بعد از بیست و یک سال زندگی در بیابان، شن تنها چیزی است که می‌توان به آن بیاندیشی. بعضی شب‌ها می‌شنوی که کویر صدایت می‌زند. همیشه شب‌ها یا طرف‌های غروب حس می‌کردم بیابان صدایم می‌زند اما مشکل بزرگ این است که نمی‌دانی چی جواب بدهی. کابوس بیابان را می‌دیدم و اشباحی که رمل پدیدشان می‌آورد و عینهو گردباد می‌پراکند. خیلی طول می‌کشد تا یاد بگیری با رمل حرف بزنی. طی آن بیست و یک سال یاد می‌گیری که هنر حرف زدن با رمل طور دیگری است. در حرف زدن با شن نباید هرگز منتظر جواب باشی. حرف بزنی و به صدایش گوش بدهی نه، صدای است که چون خاکستر، زمین آن را می‌برد و می‌رود زیر بار هزاران صدای دیگر.

ماهی یک بار به من اجازه می‌دادند بیرون، داخل صحرا بروم. نگهبانی می‌آمد و همراهش چند صد متری روی شن راه می‌رفتم. آن روزها خوش‌ترین ایام زندگی‌ام بود. همیشه هفته‌ای مانده به روز موعود خودم را آماده می‌کردم. قدم که روی شن‌ها می‌گذاشتم قلبم پرواز می‌کرد. بیست و یک سال جز شن هیچ رفیق دیگری نداشتم. قدم که روی شن ها می‌گذاشتم احساس زنده بودن می‌کردم. زمین را حس می‌کردم، جوانب بی حد و حصر خودم را که در آن اتاق مرده بودند احساس می‌کردم. کم کم دیگران را فراموش کردم و تنها چیزی که به آن می اندیشیدم کلیت جهان بود. بیست و یک سال زمانی طولانی برای فکر کردن به دنیاست. من، تنها، در آن شن به دنیا می‌اندیشیدم. بیابان را در آغوش می‌گرفتم و گرما به تنم بازمی‌گشت. وسعت صحرا احساس بسیار عمیقی نسبت به آزادی در من به وجود می‌آورد. اگر بیست و یک سال در بیابانی اسیر شده باشی روزی از روزها طوری می‌شوی که جز آن آزادی‌هایی که دریاهای بی‌کرانه شن به تو می‌بخشد به چیز دیگری فکر نکنی پس از گذراندن چند سال در زندان درست یادم نیست و نمی‌دانم چه وقتی بود، از فکر کردن به سیاست دست برداشتم. شبی در نور مهتاب به خود آمدم. مهتاب چنان زندانم را روشن کرده بود که همه چیز را به روشنی روز می‌دیدم. آن روشنایی به من نیرویی می‌داد که به جز دنیا به چیز دیگری فکر نکنم. من، از مدت‌ها پیش مرده بودم.

 

قسمتی از رمان «آخرین انار دنیا» که خیلی منتظر خوندنش هستم...

نوشته بختیار علی، ترجمه مریوان حلبچه‌ای