کارگر با صورت سیاه از دود و گوش‌های پهن من را خوشگله صدا می‌کنند. هفته دوم تابستان بود که بسته ناهارم را با او تقسیم کردم:‌ یک ساندویچ مرغ با ریحان و خامه که مورد علاقه خودم بود. چی؟ بله، بله عزیزم. این ساندویچ از همان روز غذای مورد علاقه من و پدربزرگتان شد. درست کردن آن را از مادرم یاد گرفته بودم و او هم از مادرش، اما هیچوقت به اندازه آن تابستان برای من مهم نشده بود. هفته سوم هر روز ناهار را کنار هم می‌خوردیم: ‌خوراک سیب‌زمینی با گوشت گوسفند، فیله مرغ برشته، لقمه‌های قارچ و پنیر و ساندویچ مرغ و ریحان که این آخری محبوب دل پدربزرگتان بود. هفته چهارم بود که بعد از تعطیلی کلاس مرا تا خانه همراهی می‌کرد. یکی از دوستانش جای خالی او در کار را پر می‌کرد و البته که در آن شلوغی الوار و آهن و مردهای عرق کرده که لباس‌های یک شکل پوشیده بودند، نبود یک نفر به چشم نمی‌آمد. هفته پنجم بود که یک روز بیشتر از همیشه در برابر ساختمان عظیم و نیمه تمام صبر کردم تا او تنها لباس پلوخوری‌ای که داشت را بپوشد و با دسته گلی که میانه راه می‌خریدیم، به خانه‌مان بیاید. این آغاز دوستی طولانی پدر و مادرم با مردی بود که بعدا پدربزرگتان شد.

ببر بنگال

تمرین دوم: پیرهن مخمل

 

 

 

چشمم به در بود که زیپ رو پایین کشیدم. داشت میرفت؟ به این زودی؟ قرار بود زیپ این پیرهن به دست اون باز شه. موقع انتخاب رنگ حواسم بود که سبز یشمی و مشکی خوشرنگش چطور به پوست سفیدم نما میده، چشمام به دور کمرش بود که باریکی کمرم رو نشون میده یا نه، آستین‌هاش رو به یاد داستان های عصر ویکتوریا انتخاب کردم و برای یه لحظه فکر کردم جین ایرم و اون آقای روچستر. اما اون روچستر نبود، من جین ایر نبودم و امشب لباس هیچکی به دست دیگری باز نمی‌شد.

پیرهن سبز مشکی با گل های درشت، آستین های دکمه دار و قد تا زانو مناسب خونه تنهایی نیست. تنهایی بلند شی، مسواک دست بگیری و دهنت رو پر از کف کنی، بعد دامن رو بالا بدی و روی سنگ توالت بشینی (احتمالا تنها جایی که دامنت رو بالا میدی!) و بعد پای قابلمه وایسی به پیاز سرخ کردن و جنس مخمل نرمش بوی روغن و فسنجون بگیره. نه، این پیرهن برای وقتای تنهایی نیست. فرقی نداره یه مادمازل جذاب باشی یا یه بانوی خونه دار، این پیرهن تماشاگر میخواد و قرار بود امشب تو تماشاگر من باشی. از هم رنگی من با خونه لذت بردی؟ چشمت نور افتاده روی پرده رو دید؟ اصلا سفیدی پام که تازه اصلاح کرده بودم چشمت رو گرفت؟ یا آنقدر به رفتن فکر می‌کردی که در واقعیت حتی یک لحظه هم اینجا نبودی... 

دستام رو روی لباست میذارم. به تابش نور روی انگشتام فکر میکنم و می‌بینم که حتی توی خیال، حتی تو خیال هم از این بیشتر نمیتونم پیش برم. هیچ چیز از این حد جلوتر نمیره. تو میای، و میری و هیچ اتفاقی این بین نمی‌افته به جز حجم سنگین خیال و هوس و امید که باید یه گوشه کنار پرزهای قالی یا تق تق قابلمه‌های مسی خاک بشه. تو میری و دست من روی زیپ نیمه باز می‌مونه. جرئت پایین اوردنش رو ندارم چون دراوردنش یعنی قبول اینکه تو رفتی. یعنی نیستی و من پذیرفتم که قرار نیست برگردی. 

به همه اتفاق‌هایی که بودنت رو ادامه میدن فکر می‌کنم. یه صاعقه که از پنجره وارد بشه و شیشه رو بشکنه، زلزله‌ای که تن هردومون رو بلرزونه و برای یه لحظه هم که شده دست همو بگیریم و یه کار دوتایی انجام بدیم، زودپز روی گاز بترکه و تو بمونی تا تکه‌های گوشت رو از دیوار جمع کنیم و با هم به هزینه کاغذ دیواری و حرفای مامانم راجع به دخترهای دست و پا چلفتی بخندیم. گوشیت خاموش بشه و من با یه لیوان چای و شیرینی نمک گیرت کنم... یا اصلا هیچکدوم اینا، برگردی و تو چشمام نگاه کنی و بگی میشه امشب بمونم؟

دستم روی زیپه، به همه اینها فکر می‌کنم و سعی می‌کنم جرئت کافی برای پایین کشیدنش رو پیدا کنم.

 

 

پی‌نوشت:

مشق نوشتن اسم یک دوره تمرین نوشتنه که به تازگی شروع کردم. روالش اینطوره که مدیر گروه یه عکس یا موسیقی می‌فرسته و ما باید هر چیزی که توی ذهنمون تداعی میشه رو بنویسیم. 

 

پی‌نوشت 2:

این داستان عاشقانه مخاطب واقعی ندارد. 

 

ببر بنگال

تمرین اول:‌ قلب پرنده

 

                                           

 

خونه سنگی محل خاطره‌های بچگی ام بود. جایی که روی شن‌ها می‌دویدیم، مرغ‌ها رو تعقیب می‌کردیم، بلند بلند می‌خندیدیم و داد بزرگترها و پیرهای فامیل رو درمی‌آوردیم‌ اما بیشتر از هر چیز شیفته استخر عمیقی بودم که اردک ها تو اون شنا می‌کردن و گاهی هم یک یا دوتا سگ توش پیدا می‌شد. رنگش سبز کبود بود. عمیق عمیق با دیوارهای لجن گرفته و جلبک‌های سبز روشن، کنار درخت‌های گردو که سایه شون رو روی آب می‌انداختن. سمفونی رنگ‌ها بود اون استخر عمیق. با رنگ‌های گرم و زرد گندم‌ها پشت سر و خارهای طلایی تیغ‌دار بین راه که مسیر رو سنگ چین می‌کرد.

دلم میخواد بیشتر بگم. از نسیم خنکی که عصرها و صبح ها می‌اومد و مو به تنمون سیخ می‌کرد و صدای غلغله آمیز مرغ‌ها و خروسها و غل غل عجیب بوقلمون‌ها که همیشه از فکر دیدنشون هم حالم بد میشد. اون پوست چروک خورده صورتی با غبغب بزرگ چطور قابل تحمل بود؟ یه وقتایی هم خیال‌پردازی می‌کردم و بین پشت بوم ها می پریدم و اون کوهستان بزرگ رو زیر پا می‌گذاشتم چون میخواستم کفتر جلد باشم. نمی‌دونستم کفتر جلد چیه ولی هرچی بود میتونست هرجا که میخواست بره و این آرزوی قلبی من بود. هنوزم قلبم تو سینه تند تند میزنه و این وقت‌ها می‌فهمم که طاقتش طاق شده و دوباره هوای پرواز داره. چاره‌ای داره؟ آهای! شما! شماها که چشماتون آنقدر آروم و خنده‌هاتون آنقدر واقعی به نظر میاد! شما با یه قلب پرنده چکار میکنین؟

 

ببر بنگال