Looking for freedom

هرچه تبر زدی مرا، زخم نشد جوانه شد

۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

من، هشت‌پا، دریاچه و امواج سیاه

سلام میمون نازنینم. مدت‌هاست که برایت نامه‌ای ننوشتم. اگر لجبازی‌ات با دنیای دیجیتال را کنار می‌گذاشتی و یک گوشی هوشمند می‌خریدی یا برای خواندن وبلاگم بعضی وقت‌ها مهمان کافی‌نت می‌شدی خیلی بهتر بود. اما خب تو همیشه کله‌شق بودی و من هم نیت یا توان تغییرت را ندارم. پس بیا سراغ حرف‌های نگفته‌مان برویم!

روزی در تابستان پارسال که حالا شبیه صد سال پیش است، به تراپیستم گفتم: «دیگه نمی‌خوام ادامه بدم. احساس می‌کنم روی یه دریاچه‌ی یخ‌زده قدم برمی‌دارم و هر لحظه به قسمت‌های نازکش نزدیک‌تر می‌شم. می‌ترسم یخ بشکنه و توی بزرگترین کابوسم -آب‌های عمیق و سیاه- غرق بشم.»

حال خوشی نداشتم. به او گفتم وحشت‌زده‌ام و تک‌تک اجزای بدنم من می‌خواهد دیگر ادامه ندهم اما می‌دانستم که نباید رها کنم چون هر چیزی که به دست آورده‌ام از صدقه سری جلسات بوده.

پس تسلیم تنها راه‌حل مشکلات انسانی، درباره‌ی وحشتم حرف زدیم.

آن روز مرداد ماه برای اولین‌بار در طول درمان بغضم شکست. مهار احساسات از دستم در رفت و چیزهایی که از وجودشان خبر نداشتم شبیه فوران آتشفشان بالا آمدند. واقعیت دریاچه از تصورم دردناک‌تر بود اما به هر زحمتی که شده غرق نشدم.

چند ماه بعدتر به او گفتم: «لایه‌ی یخ شکسته و من از سطح پایین‌تر اومدم. حالا دارم توی آب شنا می‌کنم ولی هنوز می‌ترسم. وزن میلیون‌ها تن آب روی دوشم سنگینی می‌کنه. با هربار حرکت دست و پا انگار جونم درمیره. نفسم تموم شده. همه‌جا تاریکه. تا کجا باید پیش بریم؟ چقدر باید عمیق بشیم؟ نمیشه همینجا برگردیم؟»

همانطور که حدس می‌زنی، به هر دردسری شده از شنا در اعماق آب‌ها عقب‌نشینی نکردیم.

چند روز پیش دوباره روبه‌روی هم بودیم. گفتم: «استعاره‌ی دریاچه‌ی یخ‌زده رو یادته؟ حس می‌کنم حالا کف دریاچه قدم می‌زنم.» صورتش باز شد. پرسید: «یعنی اینقدر مسلط شدی و احساس کنترل داری؟»

جواب دادم: «این کلمه‌ی من نیست ولی شاید. فقط می‌دونم دیگه نمی‌ترسم و نگرانی ندارم. دیگه سطح آب و سیاهی موج‌ها مضطربم نمی‌کنه. دیگه منتظر اتفاقای بد نیستم. دیگه از شکستن یخ نازک نمی‌ترسم چون عجیبه، ولی بالا و پایین دریاچه واسم فرقی نداره!»

میمون جان، با این تفاسیر می‌توانی فکر کنی موقع نوشتن نامه چهارزانو کف دریاچه نشسته‌ام و بعد از وصل شدن به دم‌ودستگاه جناب اختاپوس نامه را برایت پست کردم. اینجا را به چشم گوشه‌ای جدید از بنگال می‌بینم و فعلا همینجا می‌مانم، پس می‌توانی روی آدرسم حساب کنی. تنها نگرانی‌ام بابت اتصالات دریایی است و امیدوارم جوابت قبل از بهم خوردن دوستی‌ام با هشت‌پا به من برسد!

ببر بنگال

خانه‌ای که به سینه می‌فشارم

باید خودم را ببرم خانه. باید ببرم صورتش را بشویم، ببرم دراز بکشد،‌ دلداریش بدهم که فکر نکند. بگویم که می‌گذرد. که غصه نخورد. باید خودم را ببرم بخوابد. من خسته است.

 

متن منسوب به علیرضا روشن

پادکست رادیو دیو: خانه‌ای که به سینه می‌فشارم

ببر بنگال

کاش برگردی

تو که نبودی کارهای زمین‌مانده‌ات را به من دادند. روز اول هماهنگی خبر نداشتم این‌ها مال توست. فکر کردم داریم قدم بعد همکاری را برمی‌داریم و گفتم قبول. بعد سری به حساب کاربری‌ات زدم و دیدم بعله، بالاخره کار خودت را کردی و حالا سفت‌وسخت تحت نظری. آشوب شدم. فهمیدم تو که نیستی این کارها را داده‌اند دست من. دو روز انجامشان دادم. گاه و بیگاه یادم می‌آمد تو نیستی که من عهده‌دار پروژه‌هایت شدم. بعد با خودم می‌گفتم مگر کجاست؟ و مصداق گل بود و به سبزه نیز آراسته شد، همان چیزمثقال گفته‌هایت را به یاد می‌آوردم. امروز می‌شد سومین روز نبودنت که سهمت به من رسید. هی رفتم و آمدم، قهوه دم کردم، به دوست صمیمی‌ام زنگ زدم، هی کارها را عقب انداختم اما نه‌خیر. خبری از دور شدن افکارم نبود. آخر پیام دادم و گفتم: «من نمی‌رسم، ببخشید.» طاقت نداشتم کتاب‌های مسخره‌ی انگیزشی یا رمان‌های برتر مرا یاد نبودت بیاندازند. نمی‌خواهم برایت نسخه بپیچم اما کاش زودتر برگردی، وعده‌ی دیدار اسفندمان هنوز پادرهوا منتظر اتمام سفرت مانده.

ببر بنگال

کاش

نشسته‌ام وسط خانه و بیهوده می‌کوشم فکرهای مبهمم را درک کنم. همکارم، دوستم، یار الهام‌بخش و الگوی نویسندگی‌ام در آسایشگاه روانی بستری شده. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم از بین تمام آدم‌های دنیا که می‌شناسمشان کار او به آنجا برسد اما خب، شد.

ذهنم شبیه کتری در حال جوش داغ کرده و فکرها مثل قطره‌های بی‌قرار آب از چنگم فرار می‌کنند. کلمه‌ها؟ مثل ذرات شن دور من می‌چرخند. می‌خواهم چیزی بنویسم ولی نمی‌شود. می‌خواهم با او حرف بزنم اما چیزی برای گفتن ندارم. می‌خواهم خاطرات را دوره کنم اما دردش خنجری است که زخم بازم را دستمالی می‌کند. می‌ترسم صورت زیبای او هم کنار آن‌هایی قرار بگیرد که خسته از جنگ، روح بکرشان را به سرنوشت باخته‌اند... .

من به لطف بچگی نامتعارفم کلکسیونی از مشکلات روانی را می‌شناسم. هیچ‌کدام آن‌ها متعلق به من نیستند اما این را فقط بعد از جلسات طولانی روان‌درمانی درک کردم. بعد از بارها مراجعه به روان‌پزشک و مشاورهای مختلف خوب فهمیدم که کودک سالمی بودم در محیطی آلوده؛ وجود شکل‌نیافته‌ای بودم در مشت درماندگی بزرگترها؛ شیشه‌ای بودم گردوغبار گرفته؛ حوضچه‌ای بودم آشفته از پرتاب سنگ‌ریزه‌ها‌ی زندگی. فهمیدم من جنگل آرامی‌ام که در آغوش طوفان‌ها موج برداشته تا ساقه‌های جوانش نشکند، چون ناآگاهانه می‌دانستم خم شدن مقابل باد انتخاب هوشمندانه‌تری است نسبت به خرد شدن در چنگال جنون‌زده‌ و نابینایش. فهمیدم من سالمم، خوبم، امنم و مسئله فقط بیرون انداختن آدم‌هایی است که برای تحملشان چاره‌ای جز انتخاب روان‌رنجوری ندارم.

حالا می‌دانم به‌جز افسردگی ارثی هیچ‌کدام از آن دردهای غارتگر را نداشته‌ام اما در نتیجه‌ی سال‌ها خودبیمارانگاری و همزیستی با کسی که اختلالش را قبول نمی‌کرد، شامه‌ای تیز در تشخیص مشکلات دیگران دارم. علاوه بر تمام این‌ها، ید طولایم در همدردی بی‌دریغ من را به نقطه‌ای کشانده که دردهای دیگری را با گوشت و استخوانم می‌چشم و لمس می‌کنم. مطمئن نیستم نتیجه‌ی قدرتم در همذات‌پنداری است یا آشنایی‌ام با روان‌های زجردیده اما معمولا در حلقه‌ی امن دوستانم قرار دارم. دردها با اینکه به من تعلق ندارند، پل می‌شوند بین من و هرکسی که اعصابش، آرامشش را بلعیده. از دختری گرفته که بعد از تجربه‌ی تجاوز در کودکی و فشارهای خانواده‌ی مذهبی کارش به سفر میان شیدایی و افسردگی کشید تا دختری که حالا به دلیل خودکشی نافرجامش در آسایشگاه حبس شده، همه و همه من را در رازهای زندگی‌شان شریک کردند. من در دوردست‌ترین نقاط جغرافیای روانشان سکونت داشته‌ام. من زخم‌های این آدم‌ها را می‌شناسم، می‌فهمم اینکه صبح از خانه به مقصد شرکت بیرون بزنی و شب سر از بیمارستان دربیاوری یعنی چه. من گوشه‌کنارهای ذهن آدمی را هزار مرتبه بهتر از آنچه می‌خواهم می‌شناسم و این دانستن برایم چه داشته؟ هیچ.

جز اشک ریختن با تک‌تک عزیزانی که نتوانستند بار زندگی را به دوش بکشند چه می‌شود کرد؟ جز قلبی که حتی در لحظات زخم دیدن، برای شکاف‌های روان زخم‌زننده دلسوزی می‌کند چه به دست آورده‌ام؟ به جز خواندن روزنوشت‌های دوستم از اتاقک قرنطینه و تجربه‌ی کلماتش از کیلومترها دورتر چه کاری می‌توانم بکنم؟ امروز برای صدهزارمین‌بار در زندگی‌ام آرزو کردم کاش تا این حد در نزدیکی به آدم‌ها خوب نبودم.

ببر بنگال

به آنجا رفتم و بازگشتم - سه

 

 

بهارتون دلنشین

ببر بنگال