Looking for freedom

هرچه تبر زدی مرا، زخم نشد جوانه شد

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

من نیمه اخلاقی!

اولین داستانی که خوندم، سرگذشت سینوهه بود. بابا کتابخونه بزرگی داشت، ‌اما به واسطه علاقه شخصیش کتابای تاریخی و اجتماعی جمع می کرد. رمان های خیلی کمی داشت که اونا هم تم تاریخی داشتن و واقعا داستان نبودن. اون موقع کتاب های کودک کمی توی شهر ما پیدا میشد. بابا چند سال یه بار از طرف آموزش و پرورش به نمایشگاه کتاب می رفت تا کتابخونه های اداره و مدارس رو تجهیز کنه و این وسط هم یه کارتون نصیب من میشد. کمتر از دو ماه همشون رو میخوندم، و بعد من میموندم و یه عالمه کتاب بزرگسال که اصلا مناسب سن من نبودن.

اینطور شد که با داستان های صمد بهرنگی بزرگ شدم. غمخوار رعیتی بودم که هیچوقت واقعا ندیدم. از خان ها و شاه ها بدم اومد، با زورگوها و ظالم ها دشمن شدم و با مردها و زن های مبارز تو میدون های نبرد جنگیدم. ناگفته معلومه که بیشتر زندگی من به جای دنیای واقعی، تو خیال و رویا می گذشت. دنیای بیرون برای من هیجانی نداشت. آدمایی که واقعیت همه نرمی و دلخوشی و شادی بچگی رو ازشون گرفته بود در بهترین حالت منو خسته می کردن. پس من موندم و داستان هایی که همه خیالات وحشیم رو می تونستم اونجا پیدا کنم.... .

شاید برای همین نبودن کتاب های کودک بود که وقتی اولین جلد هری پاتر رو خوندم، ‌غرقش شدم. هاگوارتز پناهگاه من شد و تا وقتی که جلد آخر منتشر بشه،‌ بارها و بارها شماره های قبلش رو دوره کردم. بعد از اون داستان های عمیق، حیرت انگیز و شاهکار زیادی خوندم و هیچکدوم رو دوره نکردم، تا وقتی که همین چند ماه پیش، با مجموعه حماسه شاه کش آشنا شدم.

کوئوت،‌ شخصیت اول این کتاب قهرمانیه که واقعا قهرمان نیست. یه آدم باهوش با زبون چرب و نرم که هیچ خویشاوند و خانواده ای نداره. یه دانشجو، یه پسربچه، یه بازیگر، یه آدم خونه به دوش و بی قرار که معمولا علیه خودش حرف می زنه. کوئوت با وجود همه این ویژگی های خاص یه آدم معمولیه که در مسیر اتفاق های عجیب و بزرگ قرار می گیره. اولین چیزی که منو جذب کرد، اینه که نه نویسنده و نه شخصیت اولش ادعای قهرمانی ندارن. اونجایی که قلدرهای خیابونی دارایی یه پسربچه رو تا حد مرگ میزنن و اون روی پشت بوم، پتو روی خودش میکشه و چشاشو می بنده فهمیدم این قهرمان با همه کلیشه هایی که دیدم و خوندم فرق داره. پس کلمه ها رو جدی تر خوندم، به جزئیات بیشتر دقت کردم و قبل تموم شدن هر جلد، کتاب بعدی رو خریدم.

تا اینجا می خواستم ببینم نقشه نویسنده برای قهرمانش چیه، اما وقتی کوئوت وارد دانشگاه شد... . ولعی که این پسر نوجوون برای وارد شدن به آرشیو و خوندن کتاب ها داشت من رو یاد یکی انداخت که می شناختم. یه دختر کم سن که همه کتابای باباش رو زیر و رو کرده بود و تا جایی که سوادش قد میداد تاریخ می خوند... .

آره، قصه آشنایی بود.

اینطور شد که بعد تموم شدن کتاب دوم، به عقب برگشتم.

خودمم مطمئن نیستم چه چیز کوئوت منو جذب کرده، فقط می دونم این روزا خوندنش برای تحمل بی پولی، سختی و تنهایی بهم قدرت میده. این پسربچه که با گذشت زمان کم کم بالغ میشه سختی های زیادی رو تحمل میکنه بدون اینکه مشکلاتش فانتزی سازی بشه. کوئوت بیشتر از هر چیز، آدمیه که نمی خواد کم بیاره. می دونه کسی جز خودش قرار نیست نجاتش بده و برای این کار گاهی به اعمال غیرقانونی دست میزنه که بخش «نیمه اخلاقی» من -به قول نویسنده- با خوندش یه نفس راحت میکشه!

نمیگم این داستان رو بخونید چون سلیقه ها متفاوته و شاید ذره ای از زیبایی معمولی بودن سرگذشت کوئوت به چشمتون نیاد، اما قصه اش اینقدر توی لحظه های سخت همراهم بوده که نمیشد اینجا حرفی ازش نزنم.

ببر بنگال

دوست داشتم همیشه یه جور دیگه باشه

دست و دلم به نوشتن نمیره. نه به خاطر اینکه خیلی وقته ننوشتم، برعکس. چند ماهه که روزگارم با نوشتن می گذره. صبح زود بیدار میشم و بعد یه صبحونه مختصر،‌ راهی میشم تا بنویسم. تمام وجودم رو میذارم، اونقدر که ساعت آخر چشمام میسوزه، انگشتام روی کیبورد می لرزه و حتی چرخوندن موس برام سخت میشه، اما کافی نیست. حتی از کافی بودن هم خیلی دوره و باعث شده از خودم بپرسم من برای چه کاری خوبم؟‌ کجا میتونم موندگار شم؟

نه که ندونم چی میخوام. میدونم. از بچگی می دونستم ولی همون موقع اینقدر عاقل بودم که بفهمم جایی تو این دنیا ندارم. خیلی وقته که نسل آدمایی مثل من از کره زمین برداشته شده و اونایی که هستن یاد گرفتن چطور شبیه خودشون نباشن. من اما بلد نیستم. تونستم اون چیزی که از خودم میدونم رو فراموش کنم، اما جور دیگه ای بودن، شبیه خواسته اونا شدن و تن دادن به این دنیای مزخرف که شبیه قطار سریع السیر به چیزی جز رسیدن فکر نمی کنه منو کلافه میکنه. اون گوشه امنی که نیاز دارم انگار هیچ جا نیست و اگه یه نفر بیاد و بگه باید بسازیش قابلیت آتیش زدنش رو دارم!

این حال از عصبانیت نیست، از کلافگیه. ‌از تموم شدن و سر اومدن صبر و خراب شدن همه نقاب هایی که تا حالا خودمو باهاش نمایش دادم.

ببر بنگال