تا به حال تجربه داشتی چیزهایی مدام جلوی چشمت تکرار بشن؟ سه تا صحنه هست که در هر خمیازه صبحگاه و خرناس شبانه حاضرن و پیش چشم‌هایم کش و قوس می‌روند:

 

۱- اینستا خلوت بود و توییتر شلوغ. نوشته های کوتاه از مسیر استادیوم رو میخوندم و فیلم اشک های شادی رو می دیدم. یه چشمم به عکس های مردم و یه چشمم به تلویزیون که چقدر رسانه ملی هست. خبری نبود. دو روز بعد عکس خانم ها تو پیاده روی کربلا و خانم ها تو راه استادیوم تیتر صفحه اول شد. وحدت و انسجام؟ دعا کردم یه فرصت دیگه براش پیدا شه.


۲- برف می اومد. می تونست یه روز عادی از ترافیک تهران باشه, ولی اینطور نشد. اینترنت های خونگی رو دیر قطع کردن, اونقدر که فیلم اشک خشم و فریاد اعتراض و اعتصاب های بامزه اصفهان و شیراز رو ببینم. بعد, نت قطع شد. فهمیدم حبس بودن چه احساسی داره. عزیزهامون اون شب محل کارشون موندن و تا صبح خبر زخم و قطع عضو شنیدیم. تلویزیون؟ یه نفر با رنگ پریده و دست های لرزون روز برفی رو تبریک گفت.


۳- چند روز پیش. جنگ ملموس و دیدنی تر میشد. اعصاب ها ضعیف, سیاست تنش زا و وضعیت بحرانی تر از همیشه. هواپیما که سقوط کرد نتونستیم زنگ بزنیم به دوست ها. اگه تو پرواز بودن چی..؟ لیست رو چک کردیم, سالم بودن. کمی که آروم شدیم سر و کله سوال ها پیدا شد. سه روز بعد, فهمیدیم سوال های اشتباهی پرسیدیم. اما یک بار دیگه چیزی که می دونستیم رو دوباره فهمیدیم: راهی نیست که به جواب سوال هامون برسیم، پس بهتره کمتر احساساتی بشیم و کمی به نمازهای بی کیفیتمون برسیم.

 

جنگل‌های بنگال این روزها حال خوشی ندارن. شاد نیستن، غمگین هم نیستن. عاجزم از گفتن اینکه چرا اینطور شدیم و آنطور نه... کمال این درخت‌های پیر و قطور به من هم سرایت کرده.

دوستدار تو، ببر بنگال