Looking for freedom

هرچه تبر زدی مرا، زخم نشد جوانه شد

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

گیلیاد از آنچه در تلویزیون می‌بینید به شما نزدیک‌تر است

هیچ‌چیز دیگه مثل قبل نمی‌شه. اینجا وطنی نیست که دلم به امنیتش قرص باشه، بخوام برای ساختنش تلاش کنم یا آبادیش رو به رفاهم ترجیح بدم. نه. دیگه هیچ‌چیز شبیه قبل نیست چون ما اون آدمای قبل نیستیم. اینجا دیگه کشوری پر از مشکل و چالش نیست، یه هیولای همیشه گرسنه است که اشتهاش برای بلعیدن هویت ما هرگز تموم نمی‌شه. ما دیگه مبارزای آرمانگرای دلسوز نیستیم، یه گروه بزرگ از مهاجرهایی هستیم که  قلبمون رو توی مشتمون گرفتیم و دنبال جایی برای زنده بودن می‌گردیم. نه، اینجا دیگه هیچ‌چیز شبیه قبل نیست چون که ما جون دادن بچه‌هامونو دیدیم ...

ببر بنگال

زمان ساعت هفت عصر جمعه،‌ موقعیت حیاط

تا رسیدن اسنپ کنارم ایستاد و بعد هم با بوسه‌ای از لبان سرخش خداحافظی کردیم. بعدا فهمیدم این آخرین بوسه‌ی ما بود (راستش را بخواهید همین لحظه فهمیدم) و دیگر او را ندیدم. چندبار تماس تصویری داشتیم، تلفنی حرف زدیم، پیام‌های دیر وقت زیادی را ردوبدل کردیم تا من سرکار چرت بزنم و او بیمارهایش را با چشمانی خواب‌آلود ویزیت کند. هنوز هم دلم برای چشمانش تنگ می‌شود، برای نگاه خماری که هروقت دیر از خواب بیدار می‌شد حسابی کسل بود و همه‌چیز را به کتفش می‌گرفت. به همین نسبت بعضی روزها از حالت راحت پلک‌هایش که بدون توجه به هیچ‌چیز روی هم هوار می‌شدند حرصم می‌گرفت. آن خستگی همیشگی که وقتی نبود با تشنگی جایگزین می‌شد من را یاد این حقیقت می‌انداخت که جای خاصی در زندگی‌اش ندارم، جاه‌طلبی‌‌های بلندپروازانه‌اش را به رخم می‌کشید و مثل باد سرد پاییزی که خواب را از سرت می‌پراند به من می‌گفت ...

نه. نمی‌خواهم حرف‌هایش را برایتان نقل قول کنم. این پست فقط جایی برای یادآوری خاطرات خوبم با اوست که بعدها با گِل و گه و گناه حسابی کثیف شد. و راستش را بخواهید اینکه روزهای قشنگی با هم داشتیم را تا همین چند دقیقه‌ی پیش فراموش کرده بودم.

من از نوشتن بیزارم، درست همان اندازه که به آن اعتیاد دارم. شبیه همه‌ی روزهایی که مقابل درمانگرم نشستم و حرف‌هایی زدم که از بودنشان خبر نداشتم،‌ شبیه سگ کتک‌خورده‌ای که گرسنگی او را به در خانه صاحب ظالمش می‌کشاند از نوشتن می‌ترسم. من از کلمه‌ها وحشت دارم، از حروف ساده‌ای که بهم وصل می‌شوند تا خاطره‌ای دور را برایت زنده کنند و یادت بیندازند که چیزی تا سالگرد آن عصر پاییزی باقی نمانده. ترسناک نیست؟ اینکه با چند علامت قراردادی آبا و اجدادتان زنده شوند و بهتان بفهمانند قرار نیست روزی سرد که برای تو گرم و نرم و پرخاطره گذشت را هرگز فراموش کنند؟

ببر بنگال

تعادل

تمایل به کار، رابطه، سفر، انزوا، معنویت و ورزش همه در تعادل عجیبی قرار گرفتن. اگه کسی ازم بپرسه مهم‌ترین بخش زندگیم چیه، نمیتونم جواب مشخصی بدم. کدوم مهم‌تره؟ نبود چه چیز زندگی رو بی‌معنا می‌کنه؟ متاسفانه یا خوشبختانه نمی‌دونم. چند وقت یه‌بار به این پیچ می‌رسم و ناچارم انتخاب کنم. سه سال پیش اولویت با خانواده بود، قبل‌ترش تحصیل، مدت‌ها پیش از اون عشق و حالا ...؟

برام سواله که آیا فقط منم که مدام با این پرسش روبه‌رو می‌شم یا بقیه آدما هم هر از گاهی این چند راهی‌ها رو مقابل خودشون می‌بینن؟

ببر بنگال