ما در زندگیمان آدمها و روابطی را از دست میدهیم که برگشتناپذیرند. اما میتوانیم از سوگشان بهبود بیابیم، نه با پر کردن خلا، بلکه با تغییر شکل دادن خودمان به شکلی که دیگر نیازی نباشد خلا را پر کرد.
کتاب سوگ
نوشتهی مایکل چُلبی
ما در زندگیمان آدمها و روابطی را از دست میدهیم که برگشتناپذیرند. اما میتوانیم از سوگشان بهبود بیابیم، نه با پر کردن خلا، بلکه با تغییر شکل دادن خودمان به شکلی که دیگر نیازی نباشد خلا را پر کرد.
کتاب سوگ
نوشتهی مایکل چُلبی
تا حالا شده بخواین از چیزی بنویسین ولی حتی فکرش بهتون حس عدم کفایت بده؟ این موضوع برای من روز جهانی عصای سفید بود. میدونستم به عنوان یه غریبه که تموم عمرش با آدم های بینا سروکار داشته راحت میتونم سطرها بنویسم ولی به عنوان کسی که عزیزش نابیناست؛ در لحظه لال شدم. نمیفهمیدم چه احساسی رو تجربه میکنم یا اسم این حالم چیه. حتی الانم نمیفهمم غمگینم یا عصبانی و گلهمند؛ شاید چون مواجهه با هر چیزی که تصوراتمون از زندگی رو بهم میریزه شوکهکننده است: «دیدن، شنیدن، چشیدن و لمس کردن همه از بدیهیات زندگیان. نعمت دیگه چیه؟ مگه داشتن چشم و گوش تشکر میخواد؟ چرا برای چیزی که داشتنش حقمونه باید سپاسگزاری کنیم؟ اصلا کی فکر شادی برای چیزی انقدر پیش پاافتاده و بدیهی رو توی ذهنمون کاشته؟»
اما تجربهی زندگی و تحصیلاتم بهم میگه اگه فقط یه چیز در دنیا نادر و تصادفی باشه، اون سلامته. شما بدن کاملا سالمی دارید؟ هیچ ناراحتی جسمی یا روحی رو تجربه نکردید/نمیکنید؟ آیا هیچکدوم از آدمایی که میشناسید در طول عمرشون بیمار نشدن؟ در این صورت باید بهتون تبریک بگم. آسیبپذیری ژنهای ما که راهی هزار ساله برای رسیدن بهمون طی کردن بیشتر از تصور بیشتر آدماست. حالا اگه شرایط محیطی رو کنار ارثیهی زیستی قرار بدیم، عجیب نیست اگه نتایج غافلگیرکنندهای ببینیم.
بعضی افراد با شرایط جسمی نامساعد چون در یک محیط غنی زندگی میکنن و به منابع مختلف* دسترسی دارن خوشبختانه سالمن. اینها معمولا جز بیماریهای رایج مثل سرماخوردگی یا همهگیریهای ناگریزی شبیه کرونا گرفتار آسیبهای جدی نمیشن.در کنار این گروه آدمایی رو داریم که آسیبپذیری ژنتیکی اونها به دلیل شرایط محیطی دائما گسترش پیدا میکنه، تا جایی که به نقص ماندگار یا درد مزمن تبدیل میشه، چیزی که چند دهه پیش برای خالهی من اتفاق افتاد. این دختر که اولین فرزند خانواده بود با شبکوری مادرزاد در روستا دنیا اومد. معاشی که از راه دامداری و کشاورزی تامین میشد چشمهاش رو در معرض آلودگیهای محیطی قرار میداد، بیسوادی پدربزرگ و مادربزرگم درباره سلامت باعث شد نشانهها رو تشخیص ندن، نبود مرکز پزشکی-درمانی به معنی محرومیت از معاینه و بررسی حرفهای بود، فرهنگ عشایری-روستایی ناتوانی و ترس این دختر رو با جنسیتش توجیه میکرد، مدرسهای نبود که فکر تحصیل رو به ذهن والدین و حتی خودش بندازه، محیط زندگیش خدمت بدون توقع میطلبید و جمع آسیبها اونقدر ادامه داشت که زمانی حدود چهل سالگی بیناییش رو کاملا از دست داد.
وقتی به اطرافم نگاه میکنم بهنظر میاد کمتر نقصی اندازهی نابینایی آدم رو ناتوان کنه. ندیدن یعنی آسیبپذیری بالا در مقابل محیط و خدا نکنه محرومیت هم باهاش قاطی بشه! خاله الان نزدیک شصت سال سن داره اما هنوز همراه مادربزرگم دستشویی میره و نمیتونه تنهایی حموم کنه. کسی که عاشقانه اطرافیانش رو دوست داره حالا به آدمی خجالتی و گریزون از جمع تبدیل شده که موقع مهمونیها هیچوقت توی پذیرایی نمیاد. بزرگترین بچه خانواده در برابر تنش یا بحرانهای زندگی ضعیفترین عضوه چون هیچچیز از دنیای بیرون نمیدونه که بهش قدرت تحلیل بده و دادهای جز شنیدههاش نداره، پس همون تحلیلهای ابتداییش اشتباه یا ناقصن ....
نمیخوام تصویر زشت و زنندهای از این وجود پاک و معصوم نشون بدم. باور دارم نابینایی الزاما ناتوانی نیست اما برای درک همهی ابعادش به دوربین مخفی نیاز داریم، مخصوصا وقتی که رسانه به شکلی افراطی روی دستاورد اقلیتها تمرکز کرده. اینها رو نوشتم چون به نظرم گفتنشون ضروری بود وگرنه خاله یکی از عزیزترین اشخاص در زندگی اطرافیانشه و همه سعی دارن از عزت نفس و حرمت انسانیش مراقبت کنن. ما رابطهی خوبی با هم داریم مخصوصا چون اولین نوه این خانواده هستم و من رو دیده، همجنسیم پس کنار من راحتتره تا بقیه نوهها و خونهی ما تنها جاییه که راضیه چند روز بمونه. تمام اطرافیان بهش محبت دارن و برای حضور در جمع بهش فشار نمیارن. همینطور اگه به دلیلی مادربزرگم خونه نباشه حتما یکی از دخترها راهی روستا میشه تا جاش رو پر کنه. هر کدوم از بچههای خانواده که سفر میره اولین سوغاتی رو برای اون میخره و ما نوهها، ما یاد گرفتیم از خالهی بزرگمون مواظبت کنیم چون بیدفاعتر از اینه که توی دنیا تنهاش بذاریم ... .
*حجم و کیفیت کافی مواد غذایی؛ بهداشت مناسب محیط زندگی و کار؛ حمایت خویشان و دوستان؛ ثبات شرایط بیرونی مثل آبوهوا؛ دسترسی به خدمات درمانی، بهرهمندی از آموزش و ...
وضعیتی در نوشتن هست که تصویرهای گذرای خاطرات، کلمهها، احساسات مدفون و دژاووهای تمومنشدنی جسته و گریخته سراغت میان. وسط انجام کار اداری یا پوست کندن پیاز برای پخت سوپ یه دفعه لبریز از الهام میشی. کلمهها مثل آب محبوسی که از قید سد رها شده ذهنت رو پر میکنن و میدونی اگه فقط چند دقیقه بتونی چاقو یا کیبورد رو کنار بذاری شاید نابترین نوشتهی عمرت رو شکل بدی...
اما نمیتونی.
واقعیت زندگی روزمره ترمز تخیلت رو میکشه تا یهبار دیگه جنین زودرس الهام به دست خودت سقط و از تنت جدا بشه. دندوناتو روی هم فشار میدی و لبخند میزنی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، در حالی که ریشهی بریده و خونی افکارت عمیقا سوز میزنه. خودت رو دلداری میدی: «عیبی نداره، بعدا کاملش میکنم» یا «دوباره هم سراغم میاد» ولی خوب میدونی به روح زودرنج الهام نمیشه بیتوجهی کرد. کافیه یکبار اومدنش رو نادیده بگیری تا با مهربونی ازت دور شه و بعد با قهر ناجوانمردانهاش غافلگیرت کنه. سعی میکنی با توضیح ددلاینها و عرفهای اجتماعی دلیل نبودنت رو توضیح بدی اما نمیخواد چیزی بشنوه. دستت رو جلو میبری تا پیشنهادش رو در آغوش بگیری اما رفتارش طوریه که انگار تو رو نمیشناسه.
نوشتن حساسترین و بیتابترین معشوق دنیاست که اگه وقت و اشتیاق کافی صرفش نکنی راحت سرشو برمیگردونه و راه خودش رو میره. حالا اینکه قلبهای ما چقدر تند میزنه، دلمون چندبار عاجزانه برای آغوش گرمش تنگ بشه و صادقانه ازش بخوایم که برگرده فایدهای نداره. باید نشست، صبر کرد و انتظار کشید تا دفعهی بعد که در نامناسبترین زمان ممکن سراغت اومد بهترین میزبان دنیا باشی و شما که غریبه نیستین، این نقشیه که تکرارش خیلی زود من رو خسته میکنه.
پیش آوردن گونهی دیگر برای سیلی، یعنی خاموش ماندن در برابر بیعدالتی یا بدرفتاری را باید با دقت بسیار سنجید. استفاده از مقاومت منفی به مثابه ابزار سیاسی آنطور که گاندی به تودههای مردم میآموخت یک چیز است و اینکه زنان را تشویق یا وادار کنند که خاموش بمانند تا در وضعیت غیرقابل تحملی مانند وجود قدرتی فاسد یا ظالم در خانواده، جامعه یا جهان بتوانند زنده بمانند؛ کاملا یک چیز دیگر. در چنین وضعی زنان از طبیعت وحشیشان جدا میشوند و خاموشیشان نه از سر آرامش بلکه حاکی از دفاع در برابر آسیب دیدن است. مردم دراشتباهند اگر فکر میکنند سکوت یک زن همیشه به معنی رضایتش از زندگی اوست.
از کتاب «زنانی که با گرگها میدوند» با اندکی تغییر
نشستن توی گوشه امن و سر کشیدن کاپوچینو وقتی کیلومترها دورتر فضاحتی مثل فلسطین اشغالی جریان داره، کار بیهودهای به نظر میرسه. میدونم قرار نیست بهخاطر جنگ، بلایای طبیعی و مشکلات جسمی یا اقتصادی دیگران خودمون رو از نعمتهای زندگی محروم کنیم؛ ولی ندیدن این فاجعه که ابعادش هر روز بزرگ و بزرگتر میشه کار سختیه. دردناکتر اینکه درگیریهای داخلی و اعتراضهای به حق، از ما یه مشت آدم متعصب ساخته که همه چیز رو با عینک «من خوبم، تو بدی» میبینیم و نتیجه؟ تکرار دَوَرانی اشتباهات خاورمیانه و تجربهی دوباره تاریخ با همهی پلشتیهاش...